امام مُرد

به نام هستی بخش احساس.


اون روزا حدودا ۷ هشت  سال سن داشتم.

مثل خیلی از حتی بزرگترا، امام خمینی برام یه موجود ماورایی و فرا انسانی بود.

آره خب بچه بودم. اما در همون دوران کودکی، اونقدر درک داشتم که متوجه عظمت مردی که هر روز تلویزیون نشونش می داد و بابا  و مامان، عاشقش بودن، بشم.

روزها می گذشت و می گذشت و بابا هر روز با چهره ای پر انرژی و بشاش، وارد خونه میشد.

انگار نه انگار که ساعت ها سر کار بود و مشغول کار سخت!

تا اینکه  همین روز ها بود

۱۲ خرداد بود انگار

بابا مثل همیشه... مثل همیشه نیومد.

زودتر اومد.

با کفشاش اومد 

تو اتاق و رو موکت اومد

چشماش دیگه اون شوق هیجان و شادابی رو نداشت.

در عوض پر از غم  بود و اندوه.

غم و اندوهی که له له میزد، یکی جرقه ای بزنه و چون نفت شعله ورش کنه.

این نقش رو مادرم ایفا کرد. حتی اون روزا هم حساس بود  و کوچیکترین تغییر بابا رو میفهمید.

وقتی که بابا وارد شد، شاید قبل از اینکه حتی بیاد تو اتاق و رو موکت، مامان گفت: علی! علی چی شده؟ علی!

و این همون جرقه بود که بغض بابا فرصت ترکیدن رو غنیمت بشماره.

پس زد زیر گریه و هق هق کنان گفت: امام مُرد

و همونجا در ضلع غربی اتاق، تکیه داده به کمد دیواری، با همون کفشای تو پاش، سرپا نشست و با پهنای دستاش، صورتشو پوشوند و باز هم به گریه هاش ادامه داد.

گریه و گریه و گریه.

از گریه های مامان یادم نیست، چون بابام  رو همیشه مقاوم میدیدم و مسلط به احساس.

حالا چنین مرد محکمی، به راحتی زده بود زیر گریه...

 

سلام امام رئوف

به نام هستی بخش احساس

سلام

سلام امام رئوف

چه زیباست که تو با صفت خود، باعث می شوی همین اکنون از رفتگان یادی کنم.

از رئوفه هم بازی دوران کودکی ام اویی که حدود ۶ ماه کوچکتر بود، اما زود ازدواج کرد.

بد و خوبش را نمی دانم اما به هر حال در زندگی اش سختی کشید و بعد از تحویل دو دسته گل به دنیا و پروررششان، روز به روز پیر و پیر و پیرتر شد. دقیقا مثل مادربزرگ ها. انگار سندرمی بود به فرایند پیری سرعت میبخشید.

آری خودت که بهتر در جریانی. پیر و پیر و پیرتر شد و در نهایت دار فانی را وداع گفت.

ممنونم امام رئوف که ممنونم با این یاد آوری فلبم را که رو به غلظت رفته بود را رقت بخشیدی

و حال با این قلب رقیق باز هم دعا می کنم.

آخر مگر میشود روز تولدتت، رئوفانه و کریمانه مستجاب نکنی.

دعا می کنم برای اویی که دیگر حالش را نمی دانم. نمی دانم خوب است؟ خوش است؟ یا...

به هر حال خواستم و نخواست. اجباری که نیست.

من هم اجبار را دوست ندارم.

اصلا با آدم مجبور خوش نمی گذرد. 

به خصوص آدمی که اجباری دوستت داشته باشد و اجباری همراهت شود.

عشق به اختیار است ارزشمند میشود.

پای اجبار که آمد، به قول غربی ها مازوخیسم است.

به هر حال برایش دعا می کنم که سلامت باشد و دیگر نگران بدهی اش،نباشد.

بارها به او گفته ام که هدیه است ها. باور نمی کند.

یا امام رئوف شما به او بگو. بگو که هدیه را پس نمی دهند.

بگو که از شیر مادر حلال تر است.

بگو که عاشق را محال است تاب دیدن عذاب معشوق در دنیا. چه رسد به آخرت.

بگو که حتی اگر حقی باشد که نیست و آن حق باعث نجاتم از دوزخ شود، عذاب دوزخ را به جان میخرم و آن حق که بر فرض محال اگر وجود دارد را میبخشم، تا او بدون ذره ای درد در بهشت جاودان ورود کند.

در کنار آقا جان و خانم جانش...

و باز هم دعا می کنم اما رئوف

دعا برای آن دختر معلول. دعا برای روءیا. برای اویی که علاوه بر معلولیت، درد هم میکشد.

دعا برای اویی که امروز فهمیدم چقدر عاشق کوه است. از پاسخش به ان فردی که از کوه رفتن گفته بود، دریافتم.

یا امام رئوف! برای او هم واسطه شو و در این عید زیبای آمدنت، عیدی درخورجایگاهت به او بده.

هم سلامتی اش را برگردان و هم بیشتر بده. چنان لذتی به او بده که اگر به عقب برگشت و مختار بود، برای چشیدن لذتی که تو واسطه شدی، باز هم معلولیت را انتخاب کند.

و باز هم دعا می کنم و تو را واسطه که...

خانواده ام. آری استحکام خانواده ام را  بیش از پیش کن.

درد مادرم را درمان. خیال پدرم را راحتی. در عوض  وسواس خواهرم  آرامش و  آن خواهر دیگر را رضایت پدر ده.

سلام امام رئوف.‌..