آخرین دعوا

سلام

بانوی من را نمی گویم چون فهمیدم انگار قرار است جدی جدی بانوی دیگری شوی.

امروز تازه فهمیدم

فهمیدم بین پیام هایی که دادم صریحا از داشتن نامزد حرف زدی و من آن پیامت را ندیده بودم.

همان آخرین دعوای دو روز پیش را می گویم.

گفته بودم چرا این همه گارد گرفتی ها؟؟؟ نکند نامزد داشته باشی؟؟؟...

پس حدسم درست بود.

برایت آرزوی خوشبختی می کنم‌‌.

اما بدان خودخواهی انگی نبود که به من بچسبد.

تو گفتی جوابت منفی است من که دلیلش را حدس زده بودم فقط یک فرصت دیگر برای اثباتم می خواستم.

و تو با خودخواهی تمام این فرصت را از من گرفتی.

اصرار به دوست داشتنت که خودخواهی نیست.

هر عاشقی تا آخرین نقطه امیدی که دارد، اصرار می کند. اما چون تو ترسیدی، ترسیدی که دوست داشته باشی، ترسیدی که... 

من که باور دارم طلسم شدی

تو را همان که مرا طلسم کرده طلسم کرد. طلسم کرد که نه من خوشبخت شوم و نه تو مزه عشقی بی نهایت را بچشی.

این را خودت اعتراف کردی. وقتی که جوابت منفی بود. وقتی که مرا مناسب خودت نیافتی.

من هنوز هم همانم. همانی که در موردش این را گفتی. 

امیدوارم خوشبخت شوی. اما مطمئنم مزه عشقی که می توانستم به تو بدهم را با هیچ کسی نخواهی چشید.

آن مردکی که توانسته تا کنون دل تو را ببرد و اطمینان تو را جلب کند، مثل من این همه به پایت صبر نکرده و  طعم اخم تلخ تو را نچشیده. ممکن است روزی به تو بد بگوید.

من می دانم تو چقدر حساس هستی  که حتی تحمل شنیدن بالای چشمت ابروست هم نداری.

پس اگر رسما وارد تاهل شدی، برایت آرزوی صبر می کنم.

اگر هم به خواست خدا از این زندگی جدید  نجات یافتی، بدان که قلبی اینجاست که با تمام شکستگی هایش، اما قدرت تپیدن برای تو را دارد.

قلبی اینجاست که برای دوست داشتن تو می رود بهشت زهرا و شکایت می کنه از خدا به خدا. از امام به امام از حبیب بن المظاهر به حبیب بن المظاهر... که ... که چرا عشقی نافرجام را وعده دادند؟

من که آن روز با چشمانی که البته راستش را بخواهی اشک آلود نبود، اما از حبیب ایجاد عشقی دوباره را خواستم. و او تو را نشانم داد. گفته بودم  کسی که صلاحم باشد عاشقش شوم. و بعد تو را یافتم.

اما... نشد... نشد که نشد..

فکر می کنم این طلسم آنقدر قوی بود که تو را این قدر خودخواه کرد. این قدر که تلاش های یک عاشق را برای رسیدن به خودت را نادیده بگیری که هیچ، حتی بر تنفرت نیز بیافزاید.

جز طلسم چیزی دیگری نمی توانست بین ما این همه فاصله بیاندازد.

البته ببخش که مقصر من بودم. کسی که تو را طلسم کرده در واقع می خواسته مانع خوشبختی من شود.


راستی که دنیا جای کوچکیست. یک روز به تو از عشق به محبوبم گفتم. روز دیگر تو برای رسیدنم به محبوب، در کنار مزار نخودکی نذر سوره یاسین کردی و یکی را خواندی

روز دیگرش فهمیدی تو خود آن محبوب قلبم هستی

روزهای دیگر آزارم دادی از روی علاقه

روزی دیگر ملاقاتی داشتیم و روزی دیگر ملاقاتی دیگر و آن جادوگر خبیث شهر اوز! تو را طلسم کرد.

چون قدرت طلسم دل مرا نداشت.

چون می دانست روحِ من آنقدر قدرت دارد که یک جهان جن و انس، آن را مکدر نمی تواند کند.

می دانم.

می دانم این ها را بخوانی باز رای به خودخواهی من می دهی.

ایرادی ندارد...

راستی مواظب باش اینجا را که می خوانی نامزدت نبیند...

اما نه شاید هم اگر دید بد نباشد. شاید اخلاق گندی داشته باشد و اینجا بروز کند. و تو وقتی که هنوز دیر نشده، خودت را از دستش نجات دادی...

خداوند همیشه نگهدارت