تا توانی دلی به دست آور

به نام هستی بخش احساس

مامان: چون تو اسم پسرمون رو محمد نذاشتی، این اتفاق براش افتاد.

بابا: اتفاقا تو حواست نبود بچه از تراس افتادو...

و این طوری بابا با اینکه با عصبانیت نگفت و تو لحنش شوخی بود، اما دل مامان رو شکست.

راستش قضیه بر میگرده به وقتی مادرم منو حامله بود.

بابام که دوست داشته پسر دار شه، از تو مفاتیح دعایی می خونه که جنین تو رحم مادرم، پسر شه.

اما در دعا شرطی وجود داره و اون شرط اینه که اسم پسر رو بابد محمد بذاری که اگه نذاری خدا بچه رو ازتون میگیره و اگه بخواد ممکنه ببخشه.

بابام هم اسم منو محمد نمیذاره و وقتی حدود یکی دو ساله بودم، تو یه شبی از شب های ماه رمضون از تراس خونه ای که مهمونی رفته بودیم میفتم و میرم تو کما و دوباره از اول ریست میشم.

از راه رفتن بگیر تا تکلم و...

در واقع زنده بودنم مثل معجزه بوده...

حالا بعد چهل سال از تولدم، مامان بابا این حرفا رو به شوخی زدن و دل مامان شکست

توفیق اجباری ۶

به نام هستی بخش احساس

... لحظه سال نو در حرم، مردم حالشون دست خودشون نبود. یه عده با صاد صلوات شروع کردند و در ادامه صوت و کف

یه عده دیگه همراه صلوات به کف زدن هم پرداختن.

منم کم از اونا نداشتم. با قطرات اشکی که هنوز رو گونه هام بود صلوات رو تموم کردم و دو کف دستم رو به هم چسبوندم و چشام و دوختم به گنبد طلایی.

بیشتر از یک ساعت بدون تحرک رو پاهام وایساده بودم و خسته. اما دوست نداشتم اونجا رو ترک کنم.اون هوایی که حس بهشتی رو منتقل میکرد.

هوایی نه چندان سرد، اما گرم از حضور دل هایی که حتی با لکه های زیاد، امامشون رو دوست داشتن و التماسشون بعد از تحویل سال، همراه گریه شده بود. گریه هایی بعضا با صدا. صدای ناله هایی زیبا. اونقدر زیبا که حس میکردم چقدر خوشبه حالشونه و همین الان،  امام حاجتشون رو  حتما داده.

با خودم میگفتم کاش می تونستم مثل اونا اینقدر خوب گریه و التماس کنم تا امام حاجت من رو هم بده...

تو همین احوالات باز یاد دوستان حقیقی و مجازی افتادم و براشون از خدا به واسطه امام رئوف، طلب آرامش کردم.

و تو این میون برای خودمم آرامش خواستم. حالا یا تو دنیا و کنار محبوب، یا بعد از سفر مرگ و در جهان ابدی...

دیگه باید بر میگشتم.

گوشی خواهرکوچیکه خاموش شده بود و نشد قرار بذاریم با هم برگردیم. 

پس پیاده حرکت کردم. بعد از فلکه برق، تقریبا خیابون خلوت شده بود و میشد تند تر حرکت کرد. ور حین حرکت تو پیاده رو بودم که خواهرکوچیکه منو میبینه و خدا رو شکر با هم بر میگردیم.

یه حسی بهم میگفت تاریکی ساعت دو شب مشهد مثل کربلاست و حس امنیت اونجا  رو داره. اما یه حس دیگه گفت نه و اینجا این وقت شب نا امنه و خدا رو شکر خواهرتو دیدی و تنهاش نذاشتی.

خلاصه که با یه حس خوب و سرشار از انرژی به لطف اما رئوف، سال جدید برای من هم یه جوری متفاوت  و پر امید شروع شد و هنوز هم ادامه داره

توفیق اجباری ۵

به نام هستی بخش احساس

مهمونی اول عمو بزرگه که تموم میشه، یعنی در واقع آخراش، منم مثل خواهر کوچیکه راهی حرم شدم.

