به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی مهربان و مظلومم
سلام نازترین فرشته خداوند
...
چرا بانو؟
چرا امروز، روز مقدس خداوند، استراحت نکردی...؟
چه کنم که هر چه بگویم، کار خودت را می کنی و هرچه خودت صلاح بدانی همان را انجام میدهی.
بگذریم بانوی من ...
هر جور جسم و البته روحِ لطیفت راحت تر است، همان جور، رفتار کن...
البته روی دوستیِ من نیز حساب کن...
اگر تو دوستیِ معمولی می خواهی، باور کن برایت همان دوستِ معمولیِ سالِ پیش می شوم. آنگونه که معذب نباشی و هر کمک و کاری از دستم برآید، از من بخواهی.
و البته از خداوند هم می خواهم، کاری کند تا روزی، قلب لطیفت به تبدیل شدنِ دوستیِ معمولی، به عشقی پایدار و ابدی، رضایت دهد.
بانو جان... راستی فکرهایت را کردی؟
اجازه دارد این دوستِ معمولیِ تو، هدیه ای بسیار ناقابل را تقدیمت کند؟
هدیه ای که اگر خداوند خواست و جانم را نیز خواست، یادآورِ روزهای خوبمان برای تو باشد.
بانوی عزیزم، قول می دهم هدیه ام آنچنان نباشد که اگر کسی دید، به کنایه بگوید: مبارک است...
بانوی عزیزم، دنیا هرچه ارزش دارد، به اعتبار همین یادگاری گذاشتن هاست.
یادگاری برای کسی که دوستش داری... دوست داشتنیِ بی غش!
خودِ دنیا هم این را می داند ها... اما آنقدر دور و برش از آدم ها، شلوغ شده که باور کرده، به تنهایی ارزش و اعتباری دارد.
دنیا، اگر علی به یادش بیاید، دوباره به خدمت فرشتگان خدا درخواهد آمد... آخر به یاد خواهد آورد که قیمتی ترین چیزی که می دهد(قدرت) از آب بینی بز هم پست تر است.
دنیا باید این را به خاطر آورد. آن هنگام دیگر بر تو سخت نخواهد گرفت.
بانو جان... تا اتمام سومین اربعین! ۱۵ روز دیگر مانده. اربعینی که مخصوص من است و شاید بدانی...
بانو جان... قول می دهی برایم دعا کنی که در پایان این سومین اربعین، پیش خداوند و فرشتگانش سربلند باشم؟
دعا می کنی که این بار، شیطان بر من مسلط نشود؟
مطمئنم تو نیز به این نتیجه رسیده ای که دعای مستجاب، از هر ثروتی ارزشمندتر است.
دعای مستجابی که بیماری لاعلاج درمان می کند.
دعای مستجابی که آبرو را حفظ می کند.
دعای مستجابی که دشمن را ادب می کند.
دعای مستجابی که دوستی های واقعی را پایدار نگه می دارد.
بانو جان... این روزها یکی از مهمترین دعاهای من این است که دوستیِ مان پایدار شود و تا آخرین روز ماموریتمان در دنیا، باقی بماند... آن جهان نیز، دوباره تجدید شود...
بانوی من قول می دهی که دعا کنی برای این دوستی بی غل و غش؟
قول می دهی که روی این دوستی حساب کنی؟
البته من هم قول می دهم روی دوستی حساب باز کنم و حل مشکلی که با دستان مهربان تو رفع شود را از تو بخواهم.
راستی یادت است قول دادی معلمم شوی؟
خوب می دانی که در درسی که می دهی، چقدر ضعیفم و استاد لازمم.
استادی مهربان که بدون خجالت، بتوانم پیش پا افتاده ترین سوالاتم را از او بپرسم.
همین چند روز پیش بود که باید کاری را تحویل می دادم و ای کاش می گفتم که تو بودی و از علم تو بهره می بردم.
اما آن روزها، هر چه در میزدم، در باغ زیبایت به رویم باز نمیشد که نمیشد.
