روز سی و نهم (آدمیت)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام دارای مهربان ترین صورتی که دیدم

صبحت به خیر

سی و نه روز دیگر هم گذشت بانو جان.

این بار از پاییز. از فصل به ظاهر خزان

فصل به ظاهر مخصوص غم

راستی چرا غم پاییز معروف شد؟

من فکر کنم علتش این تغییر ساعت ها باشد؟!

اینکه با عقب کشیدن ساعت ها، غروب را ناگهان، سریع تر می کنیم.

یادت است بانو؟

تابستان حتی ساعت ۸ شب نیز، خورشید مهربان را داشتیم.

هنوز آسمان روشن بود.

اما پاییز که شد، ناگهان می بینیم، ای وایِ من! هوا تاریک شده و هنوز به خانه نرسیده ایم.

و ای وای تر بر من که تو چرا باید تا پاسی از شب، هنوز مشغول کار باشی؟!

البته از حق نگذریم، یک ساعتش را ما جابجا می کنیم.دو ساعت دیگر را تاکنون، زمین جابجا کرده.

آن هم در بازی قایم باشک با خورشید.

چه نازی هم می کند! آن هم نسبت به خورشیدی که از کودکی یاد گرفتیم، خانم است.

زمین کِی خانم شد و ناز کُن، نفهمیدیم...

اما چرا... آن شعر است که می گوید: دل بر این پیر زن عشوه گر دهر مبند...

شاعر این شعر فهمیده بود، زمین هم روزگاری خانمی بوده برای خود.

اما حسادت کرد به زیبایی انسان  و اکنون، روز به روز توسط مردان آدم نما! آلوده تر می شود.

فکر می کرد اوست که مردان را اغوا می کند و با ثروتش، آن ها را به جان هم می اندازد و در نهایت پیروز میدان است.

اما نمی دانست... نمی دانست، اغلب این مردان، از آدمیت بویی نبردند و فقط هنر کنند، یک نَر، هستند. آن هم اغلب، یک نرِّ خر!

بانو جان عادت به بد دهانی ندارم. اما مگر برخی از مردان که یادشان می افتم می گذارند...؟!

آری به هر حال، پاییز که می شود، زمین نازش بیشتر شده و سرش را بیشتر عقب می برد. آن قدر عقب می برد که ناگهان می بیند: ای وای... سهمش از تاریکی و ظلمات، سه ساعت بیشتر شد.

یک ساعت هم که این نامردانِ زمین! اضافه می کنند...

تقصیر خودش است بانو... بی خود از ابتدای گِلِ آدم، با ما سر ناسازگاری گذاشت.

همان بهتر که ما هم چون علی، تحقیرش کنیم و آبِ بینیِ بز را به او ترجیح دهیم.

...

امروز سی و نهمین روز از این فصل خاصل زمین است و فردا، یک اربعینی دیگر...

راستی بانوی من... دقت کرده ای؟ دقت کرده ای که در زبان عرب، بهار و اربعین، ریشه واحدی دارند؟

ربیع یعنی بهار. اربع یعنی چهار و اربعون چهل و اربعین چهلمین...!

به راستی چرا؟

باید از علامه گوگل سوال کنم شاید معنایش را بداند؟!

فردا حتما در موردش خواهم نوشت.

بانو جان... اما اعتقاد دارم، هر چهل روزی که آدم به خودش برسد، به روحش برسد... چیزهای جدیدی کسب می کند.

یقین دارم در این چهل روز اول پاییز، تو به خیلی چیزها رسیده ای... و بهترین چیز، لطیف و حساس تر شدن قلب نازنیت است.

البته که هر کسی به هر مقدار صاحب آن نازنینِ در وجودت شد، باید به همان اندازه بیشتر مواظبش باشد‌.

و من هم که حتی ناچیز، شاید آن گوشه موشه های قلبت، راه پیدا کرده باشم، بیشتر از همه!

آخر من غریبه ای هستم که تاکنون، نشان دادم، همه غریبه ها، آدم های بدی نیستند و برخی مردان غریبه، بیشتر از نر بودن، انشاءالله آدمند.

هرچند به آن سطح از آدمیت که قلبت را کامل مال خود کنم نرسیده باشم.

اما به هر حال، از آن خریت محضِ این روزهای خیلی از مردانِ آدم نما، بسیار فاصله گرفته ام.

حد اقلش این است که امین خوبی هستم...

امینی که اعتماد کردی و تا کنون ثابت کردم، ضرری نکردی...

و البته تا انتهای دنیا بهتر نیز خواهم شد....

بگذریم بانو جان.

...

امروز نهم آبان رسید و من... دونده ای پر سرعت تر...!!!

صبحت به خیر بانو جان

صبحت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

صبح به خیر فرشته نازنین خداوند




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.