غدیر امسال هم تمام شد اما...

به نام هستی بخش احساس

هستی بخش احساس مردم

هستی بخش احساس تمام موجوداتِ تمام عوالم

به نام هستی بخش احساس مردمان عصر علی و حتی تاکنون

مردمانی که نخواستند وصیت پیامبرشان را گوش کنند و هنوز هم گوش نمیکنند

پیامبرشان بارها علی را به انواع عبارات، جانشین خود خواند، اما درست مانند قوم بنی اسرائیل، بهانه آوردند و یک گوش را در و گوش دگر دروازه کردند.

حتی آفتاب سوزان غدیر مغز متحجر آن ها را نرم نکرد تا حرف که چه عرض کنم میخ آهنین واردش شود.

همان لجاجت و کج فهمی را نسل به نسل به ارث رساندند تا باز هم راضی نشوند به جای خلیفه های غیر معصوم، انسانی پاک تر از نوزاد را امیرالمومنین بنامند.

وحی منزلی نشده برایشان ها، اما برخی سکناتشان انگار وحی منزل 1400 سال پیش است.

نعوذ بالله اگر قیامت هم شد، می ترسم رودر روی خداوند بایستند و بگویند چرا خلیفه مسلمین را به جرم شکستن پهلوی دختر پیامبران را توبیخ میکنی؟

آخر آن روز دختر پیامبر رودر روی خلیفه خود ایستاده بود و مستحق تنبیه!

بگذریم شب بعد از عید است و خوب نیست روضه خواندن که متنفرم از مداح هایی که شب عید چونان شب محرم، به زعم خودشان مداحی شادی سر میدهند.

کاش کمی درک داشته باشند و بفهمند شادی با عزا فرق دارد. نمی شود با ریتم عزا دست زد و احساس شادی را منتقل نمود.

انگار که محبوبت را گروگان گرفته باشی و به او بگویی شاد بخواند و شاد باشد.

آری این ها هم نمونه دیگری از آن تحجر را دارند که خلیفه پرستان دچارش اند.

این ها هم برخی شان می شوند شیعه انگلیسی که بر خلاف نص صریح حرف رهبرشان امام خامنه ای، باز هم سب خلفا و بدتر از آن ام المومنین عایشه می کنند و آتش اختلاف را شعله ور.

آری رهبرم عایشه را ام المومنین خواند و من هم تابع اویم. این لقبی بود متعلق به تمام همسران پیامبر و فقط همین و نه چیزیزی اضافه تر

دیشب خیلی ها هم سوختند. آن هایی که باز زبانشان دراز شد که چرا این هم پول خرج کردید برای غدیر؟

می توانستید با این پول، فلان عدد مدرسه بسازید و فلان معضل را حل کنید و فلان و بهمان و...

آخر یکی نیست به این ها بگوید به شما چه ربطی دارد.

پول مردم است و مردم خودشان تقدیم علی کردند.

شما بروید روشنفکری تان را بگذارید دم کوزه آبش را بخورید

غدیر امسال هم تمام شد اما شما هنوز آدم نشدید

امام مُرد

به نام هستی بخش احساس.


اون روزا حدودا ۷ هشت  سال سن داشتم.

مثل خیلی از حتی بزرگترا، امام خمینی برام یه موجود ماورایی و فرا انسانی بود.

آره خب بچه بودم. اما در همون دوران کودکی، اونقدر درک داشتم که متوجه عظمت مردی که هر روز تلویزیون نشونش می داد و بابا  و مامان، عاشقش بودن، بشم.

روزها می گذشت و می گذشت و بابا هر روز با چهره ای پر انرژی و بشاش، وارد خونه میشد.

انگار نه انگار که ساعت ها سر کار بود و مشغول کار سخت!

تا اینکه  همین روز ها بود

۱۲ خرداد بود انگار

بابا مثل همیشه... مثل همیشه نیومد.

زودتر اومد.

با کفشاش اومد 

تو اتاق و رو موکت اومد

چشماش دیگه اون شوق هیجان و شادابی رو نداشت.

در عوض پر از غم  بود و اندوه.

غم و اندوهی که له له میزد، یکی جرقه ای بزنه و چون نفت شعله ورش کنه.

