خواستگاری!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

فکر کنم نمیدانی

اینکه دل خواهرم را مدتی  هست که پسری برده بود.

پسری از همکلاسی هایش. از همکلاسی هایی در پنج سال پیش.

بالاخره خواهرم اجازه داد خدمت برسد با پدر و مادرش:)

پنج سال که چیزی نیست، من حاضرم ده ها سال... نه، بلکه یک عمر...؟... باز هم نه. بلکه تا ابدیت، منتظر رخصت تو بمانم.

آری تا ابدیت...  یعنی اگر من هم مثل تو بهشتی شدم یا قرار بود بهشتی شوم، تا ابد تو را هر بار می خواهم.

آنجا تا ابد فرصت داری فکر کنی و من هم تا ابد خواستگارت باشم. شاید دنیا هم تمام شده باشد که آنجا تو را هر روز از پدر و مادرت میخواهم. روز هایی که شاید هر کدام به اندازه هزار ماه! طول بکشد و من هزاران از هزاران ماه آنجا ربروی پنجره در آن دشت سرسبز و ورای آن پل روی رود، جایی که فقط تو نشانی اش را میدانی، انتظار میکشم و از انتظار خسته که نشده، لذتی هرچند ناچیز در برابر وصال، میبرم.

...

آری امروز پسرکی که میگوید شبیه من است از نظر اخلاق، می آید و بقیه ماجرا رسمی تر میشود.

کاش من هم  اجازه پیدا کنم خدمت برسم و ماجرایمان رسمی تر شود...

خدانگهدارت بانوی مهربانم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.