توفیق اجباری ۵

به نام هستی بخش احساس

مهمونی اول عمو بزرگه که تموم میشه، یعنی در واقع آخراش، منم مثل خواهر کوچیکه راهی حرم شدم.

البته پیاده که دلیل اصلیم نداشتن من کارت بود. مشهدیا، اسم کارت بلیط مترو اتوبسرانی شون رو من کار گذاشتن.

همین طور خیابون امام رضا رو متر میکردم و میرفتم و میرفتم.

از فلکه ضد  تا فلکه برق سابق، ترافیک شدید ماشین بود و از اونجا به بعد ترافیک آدم بود که متراکم میشد.

گنبد رو که دیدم شروع کردم به التماس ها  و گیر همیشگیم به امام رضا. 

مطمئنا امام رضا هم شنوای حرفا بود. ذکر صلوات نذرم رو شروع کردم و به سمت گنبد طلایی می رفتم. یه جا بود اینقدر افکار مختلف اومد تو ذهنم که اشک تو چشام جمع شد و من فرصت طلب خواسته هام رو بیشتر بیشتر کردم. به خصوص همون خواسته ام که فقط بهش کورسوی امید دارم.

هر چی به حرم نزدیکتر میشدم، جمعیت بود که فشرده تر میشد.

فلکه آب رو که رد کردم دیگه به سختی میشد جلو رفت.

از زه جایی به بعد هم مردم رو به سمت باب الجواد هدایت می کردن.

منم بالاجبار همون طرف رفتم و البته چون باب الجواد بود، به فال نیک گرفتم.

اونجا هم راه ندادن و گفت ظرفیت حرم تکمیل شده.

فقط یک ساعت نیم مونده بود به سال تحویل و من پشت گیت باب الجواد مکان مناسبی که به گنبد دید داشته باشه رو پیدا کردم و سیخ وایسادم.

مثل یک سرباز وظیفه خبردار وایساده بودم دیده هام رو ملتمسانه به گنبد دوختم.

و باز هم صلوات نذر رو ادا کردم

و باز هم خواسته های نامعقولم رو

و باز هم.

اونجا بود که در کنار خواسته هام دوستامم یاد کردم. همه دوستای حقیقی  و مجازیم.

از آقایون تا خانم ها. به خصوص اون خانم منظور نامهربون رو.

یه جا حتی گفتم خدایا می دونم بدون اون نمی تونم. پس یا برسونمون به هم یا برسونم به خودت.

البته که من بیشتر از اون نباشه کمتر از اون، زندگی با اکراه رو دوست ندارم.

اما از طرفی هم نمیشه فراموشش کنم.

می دونم ظاهر حرفم تناقض داره ولی میشه با هم جمع شه.

هم عاشق و شیفته محبوب باشی و هم متنفر از زندگی با محبوبی که در کنار تو بودن رو  اکراه داره ...

توفیق اجباری ۴

به نام هستی بخش احساس

...مراسم اولیه خاک سپاری و... خیلی فشرده تموم شد و شب سال تحویل من و خواهر کوچیکه تصمیم داشتیم سال رو تو حرم امام رضا تحویل کنیم.

خواهرکوچیکه بدون در نظر گرفتن دعوت عمو بزرگه، خیلی زودتر  یعنی ساعت ۸ شب، راهی حرم میشه. اما من بنا به وظیفه م که احترام به پدرم بود، هرچند با اکراه، تو مهمونی عمو بزرگه شکرت کردم. اونقدر این اکراه شدید بود و چشم اونا سنگین که وقتی وارد شدم و می خواستم بشینم، تا چشمام به انگشت حلقه دست راستم افتاد، انگشتر بدون نگین حدیدم رو دیدم. 

خیلی اعصابم به هم ریخته بود و نصف دلم بابا رو مقصر می دونست که مجبورم کرده بود بیام. اما نصفه دیگه دلم منو کنترل کرد که خدای ناکرده حتی تو دلم، از بابا ناراحت نشم.

با این حال بیقرار شده بودم و دور خودم میچرخیدم و فرش خونه رو متر میکردم. طوری شده بودم که همه رو متوجه گم شدن نگین انگشتر کردم.

نگین اولش هم لق میزدا. اما اونقدر نبود که به سادگی در بیاد.

