انتهای سال

به نام هستی بخش احساس

امروز ۲۶ اسفند ۱۴۰۲، احتمالا آخرین روزی باشه که در سال ۱۴۰۲ میام به محل تحصیل و کار

و برای اولین بار ساعت ۷ اومدم

من بودم و مسئول دفتر رئیس

و الان اومدم در سالنی که فکر می کنم، خداوند دعوتم کرد.

چه بسا اگر به طهارت نیاز پیدا نمیکردم و مطهر! نمی شدم، بعد از خوردن سحری، مثل همیشه عاشق خواب میشدم.

پس عاشق بیداری شدم و یکمی پس از طلوع خورشید، به سمت اینجا (محل کار) محل دعوت خداوند حرکت کردم.

امروز هوا جور دیگه ای بود. هم عطر و هم شکل آسمونش.

شکل ابرهای کمی تا قسمتی تیرهِ بارانیش.

انگار اومده بودیم از هم خداحافظی کنیم.

و من در عوض توجه به روح نا آماده ام برای رفتن، نگران پاکیزگی جسمم هستم که نکنه همین طور بمونه و آبرو برام نذاره.

میدونم شاید وسواس باشه. اما چه خوبه که تمیز باشم و برم، نه؟

ببینم چی میشه حالا

مثل ۱۵ بهمن ۹۷

به نام هستی بخش احساس

دقیقا چنین روزی یود

یک قرار عاشقانه

یک دیدار بی نظیر

یه انتظار شیرین و دلنشین.

من بودم و شاخه گل رزی قرمز در دست و در جستجوی محبوب

نگاهمان  که در هم دوخته شد، من بودم که ندیده شناختمش و او که با لبخند زیبایش پذیرایم شد.

یادش به خیر خجالتم را که نمی گذاشت شاخه گل را تقدیمش کنم

یادش به خیر جعبه دستمال کاغدی واسطه را

یادش به خیر آن خانم مهربان کناری  را

یادش به خیر کبوترهای امام زاده صالح را

یادش به خیر از گفتن ها و شنیدن ها

یادش به خیر

یادش به خیر

یادش به خیر.

شاید گناه باشد بیشتر بگویم

پس فقط باز هم یادش به خیر


مثل چنین روزی

به نام هستی بخش احساس

دقیقا ۵ سال پیش، مث چنین روزی بود که پس از ماه ها گفتگو و به بهانه های مختلف، و پس از اینکه فهمید، به کسی از میان دوستانمان، علاقه مند شده ام، اولین پست این وبلاگ  را نوشتم و نوشتم برای تنها خواننده ویژه.

و نوشتم از باغبان پیری که در خدمت آقاجان و خانم جان ش استخدام شده و قرار است در بهشت برین، در آنجایی که این دو عزیزش در زیر سایه رحمت خداوند، روزی می خورند، من هم در کنار مزین کردن باغ رویاهایش در آنجا، خوشه چینی کنم.

تا اگر خداوند خواست و بعد ۱۲۰ سال بلکه بیشتر، نوبت او هم رسید، من هم در کنار عزیزترین میزبانانش، خیر مقدم گویم.

و نوشتم...

و این طور شد که ناگهان فهمید.

فهمید جسارتِ من بی سواد و خام راه عشق، دلداده اش شدم.

فهمید قلب آبینِی که برایش شرح داده بودم، پس از تحمل ظلم و جور زمانه، گذَشته را به خاکستر بدل و خاکستر را به باد فراموشی سپرده و اکنون عشق اول و آخرش اوست.

و فهمید و ...

و وای که چه زیبا روزی بود 

و وای که چه نعمت بزرگی 

و وای که...

...

و گرامی باد آن روزگار شیرین تر از عسل و سپید تر از شیر

روزگاری که شیطان به سان ماه رمضان پیش رو در غل و زنجیر شده بود و هرچه در آتش فتنه می دمید، گوشم بدهکارش نبود.

بگذریم که زود گذشت و انگار آن روزگار بر نمیگردد.

نوبتی هم باشد نوبت من است تا زودتر بروم و آرامش را به روانش ببخشم.

بروم ان شاءالله در بهشت

در جوار حاج آقا و مادر

در جوار آن مادر دیگر و همسرش

در جوار دایی محمدم

در جوار عمه،  دختر آن عمه دیگر و شوهران هر دو عمه ام

در جوار خاله نسرین

در جوار...

