وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمَمْلُوکَ اِلا الْمالِکُ

به نام هستی بخش احساس

تقریبا در هر وبلاگی که داشتم، اول عنوان رو مشخص میکردم و بعد مطلب رو می نوشتم.

اما این بار می خوام اول بنویسم بعد ببینم ازش چه عنوانی در میاد.

راستی می دونید این روش یه جورایی گراندد تئوریه؟

بگذریم.

اما متن.

امروز شب شب تولدشه. البته معمولاً شب یه مناسبت رو قبل از ساعت 12 نیمه شب میگن. اما خب هنوز صبح نشده و به نظرم بازم میشه گفت شب تولد.

نمی دونم حالش چطوره؟

خوبه؟

بده؟

از من متنفره؟

از من بدش میاد؟

هنوزم دوس داره سر به تنم نباشه؟

نمی دونم.

اما می دونم همه ها! یعنی نه تنها خانوما بلکه آقایون هم وقتی یکی که یه زمانی ازش بدشون نمیومده و بعد یه زمانی ازش بدشون اومده و بعد دوس داشتن سر به تنش نباشه و بعد به آرزشون میرسن و طرف میمیره، ناراحت میشن. حتی گریه میکنن. نمی دونم شایدم نه.

هووم؟ آهان بستگی داره آدرس قبرشو بلد باشن یا نه؟!

یعنی اگه من بودم و آدرس قبر پسره رو بلد بودم و میرفتم سر قبرش، حتما گریه م میگرفت براش. اما در غیر این صورت شاید نه.

بگذریم. امشب شب تولد کسیه که یه زمانی اجازه داشتم محبوبم صداش کنم. یه زمانی بعد تر، فقط اجازه داشتم تو خلوت خودم محبوبم صداش کنم. الان اما دیگه نمی دونم اجازه دارم یا نه؟!

فقط می دونم هنوزم قبولش دارم. هنوزم فراموشش نکردم.

نمی دونم حکمتش چی بود؟

از یه دعای ناخواسته شروع شد.

از دعایی که وقتی ایام اربعین کربلا بودم و مامان از ایران تماس گرفت و گفت برای ازدواجت هم از حبیب بخواه. میگن حبیب تخصصش ازدواجه.

اونجایی که دلم خالی تر از تهی بود و هیچ دلبستگی به هیچ کس نداشتم. اون روز به مامان گفتم خودم که نمی خوام، اما از طرف شما چشم. و به حبیب از طرف مامان گفتم و بعد از چند ماهی، دیدم به این دختر مهربان به این دختر شاه پریون، علاقه مند شدم.

باورم نمیشد. منی که خالیِ خالی بودم مملو از عشق شدم. عشقی به مراتب کامل تر از همیشه. از همه جهت

بعد هم که به یک سال نکشید؛ پروژه شکست خورد تا الان منم و این شکستی که می دونم هرگز فراموش نمی کنم. و این عدم فراموشی، سدی میشه برای دل بستنی جدید.

اما واقعاً حکمتش چی بود؟

رائفی پور بازی در بیارم می بینم تو 19 رمضان سال 63 حادثه ای برام رخ میده و منِ نوزاد، تا دم مرگ میرم و به نوعی ریست (ری استارت) میشم. از حرف زدن دوباره و از راه رفتن و از...

اینو با تاریخ تولد دختر شاه پریون (دختری به نام دری) مقایسه میکنم. 19 رمضان، 19 آبان!

19 عدد اوله. هشتمین عدد اول. امام هشتم هم امام رضاست. منم حدود 13 سال در جوار این امام زندگی کردم.13 هم عدد اوله. ششمین عدد اول. معروف ترین 13 هم 13 رجب تولد امام اول حضرت علیه

و منی که سال هاست عاشق این امام هستم. البته نه که امام رضا رو دوست نداشته باشم که حتی شرمنده شون هم هستم. به خاطر بخشی از نذری که بهشون قول دادم و در توانم نمی بینم که عمل کنم

میگم نکنه همین عمل نکردن به بخشی از اون نذر، باعث این شکست شده؟

نمی دونم.

