مثل چنین روزی

به نام هستی بخش احساس

دقیقا ۵ سال پیش، مث چنین روزی بود که پس از ماه ها گفتگو و به بهانه های مختلف، و پس از اینکه فهمید، به کسی از میان دوستانمان، علاقه مند شده ام، اولین پست این وبلاگ  را نوشتم و نوشتم برای تنها خواننده ویژه.

و نوشتم از باغبان پیری که در خدمت آقاجان و خانم جان ش استخدام شده و قرار است در بهشت برین، در آنجایی که این دو عزیزش در زیر سایه رحمت خداوند، روزی می خورند، من هم در کنار مزین کردن باغ رویاهایش در آنجا، خوشه چینی کنم.

تا اگر خداوند خواست و بعد ۱۲۰ سال بلکه بیشتر، نوبت او هم رسید، من هم در کنار عزیزترین میزبانانش، خیر مقدم گویم.

و نوشتم...

و این طور شد که ناگهان فهمید.

فهمید جسارتِ من بی سواد و خام راه عشق، دلداده اش شدم.

فهمید قلب آبینِی که برایش شرح داده بودم، پس از تحمل ظلم و جور زمانه، گذَشته را به خاکستر بدل و خاکستر را به باد فراموشی سپرده و اکنون عشق اول و آخرش اوست.

و فهمید و ...

و وای که چه زیبا روزی بود 

و وای که چه نعمت بزرگی 

و وای که...

...

و گرامی باد آن روزگار شیرین تر از عسل و سپید تر از شیر

روزگاری که شیطان به سان ماه رمضان پیش رو در غل و زنجیر شده بود و هرچه در آتش فتنه می دمید، گوشم بدهکارش نبود.

بگذریم که زود گذشت و انگار آن روزگار بر نمیگردد.

نوبتی هم باشد نوبت من است تا زودتر بروم و آرامش را به روانش ببخشم.

بروم ان شاءالله در بهشت

در جوار حاج آقا و مادر

در جوار آن مادر دیگر و همسرش

در جوار دایی محمدم

در جوار عمه،  دختر آن عمه دیگر و شوهران هر دو عمه ام

در جوار خاله نسرین

در جوار...

در جوار آقا جان و خانم جان تو

در همان خانه ویلایی با آن باغچه زیبا و در آن نیم طبقه ای که پنجره اش لب به لب حیاط می دهد و دنج ترین زندان انفرادی دنیاست.

۵ بهمن ۹۷

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.