آیا بانو اجازه می دهند، مشکلی داشتم، بپرسم و جوابم را می دهد؟
قول میدهم که فراتر از استاد و شاگردی توقعِ بی جایی نکنم
بانو جان، می خواهم برای روز میلادت، اینجا را آماده کنم.
می خواهم تخیل ضعیفم را به کار ببندم و پُستی ویژه برای روز تولدت در ساعت صفر عاشقی بنگارم...
کاش خداوند کمکم کند. کاش دستم را بگیرد و قدم به قدم راهنمایی کند.
کاش...
امشب شب چهلم است و تا نزدیک پنجاه، فرصت دارم...
کاش کودک زمانه زمین، روزها را آهسته تر بشمارد و من تا آن روز در شان تو آماده جشن شوم.
و کاش تندتر بشمارد و این صبر زجر کش کننده تا ارسال پیام تبریک، زود به سر شود.
باز هم تناقض... می بینی بانو... دنیا پر از این تناقضات است و با این حال، همچنان بر روی گُرده ما می تازد.
بگذریم...
بانوی زیبای من، امروز هم خودش را خسته کرده و باید استراحت کند.
سرت را بیشتر به درد نمی آورم بانو.
شب به خیر زیباترین آرزوی من تا ابد
شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم
شب به خیر...
به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی من
صبح زیبایت به خیر
صبح به خیر بر آن چشمان زیبایی که دیشب خیلی خسته بود.
صبح به خیر به تو بانوی مهربانِ خستگی ناپذیرِ خسته!
خوبی بانوی من؟
امروز دیگه نوبت توست که استراحت کنی... استراحت کنی و از زیبایی های اطرافت حضِ کامل ببری.
بانو جان... امروز، چهلمین روز از ماهِ مهربان! مان است.
طبق وعده خداوند، اگر درست باشد. که درست است یقینا، دست کم برای تو که همیشه مهربان و فداکار و کوشا بودی و هستی، بعد از این چهل روز نیایش، خداوند هدایای معنوی خوبی آورده.
انقدر خوب که به اندازه ید بیضایِ موسی، می ارزد.
اما منِ یک لا قبا چه؟ من هیچ...
...نه که خداوند با من نامهربان باشدها! نهههه.
اتفاقا دست مهربانش را هم دیروز و هم امروز حس کردم. با این حال شیطانِ حسود، انگار وزنه سنگینی رویِ من گذاشت و...
آه ببخشید...
چه صدای بارانی...
وای که لطف خداوند چه زیباست.
چه رگباری گرفت.
همین الان که می نگارم.
انگار آسمان در اربعین پاییز، حسابی دلش پُر است.
مثل دلِ من.
دلی که حتی اجازه باریدن ندارد.
خانه که نامحرمان! نمی گذارد.
امام زاده هم، زندانِ محدودِ زمان.
راستی بانو جان... به نظرت می شود در دل، گریست؟
میشود به جای اشک ریختن، به چشمان، فرمان خیرگی داد؟
در آخرین قسمتِ پناهِ اخر... زنِ سنگِ صبور خانواده، نشان داد که می شود...
اما خب آن که فیلم بود و واقعی نبود...
بگذار ببینم؟!
یادم آمد!
زن همسایه مان بود. نام خانوادگی اش، با انتهای نام خانوادگی تو، یکی است. پس همشهری تو محسوب میشود.
وقتی که همسایه بودیم، همسرش را از دست می دهد. اما عجیب بود!!!
مادرم، حتی یک قطره اشک هم در چشمانش ندید.
انگار که بنا بر خیرگی، می گریست.
بانو جان فکر می کنم این نوع گریستن بهتر است. مردانه تر است.
آخر به ریش دنیا خندیدن است.
به ریش دنیای حسودی که می خواهد اشک هایمان را ببیند و قه قهه بخندد.
شاید هم نه.
آخر من که برای چیزی که او دارد و به من نمی دهد، اشک نمی ریزم.
من برای نداشتنِ تو گریه می کنم. تویی که مال دنیا نیستی.
