توفیق اجباری ۳

به نام هستی بخش احساس

... در طول مسیر ۹۰۰ و خورده ای کیلومتری،چند باری توقف داشتیم و با بی محلی به داماد عمو، خوش خوشک رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شهر مقدس مشهد...

ولی خداییش داماد انقدر پر رو،؟

آخه به داماد چه که مادر پدر زنش چه زمانی دفن بشه و پسرلش زود برسن یا دیر... یا حتی محل قبرش کجا باشه.

نزدیک بود به حرف داماد بشه و برای مادربزرگ قبری در خوامه ربیع تهیه کنن. اما خدا نقشه های شومش رو نقش بر آب کرد و مادربزرگ کنار دختر و دامادش، در بهشت رضا تدفین شد.

ما هم به موقع رسیدیم. یلنی طوافش تو حرم رو هم بودیم و بعد مراسم تدفین تو بهشت رضا...

اولین بار بود که جسد یه فرد از نزدیکان رو از نزدیک میدیدم. وقتی مادربزرگ رو تو قبر گذاشتن و صورتش رو باز کردن، چهره نیم رخش از همیشه خواستنی تر شده بود. یک مظلومیت و معصومیت خاصی گرفته بود. شاید زجر ایام زمینگیری، باعث پاک شدن گناهانش بوده. شاید...

به هر حال سنگ های لحد رو پس از تلقین دادن، دونه دونه گذاشتن و کل جسد کفن پیچ شده، از انظار پنهان شد.

بعد هم خاک بود و خاک که روی لحد رو می پوشوند، تا گودی قبر پر شه و آماده برای سنگ مزاری مناسب.

...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.