آسمان اینجا هم منتظر توست

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام به تویی که محرمترین به اسرارم! هستی و البته که من هم محرم اسرار تو هستم و خواهم بود.

در واقع دیروز غروب بود که برایت نوشتم از امام زاده و اهل قبورش... از اینکه حال را خوب می کند... از اینکه حال به شدت گرفته من از فراق تو را نیز کمی التیام می دهد... کمی درد فراق را شیرین می کند... مثل وقتی که قلب آدم تیر می کشد...در آن هنگامی که صحنه ای احساسی می بیند...

بانو جان! کاش تو یک بار هم که شده اینجا هم بیایی... باور کن، حال و هوای خوبی دارد... کاش بشود همراه تو باشم و میزبان تو در این زیارتگاه جدید...

اما می توانی تا آمدن آن شب معروف هم صبر کنی...!!! امیدوارم منظورم را متوجه شده باشی...

آخر متوجه شدم شبی که تو دوستش داری نیز اینجا را دوست دارد. شبی که اگر کنارش بیدار بمانی! شهرمان را مهتابی می کنی.

کافیست به آسمانش نگاه کنی... رد ستارگانش! را تا گذشته، بگیری... آنگاه به تو نشان می دهد که ستاره اش،  چه زمانی درست بر بالای سر این امام زاده می درخشید!!!


آن روز اگر دوست نداشته باشی، مزاحمت نخواهم شد. همین که بدانم خلوتی زیبا با شبی آرام خواهی گذراند... برایم کافی خواهد بود...

همین که بدانم، این حرم، حالت را بسیار بهتر و آرامشی وصف ناشدنی به تو بدهد...

اصلا چرا شب... نخواستی در روز روشن! بیا اصلا... با همان عزیزان همیشه با آن کودک دو ساله... با مادرت...

وای که چه می شود  اگر این چنین شود و مادرم هم اتفاقی تو و مادرت را ببیند...

هم صحبت شوند و ...  آری باز هم رویایی شدم

رویایی که دورتر هم می شود وقتی بدانی، مادرم دیگر پای رفتن به این مکان ها را ندارد. هر روز حرکتش سخت تر می شود و می دانم چقدر درد و زجر می کشد از این ناتوانی اش

...

بگذریم بانو

به هر حال بیا که آسمان اینجا نیز مشتاق تماشای چشمان زیبای توست

شبت به خیر بانوی مهربانم

امشب هم خوب بخواب...

خوب بخواب که شاید این شب ها بانوی الگوی تو، زینب سلام الله به خوابت بیایند... اگر آمدند، سلام مرا نیز می رسانی بانو؟

شبت به خیر عزیزتر از جانم

اهل قبور

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام فرشته نازنینم

سلام...

حتما می دانی که این روزهایی که بر من می گذرد جز گرفتگی دل چیزی نیست. جز گرفتگی دل از فراق تو...

این روزها امتحان که کردم، میبینم چقدر این اماکن مذهبی(مسجد و امام زاده و...) حال را خوب میکند...

به خصوص که اهل قبور هم زیاد داشته باشد 

البته درد فراق از تو را کم نمیکند... اما درد فراقی که به شدت برایم تلخ شده را کمی شیرینش می کند.

کمی امیدواری را به این روح در عذاب تزریق میکند.

بانوجان! از  اینجایی که هستم برایت بهترین خیرها را طلب میکنم.

دوست دارم  دعایم در حق تو، حتی شده یک ساعت آرامشت را بیشتر کند. بهانه را نمی دانم.

خدا بخواهد بهانه اش می سود همان شیرین زبانی کودک دو ساله...

بانو جان غروب چهارشنبه است و تقریبا انتهای هفته...

وای که چقدر هفته ها آمد رفتشان سریع شده...

و اکنون هم آفتاب خیلی سریع و کاملا به پشت کوه ها پناه برد

خداوند نگهدارت بانو


پاییز

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوجان

سلام مهربان ترین دختری که تا به حال دیدم

مهربان چون فرشتگان خداوند که بی منت محبت می کنند...

جایت خالی که تا اکنون بیدار بودم و مشغول کاری و همین دقایقی پیش، نماز صبحم را خواندم... کاش تو هم بودی و دوتایی نمازمان را به فرشتگان بالابرنده اعمال نیک، تقدیم می کردیم...

به هر حال یقین دارم، نماز صبح تو زیباتر و قیمتی تر است... اکنون فرشتگان موکل اعمال، بر سر بالابردن نماز تو به درگاه خداوند، رقابت می کنند.

آخر مگر می شود، نمازی با آن صدای دلنشین، خوانده شود... با آن قلب رقیق و پر از احساسات زیبا ... با آن التماس های دوست داشتنی برای خداوند در قنوت،.. با آن...

و قیمتی ترین نماز نشود... قیمتی تر از خیلی از نمازهای خیلی از مردمان این زمان و حتی زمان های دیگر...

بانوی من، نمازت قبول درگاه خداوند...

...

راستی احساس کرده ای این سپیده دم ها و صبح هایی که می گذرد، هر چه به جلو می رویم، خنک تر و دلچسبتر می شوند؟

بیشتر بوی پاییز به خود می گیرند؟

بوی درختانی  که لباس از تن در می آورند و زمین را با برگ های رنگارنگ منقش می کنند... حتی موسیقی زیباتری هم می آورند... آن هم با صدای خش خش برگ های چنارهای سر به فلک کشیده، زیر پای عابران... و چه صدایی زیباتر از صدای خش خش برگ های چنار، زیر گام های تو...کافیست همزمان سرودِ عشق هم بخوانی تا سمفمونی زیبای طبیعت را کامل کنی...

