شب سی و هفتم (حس مبهم تنهایی ۲)

به نام هستی بخش احساس

سلام به زیباترین فرشته خداوند

سلام بانوی عزیز

سلام مهربانم

اما حس مبهم تنهایی...

تنها که می شوی، دلت نازک تر می شود. دل نازک هم زودتر می بارد. تنها که می شوی، زیارت ها بهتر می چسبد. خواستن ها از ته دل می شود. از آن اعماق دلی که تاکنون از تو پنهان بوده و به ماوراء نزدیکتر...

تنها که می شوی... به شرط یک تنهایی عمیق و واقعی، آنقدر ترس از اعمال سراغت می آید که به خداوند پناه میبری. تسلیم محض خداوند می شوی.

تسلیم قدرت مطلقی که نه تنها حواسش به مورچه در تاریکی بدون مهتاب، روی سنگ سیاه است، بلکه به اینکه تو چه انتخابی می کنی نیز آگاه است. به تمام انتخاب هایت، تا ابد.

به اینکه فکر می کنم بیشتر می ترسم.

آنقدر که خدای ناکرده به خدا تهمت میزنم، اراده ام کجاست؟

آماده ام که اگر عاقبت به شر شدم، بگویم اراده ای نداشتم و تو از اول هم می دانستی، من چه می شوم... و بعد شاکی که چرا اصلا مرا به وجود آوردی و...؟

اما باید بدانم که علم خداوند به عمل من، ارده من را زیر سوال نمی برد. اینکه من خودم راه را انتخاب کردم... آری قدرتم را زیر سوال می برد و خداوند هم تضمین قدرت به من نداده بود و نمی دهد.

بانو جان... امروز بعد از ظهر و زودتر به امام زاده برای التماس به درگاه خداوند و اولیاءش رفتم.

اما هنوز مراسم امام رضا تمام نشده بود‌

درها را بسته بودند تا کسی دیگر داخل نشود به هوای غذای متبرک...

می خواستم یاسین را بخوانم.

قرآنی نیافتم

فکر کردم صبر کنم تا همه بیرون بیایند... اما دیدم نمی شود خانواده را معطل کنم و یادم افتاد می توانم یاسین را با گوشی بخوانم.

نشستم و مثل همیشه خواندم:

بسم الله الرحمن الرحیم

یس. والقرآن الحکیم. انک لمن المرسلین....

و باز هم حس تنهایی و حس خواستن تو و... حس های دیگر و...

با امام رئوف در لابلای آیه های یاسین، حسابی درد و دل کردم...

که ناگهان امام هدیه ای برایم فرستاد...

یک پسری غذا آورده بود. گفتم من داخل نبودم... منم مثل دیگرانی که بیرون هستند، تازه رسیدم.

اما او اصرار کرد و گفت اضافی است.

غذا را گرفتم و قرآن را تمام کردم و ... دیدم درب امام زاده برای همه گشوده شده

به ضریح چسبیدم و امام زاده را واسطه خودم و امام رضا کردم و ... دیدم دارم با امام رضا حرف می زنم و اشک می ریزم...

باز هم همان حرف ها را زدم. اینکه از تو (امام رضا) خواستم که هرچه صلاحم است به دلم بیفتتد... حال که بانویی یافته ام که تمام حواسم را معطوف خود کرده، چرا این طور شد؟

حکمت غذایی که هدیه داد را پرسیدم...

اما مگر انسان بی گناهی شده ام که صدای امام را بشنوم...؟

گفتم خواهش می کنم

خواهش می کنم که یا وصال دهد یا مرگ

گفتم اگر این ها نیست پس این غذا برای چیست؟

آری بانو می دانم اخلاق بدیست که برای هرچیزی دلیلی می خواهم... دلیلی ماورایی...

اما چه کنم که از من غیر از این بعید است... به خصوص که در اوج تنهایی هم باشم.

آمدم و ظهر بعد ازظهر شد و بعد از ظهر، شب و دیدم انگار تو به باغ زیبایت برگشتی.