این نقش رو مادرم ایفا کرد. حتی اون روزا هم حساس بود  و کوچیکترین تغییر بابا رو میفهمید.

وقتی که بابا وارد شد، شاید قبل از اینکه حتی بیاد تو اتاق و رو موکت، مامان گفت: علی! علی چی شده؟ علی!

و این همون جرقه بود که بغض بابا فرصت ترکیدن رو غنیمت بشماره.

پس زد زیر گریه و هق هق کنان گفت: امام مُرد

و همونجا در ضلع غربی اتاق، تکیه داده به کمد دیواری، با همون کفشای تو پاش، سرپا نشست و با پهنای دستاش، صورتشو پوشوند و باز هم به گریه هاش ادامه داد.

گریه و گریه و گریه.

از گریه های مامان یادم نیست، چون بابام  رو همیشه مقاوم میدیدم و مسلط به احساس.

حالا چنین مرد محکمی، به راحتی زده بود زیر گریه...

 

سلام امام رئوف

به نام هستی بخش احساس

سلام

سلام امام رئوف

چه زیباست که تو با صفت خود، باعث می شوی همین اکنون از رفتگان یادی کنم.

از رئوفه هم بازی دوران کودکی ام اویی که حدود ۶ ماه کوچکتر بود، اما زود ازدواج کرد.

بد و خوبش را نمی دانم اما به هر حال در زندگی اش سختی کشید و بعد از تحویل دو دسته گل به دنیا و پروررششان، روز به روز پیر و پیر و پیرتر شد. دقیقا مثل مادربزرگ ها. انگار سندرمی بود به فرایند پیری سرعت میبخشید.

آری خودت که بهتر در جریانی. پیر و پیر و پیرتر شد و در نهایت دار فانی را وداع گفت.

ممنونم امام رئوف که ممنونم با این یاد آوری فلبم را که رو به غلظت رفته بود را رقت بخشیدی

و حال با این قلب رقیق باز هم دعا می کنم.

آخر مگر میشود روز تولدتت، رئوفانه و کریمانه مستجاب نکنی.

دعا می کنم برای اویی که دیگر حالش را نمی دانم. نمی دانم خوب است؟ خوش است؟ یا...

به هر حال خواستم و نخواست. اجباری که نیست.

من هم اجبار را دوست ندارم.

اصلا با آدم مجبور خوش نمی گذرد. 

به خصوص آدمی که اجباری دوستت داشته باشد و اجباری همراهت شود.

عشق به اختیار است ارزشمند میشود.

پای اجبار که آمد، به قول غربی ها مازوخیسم است.

به هر حال برایش دعا می کنم که سلامت باشد و دیگر نگران بدهی اش،نباشد.

بارها به او گفته ام که هدیه است ها. باور نمی کند.

یا امام رئوف شما به او بگو. بگو که هدیه را پس نمی دهند.

بگو که از شیر مادر حلال تر است.

بگو که عاشق را محال است تاب دیدن عذاب معشوق در دنیا. چه رسد به آخرت.

بگو که حتی اگر حقی باشد که نیست و آن حق باعث نجاتم از دوزخ شود، عذاب دوزخ را به جان میخرم و آن حق که بر فرض محال اگر وجود دارد را میبخشم، تا او بدون ذره ای درد در بهشت جاودان ورود کند.

در کنار آقا جان و خانم جانش...

و باز هم دعا می کنم اما رئوف

دعا برای آن دختر معلول. دعا برای روءیا. برای اویی که علاوه بر معلولیت، درد هم میکشد.

دعا برای اویی که امروز فهمیدم چقدر عاشق کوه است. از پاسخش به ان فردی که از کوه رفتن گفته بود، دریافتم.

یا امام رئوف! برای او هم واسطه شو و در این عید زیبای آمدنت، عیدی درخورجایگاهت به او بده.

هم سلامتی اش را برگردان و هم بیشتر بده. چنان لذتی به او بده که اگر به عقب برگشت و مختار بود، برای چشیدن لذتی که تو واسطه شدی، باز هم معلولیت را انتخاب کند.

و باز هم دعا می کنم و تو را واسطه که...

