باز هم امتحان

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام مهربانم

بانو پر احساس من

باز هم امتحان

دیشب تا کجا رسیدم؟ تا امتحان سردار حاجی زاده در جهاد اکبر

تا اینجا که او هم از پس امتحان برآمد. از پس امتحان برآمد و فرصت امتحانی دوباره برای ما مردم فراهم کرد.

بله بانو... هم من و هم تو قبول داریم با این خبر همه شکه شدیم. هم من و هم تو حتی

اما بعدش رسانه ها، وسوسه کردند و برخی امتحان را صفر شدند. بعضی از همان هایی که شاید حماسه تشییع سردا سلیمانی را آفریدند.

دیدی یکی از همان بعضی ها، یکی از دوستان مان بود. دیدی چه راحت به تمسخر گرفت همه این صداقت ها را؟

دیدی بانو؟

و همین طور خیلی از به ظاهر انقلابی ها

و همین طور خیلی از سلبریتی ها.

بانو جان... دیدی چقدر از همین سلبریتی ها ریزش داشتیم؟

مرجانه گلچین

قلقلی

خالق برنامه های عروسکی نوستالژیک دهه شصتمان مرضیه برومند

خیلی ها بانو...

خیلی ها...

اما نه.

با اینکه خیلی ها بودند اما خیلی نبودند.

هنوز هم از این 80 میلیون جمعیت، اکثریت قاطع، در امتحانات پیروزند.

اما این وعده! خداوند بوده و هست که در آخرالزمان، غربال شدیدی می کند.

و آن هایی که ذره ای در دلشان شک و تردید به نظام بود و با اکره حتی اگر این اکراه در آن اعماق قلبشان پنهان بوده، نظام را قبول داشتند، اینجا غربال شدند و نفاقشان هم برای خود و هم برای مردم مشخص شد.

بانوی عزیزم

افتخار می کنم به خودم که لیاقت پیدا کردم با بانویی چون تو آشنا شوم.

بانویی که در این هجوم فتنه ها، دینش را به دنیایش نفروخته و با تمام قوا، با این هجوم جبهه شیطان در حد خودش مقابله می کند

بانو جان... این افتخار بزرگیست آشنایی با تو

با نازنین ترین فرشته خداوند.

فرشته ای که حتی اجازه نداد نوک بال هایش بسوزد 

فرشته ای که حتی فطرس، غبطه اش را می خورد.

آفرین بانوی نازنینم

آفرین عزیزتر از جان ناقابلم

کِی می شود که خداوند لیاقتم را بیشتر کند تا این جان ناقابل را فدایت کنم

راستی بانو جان... زمانه زمانه اوج فتنه هاست و آسیب ها زیاد

مواظب باش

شب ها و روزها مواظب باش خدای ناکرده، شیطان حسود، از عوارض این فتنه ها به تو آسیب نرساند. که طاقت ندارم بانو

شب که می خوابی آیه الکرسی را تا و هوالعلی العظیم بخوان

چهار قل را بخوان 

شبت به خیر زیباترین آرزویم تا ابد

دوستدار همیشگی تو

باغبان


امتحان (نمیدونم شماره چند)

به نام هستی بخش احساس

سلام زیباترین هدیه خداوند. هدیه ای که لایق می خواهد تا خداوند همراهی اش، همراهی با تو را نصیبش کند.

سلام بانوی مهربانم.

بانویی که این روزها خیلی غمگین تر و عصبانی و تر و در عین حال مهربانتر از همیشه ای.

غمگین و عصبانی از آدم های بی صفت و بی وجود که منتظر گل آلود شدن آب بودند تا ماهی شان را بگیرند.

غمگین و عصبانی از آدم های دهن بین و حزب باد و...

می دانستم بانو...

یقین داشتم بانو...

یقین داشتم که از من هم انقلابی تر موضع می گیری.

یقین داشتم که تو از پس این امتحانات خوب بر می آیی.

هر چه نباشد، سال هاست معلمی

سال هاست با نحوه امتحان و سوالات آشنایی.

پس وقتی خداوند، امتحان عمومی جدیدی میگیرد، تو بهتر از همه می دانی جواب سوال چیست و بهترین پاسخ کدام است...

بانوی من...

امروز امتحان درسی که افتاده بودم را دادم و انشاءالله قبول میشوم و پیگیر پایان نامه خواهم شد.

پیگیر کارهایی که می خواهم برای درآمدزایی بیشتر واردش شوم.

کارهایی که به امید خدا شروع می کنم تا شاید خداوند لطفی کرد و لیاقت تو را یافتم و مثل آن روزهای سال پیش، سردی رابطه مان به گرمی گرایید.

این هم امتحان بود بانو... امتحان من برای راهِ خواستن تو... اینکه چگونه بتوانم، لایق تو باشم...

بانو جان... میبینی تراکم امتحان خدا چقدر زیاد شده؟

در این چند روز و چند هفته چقدر امتحان پس دادیم.

اول خداوند به وسیله دشمن، سردار دلهایمان را گرفت.

بیشترمان در این امتحان قبول شدیم. همه عزادارش شدیم.

یک تشییع باشکوه برایش برگزار کردیم.


و خداوند بار دیگر گفت؛ تبارک الله احسن الخالقین.

اما ما مردم آخر الزمانیم بانو.

امتحانی اینچنین امتحان آسانی بود. 

خداوند امتحانش را سخت تر کرد.

اینبار امتحان اعتماد  داشتن به خودش را گرفت.

گفت من در قرآن به این ها بارها قول دادم که اگر از کفار نترسید، کمک میکنم. پشتتان را خالی نمی کنم. حتی با وجود قوی ترین دشمنان. 

خداوند منتطر پاسخ ما بود. پاسخ مردم برای خونخواهی قاسم سلیمانی.

این امتحان کمی سخت تر بود. تعداد بیشتری ریزش داشتیم.

یک عده میگفتند جنگ میشود. همان هایی که به خداوند اعتماد نداشتند

اما بیشترمان خونخواه سردار بودیم و در سحرگاهی قبل از تدفین پیکر مطهرش، عزیزان سپاهی، از طرف نظام و مردم، سیلی محکمی به آمریکا زدند. آنچنان که برق از چشمانشان پرید.

و خداوند هم به وعده اش عمل کرد و چنان ترسی در دل دشمن انداخت که دیدیم ترامپ قلدر بی ادب و هتاک، هنگام سخنرانی چه لرزش صدای هویدایی دارد و هیچ غلطی هم نتوانست بکند.


پس باز هم خداوند گفت تبارک الله احسن الخالقین


حال نوبت امتحانات نهایی خداوند رسیده بود. امتحاناتی که با قبولی در آن ها می توانیم به آخرالزمان سلام کنیم.

پس هواپیمایی به سهو یا به عمد نفوذی های دشمن سقوط می کند. سقوط می کند تا ابزاری برای خدا جهت اولین امتحان نهایی شود.

سه روز که می گذرد، برگه سوال ها آورده شده و می فهمیم سوال این است:

عکس العملتان در برابر اینکه بدانید، خودتان هواپیما رادساقط کردید چیست؟

پاسخ های درست را در عمل انجام دهید:

اولین پاسخ درست را سردار عزیزمان حاجی زاده داد و نمره بیست را گرفت.

او به اشتباه اذعان کرد

اذعان کرد و گفت گردنش از نو باریک تر است.

او بهترین جواب این سوال امتحان نهایی را داد. جوابی که پیروزی در جهاد اکبر بود...

آری بانو...

فردا باز هم می نویسم. از امتحان هایی که این روزها، خداوند از ما میگیرد.

پس تا فرداشب عزیزتر از جان ناقابلم.

بانو جان با آرامش بخواب و از فتنه ها نترس.

پیامبرمان وعده داده، این ها ضرری ندارد و نتیجه اش، رسوایی منافقان است.

پس زودتر بخواب و نگران حادثه فردا نباش.

فردادهم یک فتنه دیگر می شود و ازچهره منافقان دیگر رونمایی...

شب به خیر زیباترین آرزویم تا ابد

دوست دار هیشگی تو

باغبان

سردار دل ها

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام مهربانم

سلام صاحب دلی که این روزها یکی از عزادارترین دل هاست.

نمی پرسم خوب هستی بانو؟

می دانم... می دانم امروز با حال بسیار بد برایت شروع شد.

آخر سردار دل هایمان رفت. به آرزویش رسید و ما را ترک کرد. 

بانو جان... امروز مرد بزرگی از دست دادیم. مردی که مرد بود!

از تمام جهات مرد بود.

مهربان... استوار... شجاع... ناموس پرست... غیرتمند... عزیز... تکیه گاه... تکیه گاه... تکیه گاه...

آری... سردار سلیمانی... سردار دلهایمان... محکم ترین تکیه گاه مان بود بانو...

تکیه گاهی که نه تنها تو... بلکه من... بلکه حتی تمام ملت ایران، به او تکیه کرده بودیم... تکیه کرده بودیم و غم های زودگذر دنیا را زود فراموش می کردیم.

حال آن تکیه گاه دیگر نیست و نمی دانیم به چه کسی باید تکیه کنیم... آیا باز هم مردی به محکمی او خواهد آمد؟

مردی که نگذارد اجنبی از خاکمان عبور کند و چشمش دنبال ناموسمان باشد؟

بانوی من... می دانم سردا، برای تو چیزی دیگر بود و جایگاه خالی اش در قلبت هرگز پر نخواهد شد.

اما یقین داشته باش، خداوند باز هم هوایمان را دارد. خداوند او را با خود برد تا از عذاب دنیا نجاتش دهد.

اما دور نخواهد بود روزی که مردترین مردان دنیا، بازگردد و دنیا را از هرچه ظلم و جور هست نجات دهد.

دور نخواهد بود بانو... ما هم آن روز را خواهیم دید انشاءالله

آن روز به لطف خدا و خواست سردار، باز هم او را خواهیم دید.

آن روز سردارمان باز هم خواهد جنگید... در رکاب انسان کامل

بانو جان... تا آن روز فقط می توانم تو را تسلی دهم. 

تسلیت مرا بپذیر بانوی عزیز

دوستدار همیشگی تو

باغبان

دیوِ دی

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام مهربانم

خوب هستی؟

دیشب یلدایت را تبریک گفتم... اما نیامدی!

نگرانت شدم و خودم آمدم و خیالم راحت شد که دست کم هنوز طبع لطیفت پابرجاست.

همین برایم کافی بود بانو... همین که روح و طبع لطیف تو را کمتر گزندی رسیده باشد.

اما مواظب باش بانو...

زمستان مثل پاییز نیست... خشن است و می گزد... و دی ماهش چون دیوی سیاه، بدتر از همه

بانو جان... با این حال با گرمای محبت و صمیمیت خانواده، می توانی از گزند این ماهِ سرد و تاریک در امان بمانی.

فقط کافیست ۸۹ روز را تحمل کنی...

آنگاه خانمِ بهار می آید و تمام ارواح فرشتگان زیبا را از زندانِ دیو زمستان نجات می دهد...

در این میانه راه تا آن روز، باز هم با بهانه مناسبت ها، می آیم و تبریک می گویم... شاید اینگونه از گرمای محبت بی دریغ تو گاهی بهره ای ببرم... شاید که بتوانم خودم را اثبات کنم و تو را راضی به همراهی

...

بانو جان اینجا همیشه خانه تو بوده و خواهد بود...

شاید در حجم این ۹۰ روز و شب ننویسم... اما باز هم خواهم نوشت و البته بهتر...

هر زمان که خداوند به قلب ناچیزم، الهامی زیبا نزول کرد، بی درنگ این قلم مجازی را برداشته و خواهم نوشت...

از دوست داشتن ها... از مسیر پر پیچ و خم زندگی ام... از التماس دعا به تو صاحب رقیق ترین قلب ها... از زیبایی های دنیا... از سفر به آخرت...

راستی ادامه آن داستان تو در بهشت... آنجا که از دور دیدیمت... من و آقا جان و خانم جانت، به استقبال آمدیم و نزدیک آن پُل روءیاییِ خاطرات کودکی ات، چشمشان را باز کردم تا به جمال زیباتر از هر حوریه ای، روشن شود...

آری آن را ادامه می دهم و خودم را در خیالاتِ با تو بودن گم می کنم... 

آنگونه که آن عروسک دورانِ کودگی مان (زی زی گولو...) گم شده بود و پسر آقا جمالی، پیدایش کرد.

اما گم شدن من در خاطراتِ توست و جز تو کسی توان یافتنم را ندارد...

بانو جان راستی یک اقرار کنم؟

تو که اعتراف و اقرار را هنوز هم دوست داری؟ نه؟

شاید هم گفته باشم و تکرار باشد...

اما باز هم می گویم...

می گویم که بارها علاوه بر تمام ائمه و معصومین و بزرگان، برای وصالِ به تو، به آقاجان و خانم جانت هم متوصل شدم.

هر چه باشد به هر بزرگی که متوسل شوم، برای خواستگاری، مهمان این دو عزیز می شوند... مگر نه؟

کاش لیاقت پیدا کنم و جواب مثبت بگیرم... وگرنه این دیوِ بی شاخ و دمی که از دِی دیدم، مرا در این سیاهِ سردِ زمستان، خواهد کشت.

کاش ...

بگذریم بانو

زمستانت بی خطر

دوستدار همیشگی تو

باغبان