روز چهلم ( خیرگی)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

صبح زیبایت به خیر

صبح به خیر بر آن چشمان زیبایی که دیشب خیلی خسته بود.

صبح به خیر به تو بانوی مهربانِ خستگی ناپذیرِ خسته!

خوبی بانوی من؟

امروز دیگه نوبت توست که استراحت کنی... استراحت کنی  و از زیبایی های اطرافت حضِ کامل ببری.

بانو جان... امروز، چهلمین روز از ماهِ مهربان! مان است.

طبق وعده خداوند، اگر درست باشد. که درست است یقینا، دست کم برای تو که همیشه مهربان و فداکار و کوشا بودی و هستی، بعد از این چهل روز نیایش، خداوند هدایای معنوی خوبی آورده.

انقدر خوب که به اندازه ید بیضایِ موسی، می ارزد.

اما منِ یک لا قبا چه؟ من هیچ... 

...نه که خداوند با من نامهربان باشدها! نهههه.

اتفاقا دست مهربانش را هم دیروز و هم امروز حس کردم. با این حال شیطانِ حسود، انگار وزنه سنگینی رویِ من گذاشت و...

آه ببخشید...

چه صدای بارانی...

وای که لطف خداوند چه زیباست.

چه رگباری گرفت.

همین الان که می نگارم.

انگار آسمان در اربعین پاییز، حسابی دلش پُر است.

مثل دلِ من.

دلی که حتی اجازه باریدن ندارد.

خانه که نامحرمان! نمی گذارد.

امام زاده هم، زندانِ محدودِ زمان.

راستی بانو جان... به نظرت می شود در دل، گریست؟

میشود به جای اشک ریختن، به چشمان، فرمان خیرگی داد؟

در آخرین قسمتِ پناهِ اخر... زنِ سنگِ صبور خانواده، نشان داد که می شود...

اما خب آن که فیلم بود و واقعی نبود...

بگذار ببینم؟!

یادم آمد!

زن همسایه مان بود. نام خانوادگی اش، با انتهای نام خانوادگی تو، یکی است. پس همشهری تو محسوب میشود.

وقتی که همسایه بودیم، همسرش را از دست می دهد. اما عجیب بود!!!

مادرم، حتی یک قطره اشک هم در چشمانش ندید.

انگار که بنا بر خیرگی، می گریست.

بانو جان فکر می کنم این نوع گریستن بهتر است. مردانه تر است.

آخر به ریش دنیا خندیدن است.

به ریش دنیای حسودی که می خواهد اشک هایمان را ببیند و قه قهه بخندد.

شاید هم نه.

آخر من که برای چیزی که او دارد و به من نمی دهد، اشک نمی ریزم.

من برای نداشتنِ تو گریه می کنم. تویی که مال دنیا نیستی.

تویی که از جوار خداوند، به دنیا هبوط کرده ای.

برای نداشتن توست که عاشقِ گریستنم.

و امروز به لطف شیطان! حالِ گریستنم چندبرابر شده

به قول امام خمینی:

خواست شیطان بد کند با من ولی احسان نمود...

فکر نمی کنم اگر شیطان در این روز دوم! روز چهلم،  بدی اش را با من تکرار نمی کرد، این همه شوق گریستن داشتم؟!

این همه واله حیرانِ از روزگار میشدم؟!

روزگاری که بد تا گرده با من؟!

منی که نه چون سرو بلندم و نه چون چنارهای دوران کودکی تنومند.

منی که هنوز یاد نگرفته ام، چونان مرد!!! به جای گریستن و داشتن لطافت قلب، بتی سنگین شده و از درون خُرد شوم.

منی که هنوز فرار کردن از دنیای پَست را یاد نگرفته ام تا دنیا ثروتش را به پای من بریزد...

این روزها تازه می فهمم این سه، چقدر مهم بودند و من غافل!

اما خب، عیبی ندارد. در روز چهلم، کاملا درک کردم. در روز کامل شدن...

بانو جان کاش بودی و سیلی محکمی میزدی و می گفتی که دو روز دنیا هیچ ارزشی ندارد. می گفتی صبر کنم که ابدیتِ آخرت نزدیک است.

می گفتی آنجا که برویم، حتما مال یکدیگر می شویم و در مسیر بی نهایت قدم می گذاریم.

بانوی من ببخش. ببخش که در قول دادن هایم نوسان دارم.

یک روز می گویم: می مانم تا نگذارم خارِ دنیای خفیف، خدای ناکرده به پای تو رود...

یک روز دیگر می گویم: طاقت ندارم و مرگ را آرزویم است.

یک روز دیگر نیز: معجونی از هر دوی این ها سر کشیده ام.

امروز که دیگر بدتر!  امروز ... نمی دانم حالم چه توصیفی دارد.

اما...

اما اگر تو هدیه ام را قبول کنی، هوای حال هر روزم را خواهم داشت.

قول می دهم بانوی من

باشد؟

صبحِ تنهایی عاشقان رو به پایان است و فرصت گریستنم اندک.

پس،با اجازه از بانو...

صبح قشنگت باز هم مبارک و به خیر

صبح تو بانوی زیبای من

صبح تو عزیز تر از جان ناقابلم

صبح ...