احساس گناه

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام یکتا فرشته مهربانم

شب زیبایت به خیر. شبی که مژده هوای خنک پاییز را با خود دارد. هرچند باز هم جز گرما نیست. اما خب گرمایی کمتر از گذشته و انشاءالله کمتر و کمتر و کمتر شود تا به هوای فصل عاشقان نزدیک تر گردد.

نوشتم احساس گناه

بعضی وقت ها واقعا احساس است و واقعیت ندارد... این جا این تو هستی که باید احساس یا واقعی بودنش را مشخص کنی

بعضی وقت ها اما واقعیست. احساسی است که شکی ندارم واقعیت دارد...

امروز دچار اولی شدم

امروز وقتی که قبل از تو نوشتم اما تو را مفرد مونث غایب قرار دادم، نه مفرد مونث مخاطب.

امروزی که به این علت، سلام به تو را حذف کردم و آخرش هم بدون شب به خیر عزیزتر از جانم، تمام شد...

بهانه ام این بود که قرار است اکنون دوباره با تو حرف بزنم. همین اکنونی که هر شب قرار گذاشته ام بیایم.


اگر قبول داشته باشی برای بیشتر از تو نوشتن، همین روش را ادامه دهم و این بار بدون احساس گناه...؟


بانو جان! از این که بگذریم،با  احساس گناهی که دو ماه و چهار روز است گریبانم گرفته، چه کنم. چطور جبران کنم که مرا ببخشی و چطور پس از بخشش تو عمل کنم که این دوست داشتن، متقابل شود و جایی در دلت باز کنم.

....

آری بسیار پر رو هستم. آن قدر پر رو که از من دلخوری و من هنوز بخشیده نشدم، توقع در دلت نشستن دارم. دلی که زیباترین خانه تمام جهان است برای من. خانه ای پر نور تر از خورشید. خانه ای آنقدر بزرگ اما در عین حال گرم و صمیمی. خانه ای که هر اتاقش عزیزی از تو منزل کرده که برای من هم عزیز است. عزیزی چون پدر بزرگت. عزیزی چون مادر بزرگت. عزیزانی چون پدر و مادرت. عزیزی چون برادر نازنینت و آن دختر کوچک نازنینِ خواهرت

یعنی می شود، من هم همسایه این عزیزان در خانه دلت شوم؟

یعنی لیاقت پیدا می کنم تا گاهی نیز، خانه دلت برای من هرچند کوتاه به تپش در آید؟

آقای امیدواری این ها را می گوید که به خاطر احساس گناه، امیدواری اش چون کور سوی سر سوزنی در تاریکی تاریک ترین شب بی ستاره درون قلب مورچه ای روی سنگ سیاه است که خداوند او را هم در نظر دارد.

بپذیر که باز هم امیدوار باشم. خدایم یادم داده و بدترین گناه را نا امیدی می داند. تو بهتر از من می دانی که نا امیدی مطلق، به خودکشی می انجامد... پس حق بده که تلاش برای امیدوار ماندن داشته باشم.

پس حق بده تلاش کنم تا روزی قهر تو را به آشتی مبدل کنم

پس حق بده که پس از آشتی، باز هم هواخواه دل تو باشم و در آرزوی اینکه روزی در آن قرمز لطیف خوش رنگ بزرگ به اندازه محبتت، بنشینم

پس به امید آن روزها! باز هم شب زیبایت به خیر

شبت به خیر فرشته مهربانم

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر...

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

به نام هستی بخش احساس


   درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری چشیده‌ام که مپرس  

  گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس  

  آن چنان در هوای خاک درش می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

....

بعضی وقت ها آدم کم می آورد که حرف های دلش را چگونه به کلمات تبدیل کند. اگر خودش را عالم دهر ادب بداند، به جای اینکه فکر کند اینجا دیگر بلد نیست، فکر می کند که گنجایش کلمات تمام شده و کلمه بیشتر از این قابلیت ندارد حسش را نشان دهد. این می شود که حتی در برابر خدا قد علم می کند و مدعی آوردن سوره نیز می شود.

شاید مثل چند وقت پیش من که می خواستم برای محبوب عزیزم، آن بانوی مهربان و آن فرشته بی همتا، تا دنیا دنیاست، سوره بیاورم در وصفش!


اگر اوضاعت زیاد خراب نشده باشد و خداوند هنوز به تو امید داشته باشد، یک باره نشانه ای از یک حرف زیبای دیگر می دهد. یک ایده جدید برای بیان احساسات. 