البته پیاده که دلیل اصلیم نداشتن من کارت بود. مشهدیا، اسم کارت بلیط مترو اتوبسرانی شون رو من کار گذاشتن.

همین طور خیابون امام رضا رو متر میکردم و میرفتم و میرفتم.

از فلکه ضد  تا فلکه برق سابق، ترافیک شدید ماشین بود و از اونجا به بعد ترافیک آدم بود که متراکم میشد.

گنبد رو که دیدم شروع کردم به التماس ها  و گیر همیشگیم به امام رضا. 

مطمئنا امام رضا هم شنوای حرفا بود. ذکر صلوات نذرم رو شروع کردم و به سمت گنبد طلایی می رفتم. یه جا بود اینقدر افکار مختلف اومد تو ذهنم که اشک تو چشام جمع شد و من فرصت طلب خواسته هام رو بیشتر بیشتر کردم. به خصوص همون خواسته ام که فقط بهش کورسوی امید دارم.

هر چی به حرم نزدیکتر میشدم، جمعیت بود که فشرده تر میشد.

فلکه آب رو که رد کردم دیگه به سختی میشد جلو رفت.

از زه جایی به بعد هم مردم رو به سمت باب الجواد هدایت می کردن.

منم بالاجبار همون طرف رفتم و البته چون باب الجواد بود، به فال نیک گرفتم.

اونجا هم راه ندادن و گفت ظرفیت حرم تکمیل شده.

فقط یک ساعت نیم مونده بود به سال تحویل و من پشت گیت باب الجواد مکان مناسبی که به گنبد دید داشته باشه رو پیدا کردم و سیخ وایسادم.

مثل یک سرباز وظیفه خبردار وایساده بودم دیده هام رو ملتمسانه به گنبد دوختم.

و باز هم صلوات نذر رو ادا کردم

و باز هم خواسته های نامعقولم رو

و باز هم.

اونجا بود که در کنار خواسته هام دوستامم یاد کردم. همه دوستای حقیقی  و مجازیم.

از آقایون تا خانم ها. به خصوص اون خانم منظور نامهربون رو.

یه جا حتی گفتم خدایا می دونم بدون اون نمی تونم. پس یا برسونمون به هم یا برسونم به خودت.

البته که من بیشتر از اون نباشه کمتر از اون، زندگی با اکراه رو دوست ندارم.

اما از طرفی هم نمیشه فراموشش کنم.

می دونم ظاهر حرفم تناقض داره ولی میشه با هم جمع شه.

هم عاشق و شیفته محبوب باشی و هم متنفر از زندگی با محبوبی که در کنار تو بودن رو  اکراه داره ...

توفیق اجباری ۴

به نام هستی بخش احساس

...مراسم اولیه خاک سپاری و... خیلی فشرده تموم شد و شب سال تحویل من و خواهر کوچیکه تصمیم داشتیم سال رو تو حرم امام رضا تحویل کنیم.

خواهرکوچیکه بدون در نظر گرفتن دعوت عمو بزرگه، خیلی زودتر  یعنی ساعت ۸ شب، راهی حرم میشه. اما من بنا به وظیفه م که احترام به پدرم بود، هرچند با اکراه، تو مهمونی عمو بزرگه شکرت کردم. اونقدر این اکراه شدید بود و چشم اونا سنگین که وقتی وارد شدم و می خواستم بشینم، تا چشمام به انگشت حلقه دست راستم افتاد، انگشتر بدون نگین حدیدم رو دیدم. 

خیلی اعصابم به هم ریخته بود و نصف دلم بابا رو مقصر می دونست که مجبورم کرده بود بیام. اما نصفه دیگه دلم منو کنترل کرد که خدای ناکرده حتی تو دلم، از بابا ناراحت نشم.