خانواده ام. آری استحکام خانواده ام را  بیش از پیش کن.

درد مادرم را درمان. خیال پدرم را راحتی. در عوض  وسواس خواهرم  آرامش و  آن خواهر دیگر را رضایت پدر ده.

سلام امام رئوف.‌..

تا توانی دلی به دست آور

به نام هستی بخش احساس

مامان: چون تو اسم پسرمون رو محمد نذاشتی، این اتفاق براش افتاد.

بابا: اتفاقا تو حواست نبود بچه از تراس افتادو...

و این طوری بابا با اینکه با عصبانیت نگفت و تو لحنش شوخی بود، اما دل مامان رو شکست.

راستش قضیه بر میگرده به وقتی مادرم منو حامله بود.

بابام که دوست داشته پسر دار شه، از تو مفاتیح دعایی می خونه که جنین تو رحم مادرم، پسر شه.

اما در دعا شرطی وجود داره و اون شرط اینه که اسم پسر رو بابد محمد بذاری که اگه نذاری خدا بچه رو ازتون میگیره و اگه بخواد ممکنه ببخشه.

بابام هم اسم منو محمد نمیذاره و وقتی حدود یکی دو ساله بودم، تو یه شبی از شب های ماه رمضون از تراس خونه ای که مهمونی رفته بودیم میفتم و میرم تو کما و دوباره از اول ریست میشم.

از راه رفتن بگیر تا تکلم و...

در واقع زنده بودنم مثل معجزه بوده...

حالا بعد چهل سال از تولدم، مامان بابا این حرفا رو به شوخی زدن و دل مامان شکست

توفیق اجباری ۶

به نام هستی بخش احساس

... لحظه سال نو در حرم، مردم حالشون دست خودشون نبود. یه عده با صاد صلوات شروع کردند و در ادامه صوت و کف

یه عده دیگه همراه صلوات به کف زدن هم پرداختن.

منم کم از اونا نداشتم. با قطرات اشکی که هنوز رو گونه هام بود صلوات رو تموم کردم و دو کف دستم رو به هم چسبوندم و چشام و دوختم به گنبد طلایی.

بیشتر از یک ساعت بدون تحرک رو پاهام وایساده بودم و خسته. اما دوست نداشتم اونجا رو ترک کنم.اون هوایی که حس بهشتی رو منتقل میکرد.

هوایی نه چندان سرد، اما گرم از حضور دل هایی که حتی با لکه های زیاد، امامشون رو دوست داشتن و التماسشون بعد از تحویل سال، همراه گریه شده بود. گریه هایی بعضا با صدا. صدای ناله هایی زیبا. اونقدر زیبا که حس میکردم چقدر خوشبه حالشونه و همین الان،  امام حاجتشون رو  حتما داده.

با خودم میگفتم کاش می تونستم مثل اونا اینقدر خوب گریه و التماس کنم تا امام حاجت من رو هم بده...

تو همین احوالات باز یاد دوستان حقیقی و مجازی افتادم و براشون از خدا به واسطه امام رئوف، طلب آرامش کردم.

و تو این میون برای خودمم آرامش خواستم. حالا یا تو دنیا و کنار محبوب، یا بعد از سفر مرگ و در جهان ابدی...

دیگه باید بر میگشتم.

گوشی خواهرکوچیکه خاموش شده بود و نشد قرار بذاریم با هم برگردیم. 

پس پیاده حرکت کردم. بعد از فلکه برق، تقریبا خیابون خلوت شده بود و میشد تند تر حرکت کرد. ور حین حرکت تو پیاده رو بودم که خواهرکوچیکه منو میبینه و خدا رو شکر با هم بر میگردیم.

یه حسی بهم میگفت تاریکی ساعت دو شب مشهد مثل کربلاست و حس امنیت اونجا  رو داره. اما یه حس دیگه گفت نه و اینجا این وقت شب نا امنه و خدا رو شکر خواهرتو دیدی و تنهاش نذاشتی.

خلاصه که با یه حس خوب و سرشار از انرژی به لطف اما رئوف، سال جدید برای من هم یه جوری متفاوت  و پر امید شروع شد و هنوز هم ادامه داره