ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
به نام هستی بخش احساس.
اون روزا حدودا ۷ هشت سال سن داشتم.
مثل خیلی از حتی بزرگترا، امام خمینی برام یه موجود ماورایی و فرا انسانی بود.
آره خب بچه بودم. اما در همون دوران کودکی، اونقدر درک داشتم که متوجه عظمت مردی که هر روز تلویزیون نشونش می داد و بابا و مامان، عاشقش بودن، بشم.
روزها می گذشت و می گذشت و بابا هر روز با چهره ای پر انرژی و بشاش، وارد خونه میشد.
انگار نه انگار که ساعت ها سر کار بود و مشغول کار سخت!
تا اینکه همین روز ها بود
۱۲ خرداد بود انگار
بابا مثل همیشه... مثل همیشه نیومد.
زودتر اومد.
با کفشاش اومد
تو اتاق و رو موکت اومد
چشماش دیگه اون شوق هیجان و شادابی رو نداشت.
در عوض پر از غم بود و اندوه.
غم و اندوهی که له له میزد، یکی جرقه ای بزنه و چون نفت شعله ورش کنه.
این نقش رو مادرم ایفا کرد. حتی اون روزا هم حساس بود و کوچیکترین تغییر بابا رو میفهمید.
وقتی که بابا وارد شد، شاید قبل از اینکه حتی بیاد تو اتاق و رو موکت، مامان گفت: علی! علی چی شده؟ علی!
و این همون جرقه بود که بغض بابا فرصت ترکیدن رو غنیمت بشماره.
پس زد زیر گریه و هق هق کنان گفت: امام مُرد
و همونجا در ضلع غربی اتاق، تکیه داده به کمد دیواری، با همون کفشای تو پاش، سرپا نشست و با پهنای دستاش، صورتشو پوشوند و باز هم به گریه هاش ادامه داد.
گریه و گریه و گریه.
از گریه های مامان یادم نیست، چون بابام رو همیشه مقاوم میدیدم و مسلط به احساس.
حالا چنین مرد محکمی، به راحتی زده بود زیر گریه...