از روزی که تو را دیدم!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

امروز این شاید بیش از یکسال از دیدنِ تو را مرور کردم.

وقتی به محله تان! آمدم و خنده ها و شوخی های ملیح ات را با دوستانت دیدم. با روح بزرگ و البته بسیار لطیف تو آشنا شدم.

خوب یادم است. خوب یادم است که وقتی با لهجه زیبای خودت، با دوستت صحبت میکردی...

کنجکاوی مرا دیدی و و بعضا راهنمایی ام کردی...

آن اوایل که به محله تو! آمدم، اولش فقط برای دیده شدن در محله و تبلیغ خودم بود. اما بعد که با تو آشنا شدم، تبلیغ برای خودم به کلی رنگ باخت و فقط محو تو بودم.

هر روز می آمدم که فقط خنده تو را تماشا کنم. هر روز می آمدم تا فقط صدای با لهجه شیرین تو را بشنوم! 

این وسط گاهی نیز برای رد گم کنی، تمام توجه هات را به موضوعی دیگر از خودم معطوف میکردم.

آنقدر زمان سریع سپری میشد که دیدم دیر میشود و تصمیم گرفتم، آرام آرام به تو بگویم از شدت علاقه ام.

خوب یادم است. خیلی خوب. خوب یادم است که تو چه برخورد خوبی داشتی و اجازه  همکلامی بیشتر دادی.

این همکلامی بیشتر ویژگی هایی از مرا به تو تشان داد و تو در آینده این خواسته شدن مردد شدی.

نمیگویم که صد در صد اشتباه میکنی. نه

به هر حال من ممکن الخطا بسیار اشتباه دارم. اما خب دوست داشتن که نیمه اش دست خودم است و نیمه ای دیگرش دلی که بیشتر از خودم دیده و بیشتر درک کرده و حق داشته که شیفته شده. این دل قول میدم همدمش را نشکند. قول شرف میدهد

بگذریم...

قبول میکنم خطای بزرگی کردم و قبول میکنم، تندی کردم.

اما التماس میکنم یک این بار را هم ببخش و خودت را به من نشان بده. باور کن دیگر پشیمان نمیشوی.

این روزها، آن محله وقتی که خودت را از من پنهان کردی، دیگر صفایی ندارد. آنقدر بی صفاست که دیگر با مردمش حرفی ندارم

آنقدر حرف نمی زنم تا تو خودت را به من نشان دهی، تا دوباره صدایت را بشنوم. تا دوباره لهجه شیرینت را بچشم.

به امید دیدارت بانوی مهربانم

باور کن

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

فقط سه روز گذشته که از تو بی خبرم. اما برایم انگار سه هفته گذشته و شاید هم سه ماه!

با اینکه اتفاق های خوب در این سه روز افتاده، اما همان طور که گفتم، این ها را انگار در یک فیلم دیده باشم. لحظه ای لبخند به لبانم مینشاند و دوباره دپرس شدگی... .

این وسط تنها تو خارج از این فیلم بودی که مدتی دستم را گرفتی و زیباترین چیزها را نشانم دادی. اما من چون کودکی در آخر کار، در کمترین حالت، فقط نق زدم. نق زدم  و بی ادبی کردم و وقیح شدم و تو را آزردم:(

بانوی من! سه روز میشود که مرا به خلوت زیبای خودت راه ندادی. آن زمان هم که حق دادی و راه دادی، لطف کردی و اکنون این منم که لایق لطف ببشتر تو نیستم. اما کاش مرا ببخشی.

امروز سه روز میشود که خنده ها و حتی اخم هایت را ندیده ام.

کاش دوباره لایقم بدانی و مرا از نعمت تماشای لبخندت، بهره مند کنی.

آقای امیدوار! حتی میگوید کاش‌، بعد از بخشیده شدنش، دوباره لایق بشود انتظار تو را بکشد. انتظار وصال به تو را.

آقای امیدوار، مطمئن است که میتواند. می تواتد به ایده های تو و یک اپسیلون ایده خودش و با برنامه های تو و برنامه خودش و... بهترین زندگی را بسازد. در واقع بسازیم. 

آقای امیدوار، حتی یک روز به پایان عمرش باقی باشد، در آن یک روز تا لحظه مرگ، امیدوار است بخشیده شود

آقای امیدوار...

کجایی؟

به نام هستی بخش احساس

کاش یه خبری از خودت بدی

کاش بفهمم حالت خوبه

کاش بتونم دوباره آن نگاه معصومانه رو ببینم

کاش...

امشب خیلی دلم گرفته و غم تو گلوم باد کرده

نمیخوام ترحم کنی. نمیخوام پای ضعفم بذاری که اینم شد مرد؟

اشکش دمه مشکشه!

نه...

اما اگه غم داری، به منم خبر بده. آخه عذاب بی خبری خیلی زیاده.

کاش همه غم هاتو میتونستم بخرم. عوضش ازت خبر داشتم.

کاش بدونی چه حسی دارم

سکوت کردی فقط سکوت...

آه هیییی

خدا همیشه حافظت باشه. به خصوص لحظه هایی که غم داری و آغوشش رو نیاز داری

غروب پنجشنبه!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من. 