حتی شده در یک سریالی که پیگیرش هم نیستی. حتی از همان شعری که خیلی معروف است و حفظش هستی. اما خب حفظ بودن کافی نیست. باید باهوش بود و حفظیات را کنار شرایط قرار داد و چیزی جدید خلق کرد.

امشب اینچنین شد.

امشب دخترک سریال، گفت: درد عشقی کشیده ام که مپرس.... حتی تا می رود آب دیده ام که مپرس نیز رفت و ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد.

امشب دیدم که این شعر حافظ چقدر وصف حالم است. درد عشقی کشیده ام که مپرس. حتی هنوز هم این درد کشیدن ادامه دارد. ناشکر نیستم. دردیست بسیار شیرین و بی مانند. 

دردیست که حاضرم قسم بخورم، تاکنون تجربه اش نکردم. درد و عشقی واقعی تر از همیشه...

دلبری که بی همتا یافتمش. با محبتی عمیق و بی خساست. از همان لحظه اول...

اما خب دنیاست و سختی ها و اضطراب هایش. دنیاست و تکیه کردن به روی تردیدها سخت ... هرچه هم تو مطمئن باشی فایده ندارد.

این اوست که باید مطمئن شود و رسیدن به این اطمینان جز با تلاش تو به دست نمی آید.

پس بریز این آب دیده ات را هر شب و هر لحظه که تنها شدی تا او تو را ببخشد. دعا کن که تو را ببخشد تا شاید. دعا کن که بخشیده بشی که اگر شدی تازه اول راه است و تلاشی که بسیار بیشتر از فرهاد کوه کن باید انجام دهی...

من که اندازه یک شهر تو را می خواهم...

به نام هستی بخشی

سلام بانوی من

سلام مهربانم

سلام فرشته مهربانم

می بینی دچار تکرار شدم؟ می بینی ؟

باور می کنی که نزدیک است دق کنم؟ دق کنم از اینکه اشتباهی مرتکب شدم و تو هنوز مرا نبخشیده ای.

باور کن آن موفق باشید آخر! آن طور که فکر کردی، معنای بدی نداشت. کمی دلخوری درش داشت، اما ... اما مثل همان موفق باشید هایی که انتهای برگه های امتحانی می نویسند باید بخوانی اش.

درست می گویی که من معلم نیستم... اما ... اما مثل کسی که دارد از دست می دهد... دارد غبطه می خورد، دارد فرشته نازنینی را از دست می دهد، آرزوی موفقیت می کند.

بانو جان! پس از این یک ماه دو روزی که با من قهر کردی، به جایی رسیده ام که ممکن است در یک شب تنهایی ام از غصه دق کرده و قالب تهی کنم. تو که دوست نداری خبر مرگ مرا بشنوی. پس مرا ببخش.

بانو جان! مرا ببخش و به قول شرفی که می دهم اعتماد کن. قول شرف می دهم که پشیمان نخواهی شد.

چند روز پیش دیدم که دوستت می گوید: من که اندازه یک شهر تو را می خواهم...

با خودم گفتم که واااای این حرف دل من است. با خودم گفتم یعنی باور می کنی که اندازه یک شهر که هیچ، اندازه جهان تو را دوست دارم. نه جهان محدود کره زمین و خورشید.... و نه حتی جهان محدود به منظومه شمسی... اندازه کل جهان ماده و برزخ غیر ماده و آخرتی که نمیشناسمش خوب، تو را دوست دارم و حتی بیشتر.

اما بعد دوباره سرخورده می شوم. می بینم که تو قهر کرده ای و هنوز مرا نبخشیده ای. هنوز مرا نبخشیده ای و من علاوه بر بخشش، توقع بی جای دوست داشته شدن متقابل دارم.


این ها را که در ذهن مرور می کنم، به این می رسم که باز از با ارزش ترین دارایی که می خواهم  به پایت بریزم بگویم. از عشقی بی نهایت که در قلبم موج می زند. از عشقی که بی قراری می کند برای ابراز شدن و راهی ندارد جز اینکه فقط قلب من، راهی به قلب تو باز کند و  قلب تو را از این بی نهایت دوست داشتن، سرشار کند


بانوجان! نمی دانی لحظه به لحظه بی قرار بخشیده شدن یعنی چه

بانو جان! نمی دانی، لحظه به لحظه سر زدن به خانه ات که درش را بر روی  من بسته ای و ناامیدی از باز شدن در، چقدر دردآور است

بانو جان! امشب خانه مان شلوغ است. 

امشب دو مادربزرگ و خاله ام مهمانمان هستند. اما تنهاتر از هرشب شده ام و منتظرم اگر مرا نبخشی، تا صبح اشک بریزم.