فقط می دونم، به یکی از بزرگترین ابتلائات مبتلا شدم. به درد بی درمون. البته به جز مرگ که درمان همه دردهاست. دردهای جسمی اغلبشون یا با دارو خوب میشه یا به مرور یا هم بهش عادت میکنی.

اما دردی اینچنین، جز با مرگ درمان نداره. و تو که هنوز نوبتت نشده، یعنی باید تا مدت ها درد بکشی. هم درد شکست رو. هم دردی مضاعف به نام گیر دادن خانواده و همکار و دوست و استاد، به ازدواجت.

برای کم کردن این درد مضاعف تو خونه میگی، باید بتونم عاشق بشم و ازدواج بدون عشق رو نمی پسندم. به همکارات یکم منطقی تر میگی و میگی باید بتونم فراموشش کنم و ازدواج با فرد جدید بدون فراموشی قبلی، یعنی خیانت. و البته کل محل کار رو هم پر میکنی که خدایی ناکرده، دلی رو نلرزونی.

بگذریم...

سلام

سلام دختر شاه پریون

نمی دونم هنوز هم اینجا سر میزنی؟

نمی دونم متوجه شدی چرا جواب تو پیام اخیرت رو ندادم؟

اولی رو درست حدس زدی که تو پیام دوم گفتی اما دومی هم بارها قبلش بهت گفته بودم. پس لزومی نداشت جواب بدم. چون نه قرار بود اتفاق جدیدی بیفته و نه چون با سلام شروع نکرده بودی، جوابش واجب بشه.

تولدت مبارک دختر مهربون و سرسخت.

نمی دونم خدا که تو رو بیشتر دوست داره چرا  دعات رو مستجاب نمیکنه؟ چرا جون منو نمیگیره؟

می ترسم! می ترسم باز امشب که دارم از مرگ و تمنای مرگ میگم، خدا دوباره منو به کابوسی وحشتناک مبتلا کنه و منو به غلط کردن وادار کنه که غلط کردم تمنای مرگ دارم.

اون خداست و مالک و من مملوکم. به قول امام علی:(مَوْلاىَ یا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمالِکُ وَ اَنَا الْمَمْلُوکُ وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمَمْلُوکَ اِلا الْمالِکُ) وآیا رحم میکند کسی غیر از مالک به من؟

خب حتما صلاح میدونه که باید بازم زنده بمونم و درد بکشم. نه؟

هعی

نمی دونم با توجه به شرایط دیگه چی بگم؟ جز باز هم تبریک تولدت

حتی نمی تونم جملاتی با سرآغاز "کاش" بگم.

پس بازم تولدت مبارک  با آرزوی برآورده شدن آرزوهات


خب عنوان چی باشه؟ آهان وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمَمْلُوکَ اِلا الْمالِکُ

حرف‌های اعتراضی

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام به تو قلب پر از احساس و زودرنج تو

پریشب باهات به نوعی دعوا کردم

البته حق با تو بود. برای عصبانیتت از من حق داشتی و من ناخواسته باعث اون اتفاقات شدم که از دستم عصبانی باشی

اما منم حق داشتم.

نمی دونم اینجا رو بازم سر می زنی یا نه

اما اگه اومدی خوندی، می خوام بدونی حرفام توهین آمیز نبود.

بعد از مدت ها با لحن اعتراضی همراه با دوست داشتنِ تو حرفامو زدم

تقریبا 90 درصد حرفایی که می خواستم بهت حضوری بگم


کاش باور کنی که من مثل یه نوجوون فکر نمی کنم کاش بذاری ثابت کنم که نوجوون که نیستم هیچ، افکارم مثل یه پیرمرد خسته شده از دنیاست. پیرمردی که پس از قرن ها زندگی، عاشق شده و خب یه پیرمرد عاشق احساساتی هم میشه و این احساسات، ربطی به خامی و ناپختگی و اینا نداره


بانوی عزیزم. حتما متوجه شدی که تو این دو روز دیگه مزاحمت نشدم. منظورم از مزاحمت همون چیزیه که خودتم می دونی به خاطرش از دستم عصبانی شدی.

ببخش که ناخواسته عصبانیت کردم


...