امروز روز خواستگاری خواهرم بود. پسرکی خجالتی تر از منِ پر رو و بی ادب. آری  بی ادب،  چون در برابر تو حتما ادب را رعایت نکردم که تو را ناراحت کردم. و باز هم بی ادب تر شده بودم که تو بیشتر ناراحت شدی و دیگر نخواستی حرف هایت! را بشنوم!

امروز روز خواستگاری خواهرم بود. خواستگاری که 5 سال انتظار کشید و حال خواهرم تاییدش کرد و اکنون خانواده ها در پی تایید هستند

تا چند دقیقه پیش (نزدیک غروب)  خوب  بودم . تا چند دقیقه پیش حالم خوب بود و در حال خوب به یاد تو بودم. اما وقتی رفتم دارو و کدو بخرم، وقتی که خربدم و در حال برگشت، هوا تاریک تر شده بود، یاد آخرین حرف هایت افتادم و مرورشان کردم و غمی جانفرسا بر دلم نشست. اما مگر جرات داشتم و دارم که بروزش دهم؟

ای وای بر من...

امروز به تمام معنا به حال آن پسرک، غبطه خوردم. باور کن حسادت نکردم. فقط غبطه خوردم که تلاشش نتیجه داد. اما این غم که سُراغم آمد، بغض گلویم را فشرد.

درست مثل بدترین غروب های جمعه! ...

احساس میکنم در نبخشیده شده ترین حالت ممکن از سوی تو ام. 

می دانی؟ خداوند گفته از من زیادتر را بخواهید که من بی نهایتم و کم خواستن از او شاید  کم گرفتن جایگاه اوست. پس من از خدا خیلی طلب می کنم. هم این که تو مرا ببخشی و هم اینکه باز هم امیدوار به وصال تو باشم و هم اینکه به وصالت برسم و هم اینکه این وصال تا پایان عمرمان ادامه پیدا کند و هم اینکه در آن دنیا تا ابدیت با هم باشیم...

امروز دوباره پاسخ عجولانه خودم به تو را نیز مرور کردم . پاسخی بچه گانه و ناشی از خامی و بی ادبی و بی نزاکتی و هرچه تو میدانی که البته حقم است. اما در آن پاسخ، هرچه بود، اما این هم بود که خیلی دوستت دارم! دوستت دارمی که یک دیوانه بی ادب  ابراز کرد.

نمی دانم پسرهای دیگر چگونه اند. اما تعجب نکن که در آن لحظه هم تو را بیشتر از پیش دوست داشتم و تا به امروز همین طور بیشترتر! نیز شده.

امروز غروب پنجشنبه، برایم از غروب جمعه هم دلگیر تر شد. به یقین چون تو ناراحتی و این ناراحتی را دریافت کردم. 

بانو جان! برای ترحم نمی گویم که از ترحم شدن به شدت متنفرم.

اما باور کن با اشکی که دارم پنهان و کم میکنم، می نویسم که مرا ببخشی. اشکی که از چشم چپ! سرازیر شد و  نشان از عذابی که میکشم دارد.

کاش مرا ببخشی و نشانه اش هم این باشد که باز هم بگذاری تو را بشنوم! صدایت را! طرز نگاهت را! کاش...

نمی دانم اگر مرا از شنیدن صدایت! محروم کردی، شاید دوست نداری اینجا حرف اضافی بزنم. حرف های گزاف و وراجی هایی که بیشتر ناراحتت کند.

نمی دانم چه کنم. 

اما از خداوند می خوام مرا ببخشد تا لایق بخشیده شدن از سوی تو شوم

ای خدا... آه ...

شب زیبایت به خیر بانوی عزیز

خواستگاری!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

فکر کنم نمیدانی

اینکه دل خواهرم را مدتی  هست که پسری برده بود.

پسری از همکلاسی هایش. از همکلاسی هایی در پنج سال پیش.

بالاخره خواهرم اجازه داد خدمت برسد با پدر و مادرش:)

پنج سال که چیزی نیست، من حاضرم ده ها سال... نه، بلکه یک عمر...؟... باز هم نه. بلکه تا ابدیت، منتظر رخصت تو بمانم.

آری تا ابدیت...  یعنی اگر من هم مثل تو بهشتی شدم یا قرار بود بهشتی شوم، تا ابد تو را هر بار می خواهم.

آنجا تا ابد فرصت داری فکر کنی و من هم تا ابد خواستگارت باشم. شاید دنیا هم تمام شده باشد که آنجا تو را هر روز از پدر و مادرت میخواهم. روز هایی که شاید هر کدام به اندازه هزار ماه! طول بکشد و من هزاران از هزاران ماه آنجا ربروی پنجره در آن دشت سرسبز و ورای آن پل روی رود، جایی که فقط تو نشانی اش را میدانی، انتظار میکشم و از انتظار خسته که نشده، لذتی هرچند ناچیز در برابر وصال، میبرم.

...

آری امروز پسرکی که میگوید شبیه من است از نظر اخلاق، می آید و بقیه ماجرا رسمی تر میشود.

کاش من هم  اجازه پیدا کنم خدمت برسم و ماجرایمان رسمی تر شود...

خدانگهدارت بانوی مهربانم