شب سی و نهم (حس مبهم تنهایی 3)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام عزیزتر از جان ناقابلم

شبت به خیر بانو جان

شب زیبای پاییزی. شبی که کمی هوا سردتر شده... پس خواهش می کنم مراقب خودت باش که پاییز با تمام زیبایی هایش، هوایِ دزدی دارد. این اصطلاحی است که از پدرم می شنوم و او هم حتما از پدر و مادرش آموخته.

هوای پاییز شاید تا وقتی که خورشید مهربانش، بتابد، هوای خنک و دلچسبی باشد... اما خدانکند که خورشید غروب کند... غروب که شود، غم پاییز می آید، هوای سرد استخوان سوزش هم می آید، دلتنگی های عاشق کش هم که بدتر از همه و از همه این ها بدتر، احساس تنهایی عمیق...

اما ممنونم بانو...

ممنونم که دربِ باغ زیبایت را به رویم نبستی و اجازه می دهی گاهی  بیایم و سرک بکشم و با نگاه به چشمان زیبایت، جویای حالت شوم.

این اجازه تو، یعنی هنوز هم دوستی مان باقیست.

کاش اجازه دهی با تقدیم هدیه ام، حق دوستی را کامل تر کنم بانو

ممنونم بانو... ممنونم که با این لطف بی حدت، باعث شدی، بر خلاف عشاق دیگر، حس تنهایی ویژه ای را تجربه کنم. حس مبهمی که آنچنان کشنده نیست و البته همچنان دردناک است... دردی البته قابل تحمل و دلنشین.

امروز در امام زاده ای که مونس تنهایی هایم شده. حس بسیار زیبای دوست داشتن تو در وجودم موج می زد. حسی که هنوز امید به وصال، درش وجود دارد. اما... بالاتر از این وصال دوست داشتن محض توست. دوست داشتنی مثل همان دوستی دوران پیش از تولدمان...

یادم نیست بانو... یادم نیست آن ایامی که همه اش روز بود... شب و تنهایی نداشت... ظلم هم بی شک نبود... اما به هر حال، آدم های قبل از تولد، به دلیل هایی که یادمان رفته، دل هایشان با برخی ها هماهنگ شده بود و با برخی دیگر ناهماهنگ...

باز هم یادم نمی آید... اما این حس مبهم تنهایی، فریاد می زند که آن زمان، من و تو صمیمی ترین دوستان هم بودیم. دنیا باعث فراقمان شد و این قوانین به حق خداوند در دنیا، من و تو را از هم دور کرد.

بانوی من... امروز حس مبهم تنهایی، قانع ام کرد که بی شک هر چه بگویی حق با توست... قانع ام کرد، شاید برخی چیزها در کلام نمی گنجد و آرزوی درک متقابل لازم است تا، مخاطب ناراحت نشود.

پس یقین داشته باش، هیچ ناراحتی از تو ندارم و نخواهم داشت.

پس یقین داشته باش که این من هستم که انتظار بخشیده شدن دارم.

بانوی من... حس مبهم تنهایی امروزم، نشان داد که خداوند می خواهد، انتظارِ از تو را فراموش کنم و هرچه می خواهم از خودش بخواهم.

باید نشان دهم... باید نشان دهم به خداوند که به قدرت مطلق او باور دارم. باید نشان دهم که تسلیم محض شدن را فهمیده ام.

باید نشان دهم که با این حال، جمع تسلیم محض بودن و دوستی بدون شرط، با امید به وصال ممکن است.

آخر مگر نمی دانی، بزرگترین گناه، امید است. من هم نباید به خاطر آن سه علتی که هر رفع هر سه تای آن ها برای خدا کاری ندارد و مثل هم اند، از وصال نا امید شوم.

...

بانوی من... در آخر حرف های امشبم، باز هم تقاضا دارم که هدیه ام را قبول کنی... در واقع از خداوند می خواهم که تو را راضی کند، هدیه ام را پس نزنی

باشد بانو؟

پس شب به خیر زیباترین آرزویم تا ابد

شب به خیر فرشته نازنینم

دوست دار همیشگی تو

باغبان


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.