و درآخر اینکه هیج وقت از دوست داشتن تو دست نمی کشم

هیچ وقت نا امید نمیشم

مگه همون که بهت گفتم

دعا کنی بمیرم

البته حالا که مدتیه به کرونا مبتلا شدم شاید خدا قبول کنه تو رو از شرِّ من خلاص کنه

خواهش می کنم توهم دعا کن

باور کن که کنایه نمی گم 

واقعیِ واقعی می گم

خسته شدم بانو

اگه هیچ وقت قبولم نمی کنی دعا کن برم

البته یکم ترس از مرگ دارم

اما مردن بهتر از این عذابه

ممنونت میشم دعام کنی


روز سی و هفتم (حس مبهم تنهایی)

به نام هستی بخش احساس

سلام  و صبح به خیر بانو جان

حالت چطور است؟

می دانی نزدیک به یک هفته می شود از حال تو هیچ خبری ندارم؟

می دانی بی خبری جه آشوبی در دلم ایجاد می کند؟

آن هم برای کسی که جز تو ، چیزی را نمیبیند.

انگار که در سیاه چالی اسیر باشم و تنها منبع نوری که تاریکی محض این سیاه چال را روشن می کند، از من دریغ شده باشد.

بانوجان... تا به حال شده، حس کنی در اوجِ شلوغیِ خانه، حتی در حضور آن کودک دوست داشتنی، تنهای تنها هستی؟

نه همیشه ها نه...

گاهی اوقات فقط

گاهی که ناگهان حتی بدون علت، انگار تمام غم های عالم روی سرت آوار می شوند.

انگار که هر که را می شناسی هم، در دنیایی دیگر است و هیچ کس حواسش به تو نیست...

شاید مثل تماشای یک فیلم...

تازه لازم هم نیست، آن فیلم، سریالی تراژیک مثل پس از باران باشد.

حتی طناز ترین فیلم، حتی با بهترین کمدین ها حتی... هیچ کدام در آن لحظه تنهایی، تو را تمام نمی کند. چون در آن لحظه تو در بُعد دیگری هستی و آنها در بُعد دیگر...

حتی ممکن است فیلم تعاملی باشد...

مثل فیلمی که اکنون من می بینم...

مادر و خواهر ها و پدرم، در هیایوی یک روز زیبا هستند و با من هم صحبت می کنند، اما انگار که همه چیز  تکراری است و قبلا رخ داده، هیجان یک دورهمی را ندارم. نهایت حس یک روز تنهایی با تماشای یک فیلم جذاب را خواهم داشت.

البته به جز زمانی که برای تو می نویسم 

این زمان تنهایی ام با خاطرِ و یادِ تو پُر می شود...

یادی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.

یادی که در لحظه احتضار هم، یادآوری می شود و جز نام تو بر زبانم جاری نمی شود

امشب باز هم از حس تنهایی خواهم گفت بانوی من

حسی که باز هم زیباست اگر با یاد یار پر شود... با یاد تو

پس تا امشب...

صبح به خیر ای بهانه دم و بازدمم. صبح به خیر ای بهانه نَفَسَم

صبح به خیر فرشته نازنین

صبح به خیر عزیز تر از جانم...


شب سی و ششم (باب الجواد)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام بی قرار زیارتِ حسین

سلام کبوتر حرم رضا

راستش امروز می خواستم، از ابلیس 2 بگم. بعد فکر کردم و تصمیم گرفتم از پرستار و مادر بگم. از پرستاری مادرم از اون پسربچه دوسال بگم... بعد تصمیم گرفتم...

اما هیچ کدوم برای حرف دل امشبم مناسب نبود

تا این که یاد امام رضا افتادم... یاد امام رضایی که دوستم بهشون گفته بود خودت یک نفر رو برام انتخاب کن... یاد امام رضا افتادم و یاد باب الجوادِ حرمش

می دونی امام رضا چند وقت بعدش که زیاد یادم نیست، حاجت دوستم رو می ده؟ می دونی مادر دوستم، یه دختری رو می بینه و خواستگاری می کنه دختره و دوستم همدیگه رو می بینن و بعد... عاشقانه یک زندگی رو شروع می کنن و عاشقانه تا الان ادامه می دن و هنوز هم عاشقانه ادامه داره...

یادم میاد، آخرین باری که امام رضا رو دیدم... تو همون باب الجواد شاید، از امام رضا تو رو این طوری خواستم.

