توفیق اجباری ۶

به نام هستی بخش احساس

... لحظه سال نو در حرم، مردم حالشون دست خودشون نبود. یه عده با صاد صلوات شروع کردند و در ادامه صوت و کف

یه عده دیگه همراه صلوات به کف زدن هم پرداختن.

منم کم از اونا نداشتم. با قطرات اشکی که هنوز رو گونه هام بود صلوات رو تموم کردم و دو کف دستم رو به هم چسبوندم و چشام و دوختم به گنبد طلایی.

بیشتر از یک ساعت بدون تحرک رو پاهام وایساده بودم و خسته. اما دوست نداشتم اونجا رو ترک کنم.اون هوایی که حس بهشتی رو منتقل میکرد.

هوایی نه چندان سرد، اما گرم از حضور دل هایی که حتی با لکه های زیاد، امامشون رو دوست داشتن و التماسشون بعد از تحویل سال، همراه گریه شده بود. گریه هایی بعضا با صدا. صدای ناله هایی زیبا. اونقدر زیبا که حس میکردم چقدر خوشبه حالشونه و همین الان،  امام حاجتشون رو  حتما داده.

با خودم میگفتم کاش می تونستم مثل اونا اینقدر خوب گریه و التماس کنم تا امام حاجت من رو هم بده...

تو همین احوالات باز یاد دوستان حقیقی و مجازی افتادم و براشون از خدا به واسطه امام رئوف، طلب آرامش کردم.

و تو این میون برای خودمم آرامش خواستم. حالا یا تو دنیا و کنار محبوب، یا بعد از سفر مرگ و در جهان ابدی...

دیگه باید بر میگشتم.

گوشی خواهرکوچیکه خاموش شده بود و نشد قرار بذاریم با هم برگردیم. 

پس پیاده حرکت کردم. بعد از فلکه برق، تقریبا خیابون خلوت شده بود و میشد تند تر حرکت کرد. ور حین حرکت تو پیاده رو بودم که خواهرکوچیکه منو میبینه و خدا رو شکر با هم بر میگردیم.

یه حسی بهم میگفت تاریکی ساعت دو شب مشهد مثل کربلاست و حس امنیت اونجا  رو داره. اما یه حس دیگه گفت نه و اینجا این وقت شب نا امنه و خدا رو شکر خواهرتو دیدی و تنهاش نذاشتی.

خلاصه که با یه حس خوب و سرشار از انرژی به لطف اما رئوف، سال جدید برای من هم یه جوری متفاوت  و پر امید شروع شد و هنوز هم ادامه داره

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.