تویی که از جوار خداوند، به دنیا هبوط کرده ای.
برای نداشتن توست که عاشقِ گریستنم.
و امروز به لطف شیطان! حالِ گریستنم چندبرابر شده
به قول امام خمینی:
خواست شیطان بد کند با من ولی احسان نمود...
فکر نمی کنم اگر شیطان در این روز دوم! روز چهلم، بدی اش را با من تکرار نمی کرد، این همه شوق گریستن داشتم؟!
این همه واله حیرانِ از روزگار میشدم؟!
روزگاری که بد تا گرده با من؟!
منی که نه چون سرو بلندم و نه چون چنارهای دوران کودکی تنومند.
منی که هنوز یاد نگرفته ام، چونان مرد!!! به جای گریستن و داشتن لطافت قلب، بتی سنگین شده و از درون خُرد شوم.
منی که هنوز فرار کردن از دنیای پَست را یاد نگرفته ام تا دنیا ثروتش را به پای من بریزد...
این روزها تازه می فهمم این سه، چقدر مهم بودند و من غافل!
اما خب، عیبی ندارد. در روز چهلم، کاملا درک کردم. در روز کامل شدن...
بانو جان کاش بودی و سیلی محکمی میزدی و می گفتی که دو روز دنیا هیچ ارزشی ندارد. می گفتی صبر کنم که ابدیتِ آخرت نزدیک است.
می گفتی آنجا که برویم، حتما مال یکدیگر می شویم و در مسیر بی نهایت قدم می گذاریم.
بانوی من ببخش. ببخش که در قول دادن هایم نوسان دارم.
یک روز می گویم: می مانم تا نگذارم خارِ دنیای خفیف، خدای ناکرده به پای تو رود...
یک روز دیگر می گویم: طاقت ندارم و مرگ را آرزویم است.
یک روز دیگر نیز: معجونی از هر دوی این ها سر کشیده ام.
امروز که دیگر بدتر! امروز ... نمی دانم حالم چه توصیفی دارد.
اما...
اما اگر تو هدیه ام را قبول کنی، هوای حال هر روزم را خواهم داشت.
قول می دهم بانوی من
باشد؟
صبحِ تنهایی عاشقان رو به پایان است و فرصت گریستنم اندک.
پس،با اجازه از بانو...
صبح قشنگت باز هم مبارک و به خیر
صبح تو بانوی زیبای من
صبح تو عزیز تر از جان ناقابلم
صبح ...
به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی مهربانم
سلام عزیزتر از جان ناقابلم
شبت به خیر بانو جان
شب زیبای پاییزی. شبی که کمی هوا سردتر شده... پس خواهش می کنم مراقب خودت باش که پاییز با تمام زیبایی هایش، هوایِ دزدی دارد. این اصطلاحی است که از پدرم می شنوم و او هم حتما از پدر و مادرش آموخته.
هوای پاییز شاید تا وقتی که خورشید مهربانش، بتابد، هوای خنک و دلچسبی باشد... اما خدانکند که خورشید غروب کند... غروب که شود، غم پاییز می آید، هوای سرد استخوان سوزش هم می آید، دلتنگی های عاشق کش هم که بدتر از همه و از همه این ها بدتر، احساس تنهایی عمیق...
اما ممنونم بانو...
ممنونم که دربِ باغ زیبایت را به رویم نبستی و اجازه می دهی گاهی بیایم و سرک بکشم و با نگاه به چشمان زیبایت، جویای حالت شوم.
این اجازه تو، یعنی هنوز هم دوستی مان باقیست.
کاش اجازه دهی با تقدیم هدیه ام، حق دوستی را کامل تر کنم بانو
ممنونم بانو... ممنونم که با این لطف بی حدت، باعث شدی، بر خلاف عشاق دیگر، حس تنهایی ویژه ای را تجربه کنم. حس مبهمی که آنچنان کشنده نیست و البته همچنان دردناک است... دردی البته قابل تحمل و دلنشین.