آمدم گل های زیبای جدیدت را ببینم که ناگهان دوباره مثل یخ، تمام وجودم سرد شد.

اما چند دقیقه بعد، صدایت را شنیدم و کمی آرام شدم.

و آ رام و آرام و آرامتر.

فهمیدم شاید به جای دو فرض باید سه فرض را در نظر بگیرم

فهمیدم که یا وصال یا مرگ و یا شاید، یک دوستی صادقانه و بدون هیچ توقعی سرنوشتم شده...

همان دوستی که از عالم ذر شروع شده بود و جبر دنیا به آن جدایی افکند.

بانو جان حال دوباره فریاد می زنم تسلیم تسلیمم

به این تسلیم مطمئن تر از همیشه هم هستم.

کاش تو هم باور کنی که راست می گویم

کاش باور کنی که رسیدم... بالاخره رسیدم به رضی ام به رضائک

به رضای خداوند و رضای تو...

اگر باور کنم که به این باور رسیده ای، از تنهایی در خواهم آمد...

حتی آرزوی مرگ هم نخواهم کرد تا خداوند هر وقت صلاح دید، خودش جانم را بگیرد.

تا آن روز دوست دارم، هر زمان که دیدی کاری از دستم بر می آید روی من حساب باز کنی

باشد بانو جان؟

باشد عزیز تر از جانم؟

پس هیییچ نگران  نباش... و راحت بخواب

پس شب به خیر بانوی زیبای من

بانویی با لطیف ترین و زیباترین حتی در روح

شب به خیر بانو جان

شب به خیر...

روز سی و هفتم (حس مبهم تنهایی)

به نام هستی بخش احساس

سلام  و صبح به خیر بانو جان

حالت چطور است؟

می دانی نزدیک به یک هفته می شود از حال تو هیچ خبری ندارم؟

می دانی بی خبری جه آشوبی در دلم ایجاد می کند؟

آن هم برای کسی که جز تو ، چیزی را نمیبیند.

انگار که در سیاه چالی اسیر باشم و تنها منبع نوری که تاریکی محض این سیاه چال را روشن می کند، از من دریغ شده باشد.

بانوجان... تا به حال شده، حس کنی در اوجِ شلوغیِ خانه، حتی در حضور آن کودک دوست داشتنی، تنهای تنها هستی؟

نه همیشه ها نه...

گاهی اوقات فقط

گاهی که ناگهان حتی بدون علت، انگار تمام غم های عالم روی سرت آوار می شوند.

انگار که هر که را می شناسی هم، در دنیایی دیگر است و هیچ کس حواسش به تو نیست...

شاید مثل تماشای یک فیلم...

تازه لازم هم نیست، آن فیلم، سریالی تراژیک مثل پس از باران باشد.

حتی طناز ترین فیلم، حتی با بهترین کمدین ها حتی... هیچ کدام در آن لحظه تنهایی، تو را تمام نمی کند. چون در آن لحظه تو در بُعد دیگری هستی و آنها در بُعد دیگر...

حتی ممکن است فیلم تعاملی باشد...

مثل فیلمی که اکنون من می بینم...

مادر و خواهر ها و پدرم، در هیایوی یک روز زیبا هستند و با من هم صحبت می کنند، اما انگار که همه چیز  تکراری است و قبلا رخ داده، هیجان یک دورهمی را ندارم. نهایت حس یک روز تنهایی با تماشای یک فیلم جذاب را خواهم داشت.

البته به جز زمانی که برای تو می نویسم 

این زمان تنهایی ام با خاطرِ و یادِ تو پُر می شود...

یادی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.

یادی که در لحظه احتضار هم، یادآوری می شود و جز نام تو بر زبانم جاری نمی شود

امشب باز هم از حس تنهایی خواهم گفت بانوی من

حسی که باز هم زیباست اگر با یاد یار پر شود... با یاد تو

پس تا امشب...

صبح به خیر ای بهانه دم و بازدمم. صبح به خیر ای بهانه نَفَسَم

صبح به خیر فرشته نازنین

صبح به خیر عزیز تر از جانم...