به نام هستی بخش احساس
سلام به بانویِ بهترین و زیباترین آرزوهایی که ممکن است داشته باشم.
سلام به بانوی پُر احساس، در شب هایی که تنهایی تا صبح، لحظه ها را می شمارد. لحظه هایی که هنوز لیاقت پیدا نکردم با تو شریکشان شوم.
سلام محبوب من
سلام بانو
نوشتی: "دلبر که جان..." کامل نمی کنم تا خدای ناکرده اگر چشم نامحرمی افتاد، در این زمانه که هنوز تصمیم نگرفتی، پیدایم نکند و رسوا نشوَم. که البته رسوایی من هییییچ اهمیتی ندارد. این آبروی توست که از همه چیز مهم تر است و من پر تلاش خواهم بود در حفظ آن.
به سبک نامه های دهه شصتی مینویسم که:
"حالت چطور است؟ امیدوارم هیچگونه کسالتی نداشته باشی. اگر از احوالات اینجانب خواسته باشی، ملالی نیست جز دوری شما:)
راستی! با خانه تکانی چه میکنی؟ کاش خداوند خستگی های به خصوص این روزهایت را از تنت بیرون کرده و به من منتقل می کرد. راستی دیدم که با خواهرزاده نازنینت شب نشینی کرده ای و احتمالا برایش کارتون گذاشتی تا ببیند."
بانوی من کاش این شب ها آرامش بیشتری نسبت به باقی شب ها داشته باشی و با خاطری آرام بخوابی.
کاش ...
نمی دانم چرا حرف هایم یادم رفت ؟!!!
باز هم بهترین شب ها را برایت آرزومندم
به نام هستی بخش احساس
با اینکه یک روز از آخرین جواب به پیامم گذشته، اما باور می کنی انگار که این یک روز برایم یک هفته طول کشید. باور کن انگار که یک هفته ست صدایت (کلماتت) را نشنیدم (ندیدم)
اما انشاءالله حالت خوب باشه (ایموجی دعا)
به نام هستی بخش احساس
سلام بر بانوی مهربانی ها
سلام بر محبوب من:)
امروز که دوباره تو را با لبخندی بر لبانت دیدم، دوباره روحم تازه و جانم جلا گرفت. درست مثل کاراکتر بازی های رایانه های که خونش در حال اتمام است و ناگهان، قلبی بر سر راهش می بینید و آن قلب، خونش را پُرِ پُر می کند.
امیدوارم امروز دست کم ثابت کرده باشم که هرگز جسارت نکرده و تو را برای خودم، قطعا دستیافتنی ندیده باشم. هنوز هم مانند گذشته در خوف و رجا بوده و البته حسی بسیار زیبا هستم. حسی که عاشق را در عین امیدواری، وادار به تلاش بیشترِ خستگی ناپذیر می کند.
محبوب من! اکنون خودم را به جای آن شاگردی تصور می کنم که استادش، اعتماد کرده و برگه امتحان را به خود شاگرد داده تا تصحیح کند و من می خواهم زودتر از تو این کار رو کنم.
اما من جواب های درست را تصحیح نخواهم کرد. تنها اشتباهاتم را می شمارم.
درست مثل روالی که شهدایی همچون دایی خودم پیش گرفتند و اعمال روزانه شان را ثبت می کردند ( پیامبر اسلام: حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا)
اما من جواب های درست را تصحیح نخواهم کرد. تنها اشتباهاتم را می شمارم.
به نام هستی بخش احساس
1- حلیم!
هرچند به شوخی به خانواده ات گفتی که بگذارند تو در را به روی آورنده های حلیم! باز کنی...
اما همین حرفت، داغ مرا تازه کرد که چرا همسایه تان نیستم؟!:(
یا کاش تو همسایه ما بودی
کاش از سال 84 همسایه بودیم .
کاش تو و خانواده ات، به جای آن همکار پدرم و خانواده اش، همسایه مان بودید. کاش به جای دختر کوچک همسایه، تو برایمان نذری می آوردی و سینی را از تو میگرفتم و تو دلخورانه به مادرت میگفتی، پسر همسایه، سینی را پس نداد:)):(
نمی دانم؟! شایدم هم خدا تو را از من پنهان کرد تا از دستت ندهم!!!