حالا من حیرون و نا امید، تو سرم داشتم به همه چیز فکر میکردم. از اینکه این گم شدنه شاید آخرین رشته امیدم به وصال رو قطع کنه. از حکمت امتحان شدنمه شاید.... تا فکر به اینکه حتما دوباره میرم بازار  رضا و یک نگین دیگه سفارش میدم و سوار رکاب انگشتر می کنم.

اما نه که از نظر محبوب، آقای امیدوار بودم، پس با همون یه اپسیلون امیدم، نذر کردم تا نگین پیدا شه. امیدی که اگه از امید به وصال کمتر نبود، بیشتر هم نبود.

اینبار به دلم افتتد در نذرم از مادر امام زمان مایه بذارم و ایشون رو واسطه کنم.

نه که یکی دوبار تو بیماری ها، از توسل به ایشون جواب گرفته بودم، این شد که بازم متوسل شدم به ایشون و به جای ۱۴ تا حمد،  هزار یا شاید هم ۲ هزار صلوات هدیه به مادر امام زمان رو نذر کردم. اونم نذر با خوندن صیغه نذر.

بعد هم مجدد شروع به گشتن کردم.

یادم بود موقع سوار شدن ماشین، انگشتر رو با نگین دیده بودم. پس اگه مسیر اتاق تا کنار ماشین رو خوب بگردم، ممکنه به لطف خدا پیداش کنم.

پس با متر کردن فرش، به سمت درب ورودی واحد رفتم و بعد پاگرد و سراغ کفش ها که از لطف بسیار مادر امام زمان شرمنده شدم.

بله نگین افتاده بود کنار لنگه کفشم روی آخرین پله و سر جاش مونده بود تا من پیداش کنم و دوباره امیدم به همه چی صد چندان بشه.

دیگه سر از پا نمیشناختم و البته با کنترل هیجان، بابا رو مطلع کردم...

حالا مونده بودم تو حکمت گم شدن و پیدا شدن مجدد نگینم و هنوز مات این لطف بزرگ مادر امام زمان و قطعا کنارش لطف جد پدر شوهرشون، اما رضا پی عزیزم...

توفیق اجباری ۳

به نام هستی بخش احساس

... در طول مسیر ۹۰۰ و خورده ای کیلومتری،چند باری توقف داشتیم و با بی محلی به داماد عمو، خوش خوشک رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شهر مقدس مشهد...

ولی خداییش داماد انقدر پر رو،؟

آخه به داماد چه که مادر پدر زنش چه زمانی دفن بشه و پسرلش زود برسن یا دیر... یا حتی محل قبرش کجا باشه.

نزدیک بود به حرف داماد بشه و برای مادربزرگ قبری در خوامه ربیع تهیه کنن. اما خدا نقشه های شومش رو نقش بر آب کرد و مادربزرگ کنار دختر و دامادش، در بهشت رضا تدفین شد.

ما هم به موقع رسیدیم. یلنی طوافش تو حرم رو هم بودیم و بعد مراسم تدفین تو بهشت رضا...

اولین بار بود که جسد یه فرد از نزدیکان رو از نزدیک میدیدم. وقتی مادربزرگ رو تو قبر گذاشتن و صورتش رو باز کردن، چهره نیم رخش از همیشه خواستنی تر شده بود. یک مظلومیت و معصومیت خاصی گرفته بود. شاید زجر ایام زمینگیری، باعث پاک شدن گناهانش بوده. شاید...

به هر حال سنگ های لحد رو پس از تلقین دادن، دونه دونه گذاشتن و کل جسد کفن پیچ شده، از انظار پنهان شد.

بعد هم خاک بود و خاک که روی لحد رو می پوشوند، تا گودی قبر پر شه و آماده برای سنگ مزاری مناسب.

...

توفیق اجباری ۲

به نام هستی بخش احساس

... کل مسیر رو بابا خودش رانندگی کرد.

در حالیکه هم من و مامان و هم دو تا آبجیا رانندگی بلد بودیم.

اما خب بابا دقتی غیر از خودش کسی پشت فرمون بشینه، استرس داره. ما هم به نظرش احترام گذاشتیم.

در حال حرکت به سمت مشهد بودیم که دوباره گوشی بابا زنگ میزنه. اما بابا متوجه نمیشه و همون بنده خدا، شماره من رو میگیره. 

اول فکر کردم عمو کوچیکه س. اما اشتباه کردم. داماد عمو بزرگه بود و در واقع نخود هر آش. یا بهتر بگم، کاسه داغ تر از آش.