با این حال بیقرار شده بودم و دور خودم میچرخیدم و فرش خونه رو متر میکردم. طوری شده بودم که همه رو متوجه گم شدن نگین انگشتر کردم.

نگین اولش هم لق میزدا. اما اونقدر نبود که به سادگی در بیاد.

حالا من حیرون و نا امید، تو سرم داشتم به همه چیز فکر میکردم. از اینکه این گم شدنه شاید آخرین رشته امیدم به وصال رو قطع کنه. از حکمت امتحان شدنمه شاید.... تا فکر به اینکه حتما دوباره میرم بازار  رضا و یک نگین دیگه سفارش میدم و سوار رکاب انگشتر می کنم.

اما نه که از نظر محبوب، آقای امیدوار بودم، پس با همون یه اپسیلون امیدم، نذر کردم تا نگین پیدا شه. امیدی که اگه از امید به وصال کمتر نبود، بیشتر هم نبود.

اینبار به دلم افتتد در نذرم از مادر امام زمان مایه بذارم و ایشون رو واسطه کنم.

نه که یکی دوبار تو بیماری ها، از توسل به ایشون جواب گرفته بودم، این شد که بازم متوسل شدم به ایشون و به جای ۱۴ تا حمد،  هزار یا شاید هم ۲ هزار صلوات هدیه به مادر امام زمان رو نذر کردم. اونم نذر با خوندن صیغه نذر.

بعد هم مجدد شروع به گشتن کردم.

یادم بود موقع سوار شدن ماشین، انگشتر رو با نگین دیده بودم. پس اگه مسیر اتاق تا کنار ماشین رو خوب بگردم، ممکنه به لطف خدا پیداش کنم.

پس با متر کردن فرش، به سمت درب ورودی واحد رفتم و بعد پاگرد و سراغ کفش ها که از لطف بسیار مادر امام زمان شرمنده شدم.

بله نگین افتاده بود کنار لنگه کفشم روی آخرین پله و سر جاش مونده بود تا من پیداش کنم و دوباره امیدم به همه چی صد چندان بشه.

دیگه سر از پا نمیشناختم و البته با کنترل هیجان، بابا رو مطلع کردم...

حالا مونده بودم تو حکمت گم شدن و پیدا شدن مجدد نگینم و هنوز مات این لطف بزرگ مادر امام زمان و قطعا کنارش لطف جد پدر شوهرشون، اما رضا پی عزیزم...

توفیق اجباری ۳

به نام هستی بخش احساس

... در طول مسیر ۹۰۰ و خورده ای کیلومتری،چند باری توقف داشتیم و با بی محلی به داماد عمو، خوش خوشک رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شهر مقدس مشهد...

ولی خداییش داماد انقدر پر رو،؟

آخه به داماد چه که مادر پدر زنش چه زمانی دفن بشه و پسرلش زود برسن یا دیر... یا حتی محل قبرش کجا باشه.

نزدیک بود به حرف داماد بشه و برای مادربزرگ قبری در خوامه ربیع تهیه کنن. اما خدا نقشه های شومش رو نقش بر آب کرد و مادربزرگ کنار دختر و دامادش، در بهشت رضا تدفین شد.

ما هم به موقع رسیدیم. یلنی طوافش تو حرم رو هم بودیم و بعد مراسم تدفین تو بهشت رضا...

اولین بار بود که جسد یه فرد از نزدیکان رو از نزدیک میدیدم. وقتی مادربزرگ رو تو قبر گذاشتن و صورتش رو باز کردن، چهره نیم رخش از همیشه خواستنی تر شده بود. یک مظلومیت و معصومیت خاصی گرفته بود. شاید زجر ایام زمینگیری، باعث پاک شدن گناهانش بوده. شاید...

به هر حال سنگ های لحد رو پس از تلقین دادن، دونه دونه گذاشتن و کل جسد کفن پیچ شده، از انظار پنهان شد.

بعد هم خاک بود و خاک که روی لحد رو می پوشوند، تا گودی قبر پر شه و آماده برای سنگ مزاری مناسب.

...