آری بانو... همه این ها به لطف تو و به لطف فصل پاییز، فصل زیبای تو و من است.

آری بانو... دیگر گرمای طاقت فرسا تمام شد و فرشتگان موکل بر فصول، خنکای پاییز را نوید می دهند...

قول می دهم این نویدهای زیبا برای تو، با خبرهای خوشتری، روزگارت را بسیار شیرین تر خواهد کرد...

فقط باید باور داشته باشی که خداوند، بنده زیبایی چون تو را فراموش نمی کند... بنده ای که هم در صورت و هم سیرت، زیباست و زیبایی های پروردگارش را دوست دارد و زیباترین سپاس ها را به جای می آورد...

این را که باور کنی، خداوند تمام خیراتش را برای تو سرازیر می کند و خودش هم از شادی و لبخند تو لذت! می برد.

این وسط خوشا به حال آن هایی که شاهد این همه زیبایی های اطراف تو هستند و خوشابه حال ترِ آنکه همیشه قرار است با تو این زیبایی ها را تکرار کرده و اگر خوب بلد باشد، زیباترش سازد...

یعنی می شود آن کس، من باشم؟

...

بانوی من... زیباترین فرشته ام... عزیزتر از جانم... صبح زیبایت به خیر

زود چشمانت را باز کن که آبی آسمان، برای دیدنشان بی قراری می کند.


صبر زینبی

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی زیبای من

سلام فرشته نازنینم

روز عاشورا هم به پایان رسید. اکنون یک کاروان اسیر است و یک زینب. یک مسیر طولانی... شتران بی جهاز و خار مغیلان و...

این چنین مسیری، برای کم نیاوردن صبر می خواهد... نه صبر یک مادر برای گریه کودک شیرخوارش در نیمه شب... نه حتی صبر معروف ایوب... بلکه صبر زینبی می خواهد ... صبری که مخصوص خود زینب سلام الله است.

صبری که معنای پرستاری هم بدهد. پرستاری از امام بعدی حضرت سجاد... پرستاری از امام بعد از آن امام باقر... پرستاری از آن کودک سه ساله... کودکی که شاید تمام صحنه ها یا دست کم بخشی از صحنه های خشن روزگار در صحرای کربلا را دیده و اکنون روحش به شدت زخمی شده... آنچنان زخمی که خار مغیلانِ در پاهای کوچکش، شاید نوازش باشد!

این چنین صبری، زینبی را می خواهد که در عین صبر، مدیر هم باشد... عالم هم باشد... سخن دان هم باشد... قرار است به زودی به  کاخ پر از نجاست آن یزد میمون باز، برود و آبروی نداشته اش را بریزد...

قرار است بخش اول  بزرگترین هدف خلقت که در کربلا شروع شد را او به کمال برساند... قرار است، مرزهای دقیق حق و باطل را پایه گذاری کند ... قرار است...


سلام بانوی من..

بانوجان! وقتی تو الگویت این بانوی بزرگوار است، مطمئن می شوم، مثل آن بانو صبور خواهی بود و ناملایمات زندگی، تو را شکست نمی دهند.

بانوی من! یقین دارم و یقین بدان، روزهای خوب زندگی برایت پیش رو خواهند بود... بهترین روزها... با بهترین ها.

کاش خداوند کمکم کند و آن همراه همیشگی در میان این بهترین هایت، من باشم... 

امروز قول دادم... به تمام آن هایی که یادم بود و می شناختم، متوسل شدم و قول دادم، قول دادم....

بگذریم...

شاید چون این ها را هی اینجا جار زدم، مانع برآوردن حاجتم شده

شاید...

اما از گفتن این که تو را دوست دارم، هیچ وقت دست نمی کشم...

دوستت دارم... این تنها حرفیست که یقین دارم راست ترین حرفم است و ذره ای دروغ و ریا و چاپلوسی درش نیست

بانو جان شب زیبایت به خیر... زیارات و عزاداری هایت قبول بانو

عزیزتر از جانم، خداوند نگهدارت

ثوابش برای توست

به نام هستی بخش احسا

سلام زیباترین اتفاق

سلام بانوی من

صبح زیبایت به خیر

می دانم دیشب کلی حال کردی با عزاداری زیبایت برای حسین

می دانم کلی اشک ریختی و سبک شدی... انگار که شانه ای یافته باشی و سرت را روی آن شانه گذاشته باشی... شانه فرشته ای از فرشتگان خدا... آنان که از طرف خداوند مامورند، هرچه بخواهی به تو تقدیم کنند. 

شانه ای برای خالی و سبک شدن خواستی و خداوند برایت فرشته ای مهربان فرستاد.

تا کنون برای انجام کاری بیدار بودم و ناگهان یاد آن پیامی که برایت ارسال کردم افتادم... این که این زیارت های  عاشورایی که نیت کردم، ریا محسوب می شود یا نه و...

امروز و ساعتی پیش، خوب که فکر کردم دیدم اصلا به این جا نمی کشد که ریا باشد یا نه...

اصلا زیارت برای من نیست... زیارت برای توست. چون تمام ثوابش را نیت کرده ام به تو برسد... حال اگر قطره اشکی که آن هم از دوری تو از چشم ها و گونه هایم سرازیر شود، در این ایام ثواب داشته باشد... می ماند که با دل و جان از خداوند می خواهم، ثواب آن هم برسد به تو...

تویی که روح لطیفتر از گلبرگ رز سفیدت، نباید دردی بکشد و تا می تواند از الطاف الهی در آرامش قرار بگیرد...

بانو جان! صبح زیبایت به خیر.

کاش کنارت بودم و این بار، من تو را برای نماز و عبادت تنها ترین معبود، بیدار می کردم.

با آرزوی بهترین ها برای تو

باغبان