در جوار آقا جان و خانم جان تو

در همان خانه ویلایی با آن باغچه زیبا و در آن نیم طبقه ای که پنجره اش لب به لب حیاط می دهد و دنج ترین زندان انفرادی دنیاست.

۵ بهمن ۹۷

شب آرزوها

به نام هستی بخش احساس

امشب که در حال تموم شدنه، شب آرزوهاست

شبی که فرشته ها میان زمین و آرزوهایی که حتی تو دل آدماست رو می خونن و از خدا برآورده شدنشون رو می خوان

حتی شاید آرزوهایی که آدما یادشون رفته از اون کنج اعماق ذهنشون به قلب بیارنش

امشب منم کلی آرزو دارم

آرزوی ظهور مهدی صاحب زمان

آرزوی امنیت و اقتدار روزافزون کشورم

آرزوی آرامش مسلمونا

آرزوی آرامش خودم و خانواده م.

راستی دقت کردید که آرامش، اصلی ترین آرزو و هدف همه آدماست.

آرامش همه جانبه

آرامش کامل

این آرامش اگه باشه، قطعاً مشکل مالی نداری. چون مشکل مالی باعث از بین رفتن آرامش میشه

قطعاً مشکل معنوی هم نداری.

قطعا احساس خوشبختی می کنی

قطعا کسی اذیتت نمیکنه

قطعا شکمت سیره

قطعا خوشحالی

قطعاً...

امشب برای هر دومون آرزوی آرامش می کنم.

بله با تو هستم

تویی که شاید بازم اینجا سر بزنی و ببینی هنوز هم ناآرامم

هنوزم ...

بگذریم

راستی اگه آرامش من و تو در اونه

کاش اون آرزوت که خدا هنوز مستجاب نکرده برآورده شه.

البته اگه منم به آرامش میرسم

آخه هر وقت آرزوی مرگ کردم، خدا دلهره عجیبی به دلم انداخت و پشیمونم کرد

بازم بگذریم

شب آرزوهات به خیر

وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمَمْلُوکَ اِلا الْمالِکُ

به نام هستی بخش احساس

تقریبا در هر وبلاگی که داشتم، اول عنوان رو مشخص میکردم و بعد مطلب رو می نوشتم.

اما این بار می خوام اول بنویسم بعد ببینم ازش چه عنوانی در میاد.

راستی می دونید این روش یه جورایی گراندد تئوریه؟

بگذریم.

اما متن.

امروز شب شب تولدشه. البته معمولاً شب یه مناسبت رو قبل از ساعت 12 نیمه شب میگن. اما خب هنوز صبح نشده و به نظرم بازم میشه گفت شب تولد.

نمی دونم حالش چطوره؟

خوبه؟

بده؟

از من متنفره؟

از من بدش میاد؟

هنوزم دوس داره سر به تنم نباشه؟

نمی دونم.

اما می دونم همه ها! یعنی نه تنها خانوما بلکه آقایون هم وقتی یکی که یه زمانی ازش بدشون نمیومده و بعد یه زمانی ازش بدشون اومده و بعد دوس داشتن سر به تنش نباشه و بعد به آرزشون میرسن و طرف میمیره، ناراحت میشن. حتی گریه میکنن. نمی دونم شایدم نه.

هووم؟ آهان بستگی داره آدرس قبرشو بلد باشن یا نه؟!

یعنی اگه من بودم و آدرس قبر پسره رو بلد بودم و میرفتم سر قبرش، حتما گریه م میگرفت براش. اما در غیر این صورت شاید نه.

بگذریم. امشب شب تولد کسیه که یه زمانی اجازه داشتم محبوبم صداش کنم. یه زمانی بعد تر، فقط اجازه داشتم تو خلوت خودم محبوبم صداش کنم. الان اما دیگه نمی دونم اجازه دارم یا نه؟!

فقط می دونم هنوزم قبولش دارم. هنوزم فراموشش نکردم.

نمی دونم حکمتش چی بود؟

از یه دعای ناخواسته شروع شد.

از دعایی که وقتی ایام اربعین کربلا بودم و مامان از ایران تماس گرفت و گفت برای ازدواجت هم از حبیب بخواه. میگن حبیب تخصصش ازدواجه.

اونجایی که دلم خالی تر از تهی بود و هیچ دلبستگی به هیچ کس نداشتم. اون روز به مامان گفتم خودم که نمی خوام، اما از طرف شما چشم. و به حبیب از طرف مامان گفتم و بعد از چند ماهی، دیدم به این دختر مهربان به این دختر شاه پریون، علاقه مند شدم.