راستش اون روزا، هنوز تو رو نشناخته بودم. هنوز تو بانوی نازنیم رو ندیده بودم... هنوز نمی دونستم خداوند چه فرشته بی نظیری داره ...

اما دوست داشتم...اما  دوست نداشتم بدون عشق، بدون اینکه عاشق بشم، یک زندگی رو شروع کنم... به این هوا که وقتی تو زندگی رفتم، عشق رو خدا می ده.

آخه دارم می بینم بانو... دارم می بینم زندگی هایی که بدون عشق شروع شدند و هیچ عشقی هم ایجاد نشد...

مثل زندگی ناهید قصه ای که برات گفتم و از اول تا آخرش رو خوندی و بقیه قصه رو هم شفاهی ادامه دادم... اون زندگی که مادرشوهر ناهید، در مسابقه با جاری خودش، خواست بهترین عروس رو برای پسرش بگیره... اما پسری که عاشق نبود و بعدش هم عاشق نشد و بدتر حتی، معتاد شد و بدتر حتی (بگذریم:|) 

زندگی که با عشق شروع شده باشه رو هم دیدم... مثل زندگی دوستِ مادرم معصومه ... زندگی رو با عشق شروع کرده بود و هنوز هم عاشقانه ادامه داره... اون هم با داشتن دوتا  پسری که حتماً مردان جا افتاده ای برای خودشون شدن.

...

بانوی من... آن شب آخری که هنوز تو رو نشناخته بودم، به امام رضا گفتم برای من هم مثل دوستم، از شما همسرم رو می خوام... به امام گفتم: یا امام رضا! پس هرکه قسمتم بود رو در دلم بنداز

بانوجان... می دونم... می دونم این دلیل نمیشه. دلیل نمیشه که حتما امام رضا به حرفم گوش بده. اما دلیل هم نمیشه که به حرفم گوش نداده باشه...

پس وقتی که هیچ عشقی به هیچ کسی نداشتم و با تو آشنا شدم، عاشق تو شدم، یک دفعه به خودم اومدم و گفتم: وای ... امام رئوف چه زود به حرفم گوش کردند و صدام رو شنیدند.

کاش از اول کارم رو به ایشون سپرده بودم... این امامی که هیچ اشتباهی نمی کنند.

بعد که تو رو دیدم و مهربونی تو رو درک کردم، دل در دلم نبود و...

فکر کردم امام رضا، تو گوهر و فرشته نازنین رو به من نشون داد و...

البته که هنوز هم این فکر رو می کنم ... آخه به غیر از این نمی تونم چیزی دیگه رو تصور کنم.

چی تصور کنم؟ این که امام رضا، بی نظیرترین فرشته حرمش رو، فقط نشون می ده و دلم رو این طور می سوزونه؟ اون هم کی! امام رئوف... امام مهربان!


بله بانوی من می دونم... می دونم تمام این ها می تونه توهم باشه... توهم باشه از این جهت که من کجا و یک مستجاب الدعوه کجا... من کجا و آدمی که امام بخواد بهش توجه کنه کجا.

منی که آخرین نذرهام هم خوب ادا نکرده بودم... مسلمه که امام رضا.... (...)

وای نه امام رئوف... ببخشید. ببخشید که رئفت تو رو کم شمردم. ببخش که فراموش کردم، هرکسی که بیشتر بفهمه، بیشتر درک کنه، امتحانش سخت تره و از هرجای زندگی که بترسه، از همونجا، سخت ترین امتحان ازش گرفته می شه.

پس شاید می خواستی، من امتحان سخت تری پس بدم

شاید به سختیِ استمرار دعاهایم 

و شاید حتی به سختی فراق.

شاید می خواستی من فرشته نازنین حرمت رو ببینم و این طور عاشق و شیفته ش بشم و بعد تمام... 

تا این طوری جزای گناهان و کوتاهی های گذشته م باشه.