میگه کجایید کِی میرسید؟ میگه بدون اوقف بیایید تا دو ۳ بعد از ظهر میرسید و میشه مادربزرگ رو همین امروز دفن کنیم.

 در هنین حین صحبت با داماد عمو بودم که آبجیام از چپ و راست پهلوم رو مورد عنایت ضربات آرنجشون قرار میدادن، به این معنی که نگو کی میرسیم. نگو کجاییم. به اون چه مربوط و...

منم با مِنُّ و مِن کردن بسیار بالاخره مکالمه رو تموم کردم و گوش سپردم به غرلندهای آبجیا:(

چند دقیقه ای نگذشته بود کع دوباره تلفنم زنگ زد. اینبار عمو بزرگه پشت خطه: عجله نکنید. عجله نکنید... فردا مادر رو دفن میکنیم. 

بالاخره خیالمون راحت شد و با آرامش ببشتری به طی مسیر ادامه دادیم.

مثل هر مسافرت دیگه تو این مسیر اولین توقف گاهمون دامغان و همون حسینیه همیشگی بود.

الان نشونی حسینیه یادم نیست. وگرنه معرفی میکردم شما هم اگه گذرتون خورد، اونجا برید که برای یه توقف چند ساعته حتی، مناسبه.

...


توفیق اجباری1

به نام هستی بخش احساس

۲۷ اسفند اسفند ماه ۱۴۰۱ بود که مادربزرگ پدری هم به رحمت خدا رفت.

ساعت ۴ صبح نشده بود که تلفن بابا زنگ زد. همه از خواب  پریدیم. من البته مثل اغلب اوقات بین خواب و بیداری پرسه میزدم. 

پشت خط صدای عمو کوچیکه میومد و حدسم درست بود و مادربزرگ پدری هم دیگه نبود.

حالا ما که برنامه ریخته بودیم دو سه ساعت دیگه راهیِ راهیان نور بشیم. مسیرمون رو حدود ۱۸۰ درجه به سمت خونه مادربزرگ، کج کردیم.

البته چه خونه ای. مادربزرگ بعد رفتن شوهرش، تا مدت ها آواره خونه پسرا و دختراش شده بود. به قول معروفِ نا مطلوب، نوبتی.

اما رفته رفته که تحلیل میرفت، نوبت عمه کوچیکه طولانی تر میشد.

آخه عمه بزرگه هم زیاد از سلامتی بهره ای نداشت و یکی می خواست اونو جمع کنه.

تحلیل رفتن ها اون قدر وخیم شد و شد که به زمینگیری کشید. پس همیشه فقط نوبت عمه کوچیکه بود و ما هم اگه مشهد می موندیم، نوبت ما نمیرسید. برای مادربزرگ خیلی سنگین بود که عروس مای بی بی ش کنه!

...

بگذریم

بعد سه سال زمینگیری همون طور که انتظار میرفت، مادر بزرگ به رحمت خدا رفت و مثد همیشه، زحمت اطلاع رسانی دقیق رو عمو کوچیکه داشت.

نصف شب بود که صدای گوشی بابا در اومد.

اول فکر کردم صدای آلارم گوشیه. چون قرار بود صبح زود حرکت کنیم.

دقت که کردم دیدم نه. موزیک آلارم نیست و موزیک موزیک تماس تلفنیه.

بابا سلام و علیک کرد و همون طور که انتظار میرفت، عمو کوچیکه رفت سر اصل اصلِ مطلب. 

صدای بابا رو شنیدم ‌که میگفت: جدی میگی؟

با تعجب و غم بسیاری تو صداش منعکس بود، فهمیدم، نوبتی هم باشه نوبت مادربزرگه و زود نتیجه گرفتم، راهیان نور کنسله.

تماشای زیبایی بهار لرستان و عروسش، بروجرد هم کنسله.

تماشای دوباره کارونِ اهواز هم کنسله.

تماشای رمل های فکه و قدم های احساس برانگیز روی اونها هم کنسله.

همین طور تکرار سفری به سوی نور کنسله.

نمی دونم شاید سرچشمه نورِ راهیان نوره که ما رو طلبیده. شاید امام رضاست که فرصتی دوباره داده تا یک بار هم شده، تنهایی تو خیابون امام رضا به سمتش حرکت کنم و حاجتم رو خصوصی بخوام...

پس مسیر تهران به اهوازِّ کمی کوتاه تر رو ول کردیم و با چرخشی حدودا نیم صفحه، به سمت مشهد راه افتادیم...