باورم نمیشد. منی که خالیِ خالی بودم مملو از عشق شدم. عشقی به مراتب کامل تر از همیشه. از همه جهت

بعد هم که به یک سال نکشید؛ پروژه شکست خورد تا الان منم و این شکستی که می دونم هرگز فراموش نمی کنم. و این عدم فراموشی، سدی میشه برای دل بستنی جدید.

اما واقعاً حکمتش چی بود؟

رائفی پور بازی در بیارم می بینم تو 19 رمضان سال 63 حادثه ای برام رخ میده و منِ نوزاد، تا دم مرگ میرم و به نوعی ریست (ری استارت) میشم. از حرف زدن دوباره و از راه رفتن و از...

اینو با تاریخ تولد دختر شاه پریون (دختری به نام دری) مقایسه میکنم. 19 رمضان، 19 آبان!

19 عدد اوله. هشتمین عدد اول. امام هشتم هم امام رضاست. منم حدود 13 سال در جوار این امام زندگی کردم.13 هم عدد اوله. ششمین عدد اول. معروف ترین 13 هم 13 رجب تولد امام اول حضرت علیه

و منی که سال هاست عاشق این امام هستم. البته نه که امام رضا رو دوست نداشته باشم که حتی شرمنده شون هم هستم. به خاطر بخشی از نذری که بهشون قول دادم و در توانم نمی بینم که عمل کنم

میگم نکنه همین عمل نکردن به بخشی از اون نذر، باعث این شکست شده؟

نمی دونم.

فقط می دونم، به یکی از بزرگترین ابتلائات مبتلا شدم. به درد بی درمون. البته به جز مرگ که درمان همه دردهاست. دردهای جسمی اغلبشون یا با دارو خوب میشه یا به مرور یا هم بهش عادت میکنی.

اما دردی اینچنین، جز با مرگ درمان نداره. و تو که هنوز نوبتت نشده، یعنی باید تا مدت ها درد بکشی. هم درد شکست رو. هم دردی مضاعف به نام گیر دادن خانواده و همکار و دوست و استاد، به ازدواجت.

برای کم کردن این درد مضاعف تو خونه میگی، باید بتونم عاشق بشم و ازدواج بدون عشق رو نمی پسندم. به همکارات یکم منطقی تر میگی و میگی باید بتونم فراموشش کنم و ازدواج با فرد جدید بدون فراموشی قبلی، یعنی خیانت. و البته کل محل کار رو هم پر میکنی که خدایی ناکرده، دلی رو نلرزونی.

بگذریم...

سلام

سلام دختر شاه پریون

نمی دونم هنوز هم اینجا سر میزنی؟

نمی دونم متوجه شدی چرا جواب تو پیام اخیرت رو ندادم؟

اولی رو درست حدس زدی که تو پیام دوم گفتی اما دومی هم بارها قبلش بهت گفته بودم. پس لزومی نداشت جواب بدم. چون نه قرار بود اتفاق جدیدی بیفته و نه چون با سلام شروع نکرده بودی، جوابش واجب بشه.

تولدت مبارک دختر مهربون و سرسخت.

نمی دونم خدا که تو رو بیشتر دوست داره چرا  دعات رو مستجاب نمیکنه؟ چرا جون منو نمیگیره؟

می ترسم! می ترسم باز امشب که دارم از مرگ و تمنای مرگ میگم، خدا دوباره منو به کابوسی وحشتناک مبتلا کنه و منو به غلط کردن وادار کنه که غلط کردم تمنای مرگ دارم.

اون خداست و مالک و من مملوکم. به قول امام علی:(مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمالِکُ وَ اَنَا الْمَمْلُوکُ وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمَمْلُوکَ اِلا الْمالِکُ) وآیا رحم میکند کسی غیر از مالک به من؟

خب حتما صلاح میدونه که باید بازم زنده بمونم و درد بکشم. نه؟

هعی

نمی دونم با توجه به شرایط دیگه چی بگم؟ جز باز هم تبریک تولدت

حتی نمی تونم جملاتی با سرآغاز "کاش" بگم.

پس بازم تولدت مبارک  با آرزوی برآورده شدن آرزوهات


خب عنوان چی باشه؟ آهان وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمَمْلُوکَ اِلا الْمالِکُ