ماهی کوچولوی اقیانوس (2)

به نام هستی بخش احساس

دور و دورتر شدم تا رسیدم به همون گردابی که ، دُری (بله اسم اون ماهی آبی رنگ زیبا دُری بود) میرفت اونجا و با لاکپشت ها بازی میکرد. هیجانی وصف ناشدنی داشت. تو دسته لاکپشت ها، بعضی هاشون خوب بودن و بعضی هاشون مادربزرگ !!. به هر حال وارد گرداب می شم و با سرعتی سرسام آور رو به جلو میرم. تا اینکه لاکپشت کوچولوهای شاد شیطون، من رو همراه خودشون می کنند و من میشم یکی از دنیای اونا.

فهمیدم نِمو کوچک درونم، قبلا اینجا بوده و این لذت وصف ناشدنی رو چشیده. اما خب هرچی بزرگتر می شده، از ریسک این بازی ها می ترسیده.

حالا دیگه به خودم اومده بودم. مسیر زیباتری کشف کرده بودم. مسیری که یک سرش به زیباترینِ ماهیان عالم میرسید، سر دیگه ش هم به دنیای ماهی های جفت جفت.

در همین افکار که همه ش با هم چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید، بودم که دوباره تصمیم گرفتم. این بار نباید فرصت رو از دست می دادم.

یه دقلک ماهی تنهای تنها، هدفش چیه از پرسه زدن تو اقیانوس. هدفش خوردن و خوابیدنه؟ پس عشق چی؟

درسته رنگ قرمزم با راه راه های سفید، من رو از اون متمایز کرده بود. اما هردو، ماهی بودیم و حساس.

میترسیدم دیر شده باشه.

آخه دُری زود فراموش میکرد. شاید اگه زود بر نمیگشتم، حتی میگفت: "مزاحم نشو آقا!"

پس به سرعت بر میگردم و در حالی که هنوز لبخند هم صحبتی قبلی مون رو لبانش نقش بسته بود، دوباره بهش سلام می کنم.

اما این بار همه چیز معنا دار بود. این که هر روز بهش سر می زدم. اینکه وسط حرف های زیبا، مثل خودش، با ماهی  های دیگه میپریدم. میپریدم تا واسطه حرف هاشون بشم و هر لحظه از کلماتی که خلق می کرد و به دوستاش میگفت، با خبر بشم و اصیل ترین لذت ها رو ببرم.

...

یک روز از همون روزها، بزرگان اقیانوس، تصمیم گرفتند مسابقه ای بذارن. مسابقه ای که هرکسی خوب بلد میشد، رهبرش رو تو اقیانوس گم نمیکرد و خورا کوسه ها نمی شد. رفتم که ثبت نام کنم و دیدم وای خدای من... خانم دُری، مسئول برگزاری مسابقه شده. دیدم بهترین فرصته که وارد مرحله جدی تری بشم. پس درخواست شرکت می دم و دُری برام سوالات رو میفرسته. درپوست خود نمی گنجیدم. اولین بار بود که به ناچار! در جایی که کسی نبود تا ایرادی بگیره و تکفیرمون کنه، باهام هم صحبت شده بود. سوالات و وعده جایزه ای ارزشمند رو گرفتم.

بلافاصله بدون اینکه ماهی های دیگه رو خبر کنم. حرکت کردم و با سرعتی باورنکردنی، کل اقیانوس ها! رو گشتم و گشتم و گشتم تا تونستم  جواب همه سوالات رو از یادگارهای به جا مانده از ماهیانِ سرزمین های دیگه، پیدا کنم.

بلافاصله هم دوباره به همون مکان خلوت و دور از محتسب های دریایی، رفتم و جواب ها رو کف دستش گذاشتم. 

و این آخرین بهونه ای بود که خرج کردم تا شاید همصحبتی با دُری، دوام پیدا کنه. تا شاید از خاطِرش، فراموش نشم

تا شاید...

ماهی کوچولوی اقیانوس(1)

به نام هستی بخش احساس


اولین باری که چشمام به دنیا باز شد! شقایقی دیدم که شقایق نبود!

اما چون در چاردیواری چارچوب های ذهنی خودم اسیر بودم، دنیای فراتر از محدوده شقایق رو دنیایی ترسناک و نامطمئن فرض می کردم.

پس اونقدر خودم رو به شقایقی که شقایق نبود! گرده زدم ... تا اینکه یه روز به خودم اومدم و دیدم، بازوهای زهرآگینش، در اون چند سال منو مسموم و معتاد به خودش کرده ...