اما یا امام رضا... آیا نمی بینی این عذابی که میکشم، خیلی بیشتر از جزای اعمالی هست که مرتکب شدم؟

مگه رئفت نباید این باشه که حتی گناه کاران هم، بخشیده بشن به واسطه آبروی شما پیش خدا؟

پس چرا دارم عذاب بیشتری می کشم؟

یا امام رضا... خیلی دوست دارم تو این روزها، من رو بطلبی

بیام و پشت پنجره فولادت ضریحت رو از دور نگاه کنم و التماست کنم

خیلی دوست دارم دوباره از نیمه شب تا صبح در باب الجواد بشینم و به ماه روی آسمون نگاه کنم و از فرزندت حاجتم رو بخوام.

یعنی ممکنه امام رئوف

یا امام رضا... می دونم می دونم این خواسته م، بسیار بسیار بزرگتر و با ارزش تر از قضیه سربازیه

می دونم این خواسته م، بسیار بسیار بزرگتر و با ارزش تر از  قضیه هجرتمون هستش

می دونم

اما تو رو به جوادت قسم، ای که دل مومنان رو می تونی بدست بیاری و هر سمت سویی خواستی ببری، دل بانوی من رو شده حتی به یک ملاقات دیگه راضی کن...

می خوام تو این ملاقات تمام تلاشم رو بکنم... البته با کمک شما

قول می دم بهترین روز رو برای بانوی مهربان، رقم بزنم. یک روز به یاد ماندنی

یک روز بسیار زیباتر از روز اول... عاشقانه تر از روز اول و محکم تر از روز دوم! 

یا امام رضا... امکانش هست... امکانش هست شما واسطه بشید تا بانو، فرصت دیگه ای بهم بدن؟

امکانش هست رئفت تون رو تکمیل کنید؟ البته تکمیل که کردید. پس اضافه تر از رئفتتون نصیبم کنید؟

یا امام رضا دلم خیلی هوای حرمتون رو کرده... دوست دارم بیام تو یکی از صحن های خلوتت و یک  گوشه وایسم و گنبدتو نگاه کنم و زار زار بزنم زیر گریه...

اینجا خواهر نامحرمم! نشسته نمی شه بغض بترکونم

کاش کسی نبود و می رفتم زیر بارون و زار زار گریه می کردم...

همراه اشکِ ابرهای غمگینِ پاییز

کاش ...

یا امام رضا... یا جواد الائمه... یا امام هادی... خیلی دوسش دارم

خیلی بانوی نازنینم رو دوست دارم

مطمئنم مطمئنید نمی ذارم، یک اخم از من ببینه... مطمئنم مطمئنید که از گل نازک تر بهش نمی گم

پس چرا؟

چرا بانو رو راضی نمی کنید. راضی نمی کنید که یک فرصت دیگه بهم بده؟

بانوی من... قول می دم ... به رضایی که هر دو دوسشون داریم.... به حسینی که هر دو عاشقشون هستیم... به فاطمه ای و به علی قسم، قول می دم هرگز پشیمون نشی از این که یک بار دیگه بهم فرصت بدی

قول می دم، از اون دو روز دیگه، بسیار بهتر باشم و بهتر بمونم

بانوی من...

شب زیارتی زیبای تو و ملائکه، به خیر باد

شب زیارتی امامی که در کشور خودمون هست و بسیار مدیونشونیم

شبت به خیر بانوی عزیز...

ببخش که امروز، اون جور که می خواستم نشد

نشد نزدیک به شان تو بنویسم


شبت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

شبت به خیر فرشته نازنینم

شبت به خیر


روز سی و سوم (مهرِ عالم تابِ آبان)

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته مهربانم

سلام مهربانِ زمینیِ بی همتا 

صبح زیبایت به خیر بانوی من

اولین صبحی که مهرِ آبان، بدون ابرهایِ گریان، زمین را گرما می بخشد...

گرمایی که دوست داری، در این سرمای دلچسب، زیر پتو باشی و همچون جوجه های یک روزه، باز هم چُرت بزنی...

گرمایی که یخِ غم و نا امیدیِ خیلی ها را می تواند آب کند.

می تواند در اوج مرگ های طبیعت، نفس های خفته ای را بیدار کند...

نفس های بی تفاوت را... نفس هایی که مثل نفس خواهرم، سال هاست، مهربانی یادش رفته... سال هاست بغض  دارد و عامدانه غمبادش می کند...

کاش همه زن ها مثل تو مهربانی را یاد می گرفتند بانو...