اما اگر لطف کرده مرا لایق بخشیده شدن کنی، باز هم اشک خواهم ریخت اما اشک شوقی و تشکر از خدایی که دل فرشته مهربانش را با من آشتی داد

بانو جان...!

هیچی!

فقط می خواست بگم شبت به خیر و انشاءالله خواب های خوب ببینی

خواب مادر بزرگ و پدربزرگت 

خواب بهشت

خواب...

شبت به خیر عزیزتر از جانم

بوی ماه زیباتر تو

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام عزیز

نمی دونم تو هم شده مثل من شروع به نوشتن کنی، اما هنوز عنوانی برای نوشته ت نداشته باشی.

الان و دیشب و بعضی وقت های دیگه، این طوری شدم. می دونم کلی حرف دارم و دوست دارم بنویسمش، اما نمی دونم با چه عنوانی. بعد به خودم میگم: بنویس تا بین راه نوشتن، عنوان مناسب، خودش رو بهت معرفی کنه.

بانو جان! انشاءالله از امروز به بعد، آروم آروم هوای شهر، مطبوع تر میشه. انشاءالله فردا که از خواب بیدار شدی، تو مسیر، نسیمی که بوی پاییز میده، صورتت رو نوازش می کنه.

نسیمی از فصل زیبای مان و ماه زیباتر تو

هوا خنک تر می شود، اما به لطف نزدیک شدن به ماه زیباتر تو، امیدوارم هوای دلت گرم تر و گرم تر شود . آن قدر گرم که مرا هم از محبتت چون خوشه چین ها، نصیبی باشد.

بانو جان! بسیار بسیار دلم برایت تنگ شده

کاش خدا و تو بهم لطف کنید و ببخشیدم

کاش دوباره فرصتی بهم داده بشه و  از شنیدن علم الاسماءیی که از دهانت خارج میشه، به تمام جهان اطرافم و اون مهمونایی که همکلامشون میشی، فخر بفروشم

کاش...

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر فرشته زیبای من

شبت به خیر بانو



پ.ن: در این آخرین جملات عنوان این حرفام هم خودشو نشون داد :)

هوای خانه ات گرم تر!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام فرشته مهربان

به یقین هوای خانه تو هم این روزها گرم گرم است. حتی گرم تر از خانه ما. از هر جهت که حسابش کنم.

نمی دانم، آفتاب شاید تو را بیشتر دوست دارد. تو را بیشتر دوست دارد که گرمای بیشتری ارزانی ات می دهد. گرمایی که شاید خودش خوش آیند نباشد، اما نتیجه اش بسیار دوست داشتنی است!

آری نتیجه اش گرم تر شدن محبت در دل توست. دلی که اگر برای هرکسی بتپد، لذت بخش ترین محبت را دریافت می کند. اولین روزها، این پدر و مادرت بودند که این لذت بی حد محبت تو را درک کردند. بعد خواهرانت و بعد تر هم برادرت و...


کسانی که بسیار لیاقت دارند در دریافت این محبت. و خوشا به حال آن همدم همیشگی آینده که اگر با تو هماهنگ باشد، اصیل ترین محبت تو را دریافت خواهد کرد. 

بانو جان! می دانم که گناه بزرگی مرتکب شدم و اگر در مسیر رسیدن تو حرکت می کردم، این روزها، خودت را از من دورتر و پنهان تر کرده ای.

بانو جان! اما دیگر چنین قصوری از من نخواهی دید و من این روزها به جرات می گویم که به تو بسیار نزدیک تر! شده ام. شاید حتی کنار تو باشم! شاید کنار تو باشم ولی تو خودت را از من پنهان کرده ای که نمی بینمت. خودت را پنهان کرده ای چون هنوز مرا نبخشیده ای.

اما با پر رویی تمام می گویم که خیال خامیست فراموش کردن تو. مگر می شود تو زیباترین دارنده زیباترین نوع محبت را فراموش کنم؟

مگر دیوانه باشم که خودم را از منبع گرمای محبت اصیل، محروم کنم؟

...

بانو جان! هوای خانه ات گرمتر! باشد. اما از نوع نتیجه گرما! از همان نوعی که عشق پدر به مادرت تجلی آن است. از آن نوعی که عشق و نگاه محبت آمیز تو به این دو عزیز است. از آن نوعی که عشق به برادرت تجلی آن است. از آن نوعی که...

بانو جان! عصر آدینه ات به خیر

برایت بهترین حال را آرزومندم