یادت است؟ آن روز گفتم که پسر عمویم می گوید ما ز... ها بسیار لجباز هستیم. و اقرار کردم من هم به خصوص آن سال ها اینگونه بودم و پشت پا می زدم به بختم!
آری خدا می دانست و جهان را آنگونه پیچ داد که تو مدتی از من دور باشی تا لجبازی های کودکانه من، تو را از من! نگیرد.
اما اکنون دیگر کودکانه فکر نمی کنم و کاش خدا ببیند و آرزویم که تو باشی را برآورده کند. آرزویی بسیار زیباتر از هر آرزویی دیگر. حتی به جرأت زیباتر از شهادت...
2- مشاعره
دیشب خیلی خوب بود. با همون ادبیات همیشگی و دوست داشتنیت، همه رو دعوت کردی به مشاعره:) منم اومدم و سعی کردم ابیات زیبایی بیارم کنم. اما خب با وسواس و نگرانی های خودم. شاید خنده ت بگیره. اما دنبال بیت هایی بودم که هم امید توش موج بزنه و هم شرمندگی داشته باشه و هم از ضمایر مخاطب کمتر استفاده کنه. :))) نمی دونم چقدر موفق بودم. اما یکی دو تا که نوشتم، دیدم نه. انگار نمیشه. پس بقیه رو به صورت جدا از زیباترین ابیات سعدی و حافظ و امام، می نوشتم.
همزمان هم، داشتم سرچ می کردم برای ارائه ای که استاد در مورد روان کننده ها در سوخت، از من خواسته بود. کلی گشتم و هرچی میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم.
فارسی که هیچی. انگلیسی هم همین طور بود و البته خب ضعف من در سرچ و ترجمه و اینا.
ساعت یک شد که شیطون وسوسم کرد. دیگه کمتر دنبال مطلب برای ارائه بودم. آخه تصمیم گرفته بودم تا صبح بیدار باشم و می دیدم اوووه کو تا صبح!!! :))
یه بار دیگه موفق شده بودم خودم رو گول بزنم :)
به خودم گفته بودم که تا صبح بیدار بمون تا بتونی مطلب جمع کنی. اما در واقع قصدم سوء استفاده بود و خوندن نوشته های طنازانه تو دوستت (ایموجی خجالت)
یه کلمه سرچ می کردم، چند بار فجازی رو رفرش، تا ببینم جدید ترین جملات و کلماتی که فکر زیبای تو خلق کرده انگشتان عاشق ات، نگاشته، چی هستن (َشکلک قلب)
خیلی لذت بخش بود. برای همین دوباره کافی میکس خوردم تا به بهونه درس خوندن، بیدار باشم و زیباترین کلمات خلق شده توسط تو رو ببینم و البته مواظب که لایک نکنم تا نکنه، کسی شک کنه.
پس دوباره انرژی گرفتم و هی صفحه رو رفرش می کردم،
همین الان یادم اومد.
یادم نیست اسمش چی بود. یه بنده خدایی اومده بود قاطی بحثتون. میگفتید قیافش شبیه شهیداست و...
بعد، کنجکاو به یه کلمه لری شده بود و پرسید...
تو هم بهش گفتی داریم آلمانی حرف می زنیم:))). این جا بود که خیلی وسوسه شدم بیام وسط بحث و شاید دوباره باعث خندهای تو دوستت بشم. اما گفتم نه. بذار راحت باشن. و باز هم مرور می کردم و همین طور ساعت تند و تند جلو می رفت و من هم حسابی درس می خوندم!!!:))))
خلاصه اذان رو گفتند و نمازی با یاد یار خوندم (شکلک قلب) و دوباره رفتم سر پروژه ام. اما دیگه داشتی می رفتی، تا بتونیکمی استراحت کنی
و من هم که تا ساعتی دیگه باید دانشگاه می رفتم، همونایی که گردآوردم رو پاورپوینتیدم!...
پ.ن1: استاد جاشو به استادی دیگه داده بود نیومده بود. نامرد! :))))
پ.ن2: اینا همش حکمت خدا بود که بهونه منطقی! داشته باشم و بیدار بمونم تا ... (َشکلک قلب)
پ.ن3: مامان داره میگه چه جونی داری تو؟!!! برو بگیر بخواب (َبا شکلک نیمه عصبانیت). مامان نمیدونه که یار اگه قبول کنه، این کف انرژی هست که برای زندگی می تونم خرج کنم :)