به خصوص خواهرم...

آری دیگر... انگار مردادی ها خیلی مغرور هستند و خودشان را از مهرِ مهربان، بی نیاز می دانند...

آری دیگر... خواهر دوم بی کینه ام... او که مهربانِ واقعیست... او نیز چون تو، صاحب مهرِ آبان است...:)

...

بانوی من ... امروز حالت چطور است؟

امروز که دومین روزیست باغِ زیبایت را به روی همه بسته ای...

امروز که درختان و گل های باغت، حسابی تشنه و دلتنگت شده اند...

راستی خوب که نگاه کردم... انگار هوا همچنان ابریست... احتمالا مهرِ آبان... دوری تو را در باغِ زیبایت، تاب نیاورده و پس از مدتی کوتاه، دوباره دستانِ ابری اش رو روی چشمانش گذاشته و دوباره اشک میریزد!

بانوی من... می دانم... می دانم آن لجن های چسبناک و چندش آور و حال به همزن، آن ها که بی اجازه و طلبکارانه آمدند و باغِ زیبایت را  کثیف کردند، با این باران های لطیف شسته نمیشوند... اما اگر برگردی.. برگردی و بگذاری تمام باغ را شخم زنم، تمام کثافاتشان را دفن خواهم کرد...  دفن خواهم کرد و دوباره گل های زیبا تری برایت خواهم کاشت...

...

بانوی من... ماشاءالله به ماهِ آبان تو و این برکتِ بی نظیرش.

ماشاءالله به آبِ رحمتی که بی دریغ نثار زمین تشنه ایران می کند.

ماشاءالله به تو فرشته موکل آب، بانوی من...

...

بانوی من... چند روزیست که دنبال متنی در توصیف تو می گردم...

بقیه نقطه چین های بالا را نوشتم ها... اما پاک کردم... پاک کردم تا ببینم اراده خداوندی که اغلب در طول اراده توست، چه می خواهد...

...

راستی... خداوند مرا می بیند بانو؟

می بیند که فرشته نازنینش را چقدر دوست دارم و عاشقانه می خواهَمَش... می بیند که حتی حاضرم در حد بهترین دوستش باقی بمانم و توقعی نکنم؟

می بیند و اینگونه، باز هم فراق را تاکنون پسندیده؟

آری بانو... میدانم تا تو نخواهی خداوند هم نخواهد خواست... اما خداوند مقلب القلوب است... نه؟

خداوند می تواند به قلب لطیف و نازک و مهربانِ تو، اطمینان و اعتمادِ بالایی نسبت به من القاء کند...

اینکه نمی کند...

... نمی دانم ... شاید می خواهد نسخه دنیای مرا بپیچد...

شاید می خواهد بفهماند که قبول دارم... قبول دارم تو با فرشته مهربانی که خلق کردم، جز مهربانی جورِ دیگری رفتار نخواهی کرد...

اما... اما تقدیر تو تا چند صباحی دیگر، اگر بتوانی خوب توبه کنی، ارجعی الی ربک است و فرشته نازنینم، اگر وابسته شود، تحمل تنهایی ندارد...

فرشته ای که خلق کردم، این روزها آنقدر دل نازک شده و می شود که نیاز به همراهی تا پایان دنیا دارد... نه یک همراهِ نیمه راه... حتی مهربان...

نمی دانم بانو...

... شاید هم باز باید بیشتر رشد کرده و پخته تر شوم... شاید تا حد لیاقت مهرِ تو، مدتی دیگر راه است که باید طی کنم... راهی البته صعب العبورتر... راهی که البته توان طی کردنش را دارم...

نمی دانم...

... شاید هم خداوند، مردی دیگر... بسیار مهربان تر... را لایق تو دانسته باشد...

بانو جان... اگر این آخری خدای ناکرده درست باشد و مهربان تر از من نیز وجود داشته باشد،... تو از خداوند بخواه که جانم را بگیرد...

جانم را که گرفت، غم غالب از محدودیت دنیا برایم تمام می شود... 

...

بانوی من... خوب می دانی که بی تو بالاخره از غصه خواهم مرد...

‌..

بگذریم بانو

...

صبحِ سوم آبان به خیر...

صبحت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم