چندیست که دلدار...

به نام هستی بخش احساس

سلام تکه بزرگِ کنده شده از قلبم.

فکر می کنم این عبارت را بتوانم همیشه بگویم. چون همیشه صادق است. این طور نیست بانوی مهربان؟

بهتری الحمدالله؟

می بینم که مدتی خبری از تو نیست!

باز چه شده؟

این بار که دیگر آزارت ندادم!

مدتیست که دیگر پیام نمیفرستم که حالت بد شود!

حتی  آن سرمایه گذاری های ماهانه در شریف ترین و مقدس ترین کار تو را هم کنار گذاشتم.

پس تو  را چه شده؟

می خواهی بمیرم تا راحت شوی؟

ولله که این کارها را از روی ترسِ از پدرت، ترک نکردم.

ولله که فقط برای آرامش تو بود. آخر، آخرین بار نهیبم زدی و گفتی اذیت میشوی.

گفتی مجبور شدی به آن مردک یک لا قبا (نامزد کذایی ات را می گویم) از من بگویی!

نکند به او گفتی و او باعث ناراحتی تو بانوی عزیز شده؟!

اگر چنین است که وای بر او.

وای بر او که صادق تربن فرشته خداوند را اینچنین دل آزرده است.

اگر اینچنین است، پس او بی لیاقتی است که هر چند دیر اما بالاخره شناختی اش.

کاش این حدس هایم درست باشد و بتوانم به دنیای با تو، امیدِ بیشتری! داشته باشم.

اما اگر غلط بود، باز هم تا ۱۰۰ سالگی فرصت زیاد است. اگر امام بیاید که شاید تا ۵۰۰ سالگی...

و آن هنگامی که تو شناختت از این مردک یک لا قبا بیشتر شده و باقی زندگی ات را از او پس گرفتی، دلی شکسته آماده است که باز تمنا کند تو را.

آه

بگذریم.

کاش پیامی از خود در این دنیای دون تر از دنیای دون، ثبت کنی و خیال مرا التیام بخشی.

بسیار نگرانت شده ام.

کاش می توانستم پیام دهم و جواب بگیرم.

کاش...