امروز در امام زاده ای که مونس تنهایی هایم شده. حس بسیار زیبای دوست داشتن تو در وجودم موج می زد. حسی که هنوز امید به وصال، درش وجود دارد. اما... بالاتر از این وصال دوست داشتن محض توست. دوست داشتنی مثل همان دوستی دوران پیش از تولدمان...
یادم نیست بانو... یادم نیست آن ایامی که همه اش روز بود... شب و تنهایی نداشت... ظلم هم بی شک نبود... اما به هر حال، آدم های قبل از تولد، به دلیل هایی که یادمان رفته، دل هایشان با برخی ها هماهنگ شده بود و با برخی دیگر ناهماهنگ...
باز هم یادم نمی آید... اما این حس مبهم تنهایی، فریاد می زند که آن زمان، من و تو صمیمی ترین دوستان هم بودیم. دنیا باعث فراقمان شد و این قوانین به حق خداوند در دنیا، من و تو را از هم دور کرد.
بانوی من... امروز حس مبهم تنهایی، قانع ام کرد که بی شک هر چه بگویی حق با توست... قانع ام کرد، شاید برخی چیزها در کلام نمی گنجد و آرزوی درک متقابل لازم است تا، مخاطب ناراحت نشود.
پس یقین داشته باش، هیچ ناراحتی از تو ندارم و نخواهم داشت.
پس یقین داشته باش که این من هستم که انتظار بخشیده شدن دارم.
بانوی من... حس مبهم تنهایی امروزم، نشان داد که خداوند می خواهد، انتظارِ از تو را فراموش کنم و هرچه می خواهم از خودش بخواهم.
باید نشان دهم... باید نشان دهم به خداوند که به قدرت مطلق او باور دارم. باید نشان دهم که تسلیم محض شدن را فهمیده ام.
باید نشان دهم که با این حال، جمع تسلیم محض بودن و دوستی بدون شرط، با امید به وصال ممکن است.
آخر مگر نمی دانی، بزرگترین گناه، امید است. من هم نباید به خاطر آن سه علتی که هر رفع هر سه تای آن ها برای خدا کاری ندارد و مثل هم اند، از وصال نا امید شوم.
...
بانوی من... در آخر حرف های امشبم، باز هم تقاضا دارم که هدیه ام را قبول کنی... در واقع از خداوند می خواهم که تو را راضی کند، هدیه ام را پس نزنی
باشد بانو؟
پس شب به خیر زیباترین آرزویم تا ابد
شب به خیر فرشته نازنینم
دوست دار همیشگی تو
باغبان
به نام هستی بخش احساس
سلام بانو
سلام دارای مهربان ترین صورتی که دیدم
صبحت به خیر
سی و نه روز دیگر هم گذشت بانو جان.
این بار از پاییز. از فصل به ظاهر خزان
فصل به ظاهر مخصوص غم
راستی چرا غم پاییز معروف شد؟
من فکر کنم علتش این تغییر ساعت ها باشد؟!
اینکه با عقب کشیدن ساعت ها، غروب را ناگهان، سریع تر می کنیم.
یادت است بانو؟
تابستان حتی ساعت ۸ شب نیز، خورشید مهربان را داشتیم.
هنوز آسمان روشن بود.
اما پاییز که شد، ناگهان می بینیم، ای وایِ من! هوا تاریک شده و هنوز به خانه نرسیده ایم.
و ای وای تر بر من که تو چرا باید تا پاسی از شب، هنوز مشغول کار باشی؟!
البته از حق نگذریم، یک ساعتش را ما جابجا می کنیم.دو ساعت دیگر را تاکنون، زمین جابجا کرده.
آن هم در بازی قایم باشک با خورشید.
چه نازی هم می کند! آن هم نسبت به خورشیدی که از کودکی یاد گرفتیم، خانم است.
زمین کِی خانم شد و ناز کُن، نفهمیدیم...
اما چرا... آن شعر است که می گوید: دل بر این پیر زن عشوه گر دهر مبند...