اما روزِ بعد، دوزِ سَم رو به یکباره بالا برد و تحمل نکردم و از اثر سم، از درون شکستم. خُرد شدم. ویران شدم.

حالا یه دلقک ماهی تنها در اقیانوس پر از خطر، اما تواَم از زیبایی بودم که نمی دونست دنبا چیه؟

دنبال کودکِ دورنش، "نمو"!؟

بهونه م شده بود که کودکی داشتم به نام "نمو". کودکی که جسور شده بود و دلشو زده بود به اقیانوس.

کودکی که حقیقت رو شناخته بود اما هیچ جایی بویی از حقیقت نمی دید. پس جسور شده و دنبال واقعیت!  از من دور میشد و دور و دورتر


نمی دونم کجا! تو کدوم گرداب! کنار کدوم دسته لاکپشت ها!... "نمو" با یک ماهی زیبایِ آبی رنگ، روبرو میشه؟!

اما وقتی منم به اون ماهی، رسیدم، فهمیدم که قبلا "نمو" رو دیده بوده.

اسمشو که پرسیدم، به جای اینکه اسمش، یادش بیاد، برام از خودم گفت. منو با "نمو" اشتباه گرفته بود. شایدم "نمو" رو با من!

همین سادگی و حواس پرتیش بود که شیفته ام کرد...

ولی خب من هنوز یه چیز کم داشتم. "نموِ" جسور درونم رو کم داشتم. باید اول نمو رو پیدا می کردم. پس این طور شد که در حالی که چشام به چشاش (که به چشام دوخته نشده بود)، دوخته شده بود؛[چی گفتم :دییی] ازش دور و دور و دورترشدم.

ادامه دارد...

معلم الاسماء

به نام هستی بخش احساس

معلمی شغل انبیاء است. شغلی بسیار شریف. 

فکرش را بکن! انسان هایی تربیت می کنی که هر کدام در آینده گوشه ای از کار خلقت! را دست می گیرند و شاید بعضی از آن ها باز معلمی شوند و تربیت نسلی دیگر را به دست بگیرند.

خوب نیست این مثال را بزنم. اما عملکردش شبیه عملکرد شرکت های هرمی می شود. ولی با حلال ترین سود!

فکرش را بکن! هر کدام به جایی برسند، ثوابی کنند، آن ثواب برای تو هم نوشته می شود. هر کدام هم مربی نسلی دیگر شوند، این ثواب ها تصاعدی، زیاد شده و بهترین جایگاه ابدی را برایَت تضمین می کنند.

اما برای تو به اینجا ختم نمی شود.

آخر تو معلمیِ علم الاسماء را به عهده داری. علمی آدم یاد گرفت و  خداوند به فرشتگانش فخر فروخت...!

بی شک وقتی خدا علم الاسماء را به آدم آموخت و فرشتگان چیزی دیدند که از آن هیچ نمی دانستند، همان لحظه با تمام وجود دربرابر آدم سجده کردند.


وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا

می دانستی برخی مفسران، علم الاسماء را همین زبان های گوناگونی تفسیر کردند که هر نژاد از  مردم جهان، بسته به ذوق خود، آن را سینه به سینه نقل کرده و یادَش گرفتند؟

پس، وقتی چنین است، تو معلمِ علمی وحیانی هستی. علمی که اعتبارش را از اولین پیام های الهی گرفته و ارزشش ذاتیست.


پ.ن: خداوندا! تو را سپاس که مرا به چنین سعادتی نائل کردی. سعادت شناختن یکی از عناصرِ لطیفِ انسان سازَت.

خداوندا! همین شناختن، برایم بالاترینِ سعادت هاست و اگر به وصال انجامد،حساب سعادتی که نصیبم می شود را جز تو کسی یارای شمردنش نیست

پُست اول برای تنها خواننده ویژه:)

به نام هستی بخش احساس

خیلی فکر کردم. خیلی

باغبان را بهترین اسم برای وبلاگم یافتم و بهترین نام برای نویسنده آن. همان باغبان باغچه آقاجون و خانوم جانَت.

حال در این خانه می نویسم. می نویسم از چیزهایی که تو را برایشان، محرم ترین یافتم.

می نویسم از آن خانه آقاجون و خانوم جون که آقاجون جون، مرا وردست خود کرده و می خواهیم با هم بسازیمش تا  وقتی آماده شد، چشمشان  هردوی شان را بسته و به استقبال تو بیاورمشان.

می نویسم از داستان یک زندگی

می نویسم از هر چه دوست داشته باشی

راستی ببخش که، نبودنت هنگام نوشتن را بهانه کرده و  تو را مفردِ مخاطب می خوانم