شاعر این شعر فهمیده بود، زمین هم روزگاری خانمی بوده برای خود.
اما حسادت کرد به زیبایی انسان و اکنون، روز به روز توسط مردان آدم نما! آلوده تر می شود.
فکر می کرد اوست که مردان را اغوا می کند و با ثروتش، آن ها را به جان هم می اندازد و در نهایت پیروز میدان است.
اما نمی دانست... نمی دانست، اغلب این مردان، از آدمیت بویی نبردند و فقط هنر کنند، یک نَر، هستند. آن هم اغلب، یک نرِّ خر!
بانو جان عادت به بد دهانی ندارم. اما مگر برخی از مردان که یادشان می افتم می گذارند...؟!
آری به هر حال، پاییز که می شود، زمین نازش بیشتر شده و سرش را بیشتر عقب می برد. آن قدر عقب می برد که ناگهان می بیند: ای وای... سهمش از تاریکی و ظلمات، سه ساعت بیشتر شد.
یک ساعت هم که این نامردانِ زمین! اضافه می کنند...
تقصیر خودش است بانو... بی خود از ابتدای گِلِ آدم، با ما سر ناسازگاری گذاشت.
همان بهتر که ما هم چون علی، تحقیرش کنیم و آبِ بینیِ بز را به او ترجیح دهیم.
...
امروز سی و نهمین روز از این فصل خاصل زمین است و فردا، یک اربعینی دیگر...
راستی بانوی من... دقت کرده ای؟ دقت کرده ای که در زبان عرب، بهار و اربعین، ریشه واحدی دارند؟
ربیع یعنی بهار. اربع یعنی چهار و اربعون چهل و اربعین چهلمین...!
به راستی چرا؟
باید از علامه گوگل سوال کنم شاید معنایش را بداند؟!
فردا حتما در موردش خواهم نوشت.
بانو جان... اما اعتقاد دارم، هر چهل روزی که آدم به خودش برسد، به روحش برسد... چیزهای جدیدی کسب می کند.
یقین دارم در این چهل روز اول پاییز، تو به خیلی چیزها رسیده ای... و بهترین چیز، لطیف و حساس تر شدن قلب نازنیت است.
البته که هر کسی به هر مقدار صاحب آن نازنینِ در وجودت شد، باید به همان اندازه بیشتر مواظبش باشد.
و من هم که حتی ناچیز، شاید آن گوشه موشه های قلبت، راه پیدا کرده باشم، بیشتر از همه!
آخر من غریبه ای هستم که تاکنون، نشان دادم، همه غریبه ها، آدم های بدی نیستند و برخی مردان غریبه، بیشتر از نر بودن، انشاءالله آدمند.
هرچند به آن سطح از آدمیت که قلبت را کامل مال خود کنم نرسیده باشم.
اما به هر حال، از آن خریت محضِ این روزهای خیلی از مردانِ آدم نما، بسیار فاصله گرفته ام.
حد اقلش این است که امین خوبی هستم...
امینی که اعتماد کردی و تا کنون ثابت کردم، ضرری نکردی...
و البته تا انتهای دنیا بهتر نیز خواهم شد....
بگذریم بانو جان.
...
امروز نهم آبان رسید و من... دونده ای پر سرعت تر...!!!
صبحت به خیر بانو جان
صبحت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم
صبح به خیر فرشته نازنین خداوند
به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی زیبای من
سلام فرشته مهربان حرم امام هشتم
بانو جان... زیبایی تاریخِِ امروز (هشتِ هشتِ هزار و سیصد و نود و هشت) یادت بود؟
یادت هم میاد 10 سال پیش در چنین روزی تقارن میلاد امام هشتم رو شاهد بودیم؟
الان ده سال از اون روز گذشته. ده سال از اون سالی که فتنه بزرگی رخ داد. اما تقارن زیباش رو یادم نمی ره. میلاد امام هشتم در سال و روزی که چها ر هشت کنار هم جمع شده بودند.
بعد از ده سال، دوباره سه هشت کنار هم جمع شدند و البته این بار یک روزاز شهادت امام هشتم، گذشته.
شاید منجمان پیش بینی هایشون اشتباه بوده و شهادت ایشون در چنین روزی رخ داده. به هر حال رصد ماه نو رو که هر ماه انجام نمی دیم و این یک روز شاید اشتباه شده باشه.
...
بانوجان... از امروز تا روز تو، 11 گام! فاصله است و کاش بتونم در گام یازدهم، اجازه تقدیم هدیه م به تو رو پیدا کنم.
نمی دونی که این یازده گام برام چون گام های دونده سرعت، سریع می گذره...
نمی دونی که چقدر برام مهمه که به عنوان یک دوست، این هدیه ناقابل رو تقدیمت کنم...
بانوی من... با این که مهم، به یاد داشتن روزِ سلام تو به دنیاست، اما زیباتر نمیشه اگه لایق بشم که به موقع حق دوستیم را ادا کنم؟
بانو جان... به نظر من دنیا حتی کمتر از دو روزه... و یادگار به جا گذاشتن تو این مدت کم، خیلی ارزشمنده و دوست ندارم بدون یادگاری دادن به تو، این دو روز دنیا رو تموم کنم.
البته که تسلیم محض خدا هستم و تا زمانی که اون بخواد، در این دنیا می مونم و خدمت ناچیزی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم.
اما بالاخره یک روز باید این دو روز دنیا برام تموم بشه... اون روز دوست دارم از من یادگارهای ماندنی پیش تو به یادگار مونده باشه... یادگارهایی که هر وقت دیدی، یادی از من بکنی که شده به بهونه یاد زیبای تو فرشته مهربونِ خدا، سکرات مرگ تا قیامت زیبای خداوند رو راحت تر بگذرونم.
بانوجان... با این حرفا اصلا قصد تحریک احساسات لطیف تو و سوء استفاده از این احساسات رو ندارم. این حرفا رو زدم که بهت بگم چقدر برام با ارزش هستی و چقدر دوستیِ با تو برام ارزشمنده. یک دوستیِ پاک و صادقانه که خداوند پس از 37 سال، من رو لایقش کرد.
پس حق بده که هیچ هدیه مادی، لایق پاسداشت چنین دوستی ارزشمندی نیست و یک دوست، تمام محبتش رو ضمیمه این هدیه ناچیز می کنه تا هدیه ، درصدی از لیاقت دوستی و دوست داشتن رو کسب کنه.
بانوجان... خداوند به ما مردها، تمام زیبایی های ابراز محبت که به زنان ارزانی داشته را نداده...
مردها اگه نتونن با زبونشون ابراز محبت و دوستی کنن، تمام هرچه شدت دوست داشتن هست رو درون اون هدیه ناقابل ضمیمه می کنن و دوست دارن مورد قبول دوستشون واقع بشه.
مردها اگه نتونن این هدیه رو به دوستشون برسونن، احساس شکست می کنن و حس شکست، اون هم در این سطح برای یک مرد دردناکترین حس عالمه...
اون هم مردی که به تداوم دوستی قناعت کرده و فهمیده لایق وصال نیست.
پس کاش بانوی من... قبول کنه و این یادگاری ناقابل رو از من بپذیره
بانو جان... باور می کنی که به همین خرده امیدهاست که زنده هستم... به همین خرده امیدهایی که بدونم در این حد لیاقت دارم... در این حدی که دوست بی شیله و پیله تو باقی بمونم و هدیه م پذیرفته بشه
پس کاش قبول کنی بانو
کاش....
بانوی من شب هشت هشت نود و هشت به خیر
شبت به خیر عزیز تر از جان ناقابلم
دوست دار همیشگی تو
باغبان
پ.ن: بانو جان... نمی دونم امروز چرا این همه پراکنده گویی کردم... ببخش که مثل همیشه نبود و البته قبلی ها هم اصلا در حد تو بانوی زیبای من نبود و این یکی که خیلی کمتر از همیشه...