شب سی ام (چای هیزمی)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی آبانی ام

سلام مهربانم

... بانو جان چرا این دو روز این همه کِش می آید... این دو روزی که می خواهم سریع ماهِ آبانِ تو را تجربه کنم؟

زمان، جانم را به لبم آورده تا رخ آبانِ تو را نشانم دهد...

آسمان را که دیگر نگو...

... دیروز با بارانی لطیف شهر کثیف را شست تا کوی و برزن شهر، برای قدوم مبارک تو، تمیزِ تمیز شده باشد...

امروز هم که دیگر نکو... ببین چه پای! کوبی را انداخته... ببین چه مثل نقل های دهه شصت بر روی سر فرشتگان آبانی که گل سرسبدشان تو باشی، باران می باراند!

وای که وقتی آسمان جمادِ بی جان! این همه هیجان دارد، قلبِ انسانی من، سر از پا نمی شناسد...

 حیف که قلب، ذاتاً یک ساز کوبه ای ساده ست... وگرنه دل من توانایی داشت که امشب، زیباترین سمفونی های عاشقانه را، آن هم با هیجان تمام، بنوازد.


بانو جان... تبریک که تا دقایقی دیگر ماهِ نو تو! طلوع می کند... وچه سعادتی می شود دیدار روی ماهِ تو

... 

بانوی من... حیف نیست در این زیباترین روزهای خدا، روح لطیف خودت را درگیر این لجن های دنیای مادی کنی...؟

بی خیال بانو جان... تو اکنون باید فقط به موسیقی مهربان آب باران، گوش کنی

تو باید از الان، دست کم تا یک ماه، هرچه غم و اندوه است را به دور بریزی...

فرشتگان آسمان را نمی بینی بانو؟ فرشتگانی که آمده اند و زیباترین تاج را برای سرِ تو آورده اند؟ 

ملکه زیبای آبان که نباید خود را درگیر این لجن ها کند...

بگذار این من با غبان، آن چکمه های بزرگ مشکی رنگِ پلاستیکی را به پایم کنم و این لجن ها را در باغ زیبای تو دفن کنم.

بانو نیز، مثل همیشه،  از پشت  همان پنجره هایی که مماس بر حیات باغ اند، باران و زیبایی های پاییز را نظاره کند...

بانوجان... بگذار من وارد میدان شوم... بگذار حریف لجن های باغ، من و این چکمه ها باشیم که زیر پا له شان می کنیم... همه شان که له شدند، بوی بدشان  را نیز با بوی   بوی معطرِ چوب سوخته، زیر نم باران، از بین می بریم... و بعد هم یک چای داغِ هیزمی و قند پهلو، مهمانت کنیم...

آن هنگام که فضای باغ، با مِهی از دودِ چوبِ سوخته شده، در یک عصر پاییزی، رویایی شده و تو با آن شال زیبا و دستان بسته از احساسِ سرمایی دلچسب، کنار من حاضر شدی و رویای زیبای مان را به کمال می رسانی...

وای که چه رویای زیبایی می شود... رویایی که می تواند، همه روزهای بد را به زیباترین شب خاتمه دهد...

کاش که این ها در حد رویا نماند... اگر بانو اجازه دهند...

بانوی مهربانم...

قول بده امشب به آرامش به خواب روی... قول بده نگران هیچ چیز نباشی... این دنیا و سختی هایش، امتحان روحِ خشن ما مردان است... این ما مردان هستیم که باید تا می توانیم، دنیای بی رحم را، چون بهشت برای ملائکمان بسازیم...

...

بانوجان... لجن ها لیاقتشان دفن شدن زیر زمین است... حرفشان را که بزنی، جرات ظاهر شدن و ایجاد تعفن بیشتر می کنند...

پس دیگر فکرشان را نکن 

پس به صدای دلنواز چک چک باران گوش کن

به صدای لالایی قطرات آبی که با زمین دیده بوسی می کنند...

و...

و با این صدا، آرام آرام آن دو گوهر زیبا را مثل هر شب، در پس پرده پلک هایت، پنهان کن

شب به خیر بانوی من

شب به خیر زیباترین آرزوی من

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم


روز سی ام (تکامل)

به نام هستی بخش احساس

سلام مهربانم

سلام بانو

... و بالاخره ۳۰ روز اول پاییز تقریبا گذشت... سی روز به نشانه یک ماه... 

باز هم زود گذشت... در عین انتظاری که طولانی شد...

آخر گذشتِ سی روز را در انتهایش حساب می کنیم و وقتی به انتها می رسیم، میبینیم اِه... چه زود گذشت!!!.

اما در مورد انتظار، تک تک ثانیه ها را متر می کنیم!

بانوی من، سی نیز نشانه تکامل است... درست مثل چهل... مثل چهل نیز مقدس است...

اصلا ابتدا خداوند با موسی، سی شب وعده کرده بود... اما رازِ ده شب اضافه تر چه بود،؟ خودش و موسی بهتر می دانند.

ظاهرش البته امتحان بنی اسرائیل بود... امتحانی که فقط ده روز طول کشید و قیمتش چرخش از ایمان به کفر بود...

وای بر این قومی که این همه نشانه دیدند و باختند... اکنون هم  گروه بزرگی از آن ها، عبد شیطانند...

بگذار ببینیم که باز هم چهل های مقدس تاریخی داریم؟

انگار حضرت محمد نیز چهل شب از خدیجه دور بود تا مژده فاطمه را به او بدهند...

دیگر یادم نمی آید...

اما سی های مقدس زیادند... سی روز رمضان... سی جزء قرآن  و...

راستی در مورد چهل گفته اند انسان در این سن کامل! می شود... این یکی هم برایم جالب بود

...

از اعداد مقدس که بگذریم، باز هم حال تو مهم می شود بانو...

راستی دیشب نیز، برادر مرگ، با تو مهربان بود؟

امیدوارم وقتی تو را در مسیر خواهرشان (صبح) راهنمایی کردند، تو حالت بسیار بهتراز همیشه شده باشد... آنقدر بهتر که اگر جلب توجهی نبود، فریاد می زدی: سلام صبح به خیر ایران

ا یادش به خیر... این را آقای واحدیِ خبرنگار می گفت:)

چه خوب بود آن زمان ها... فرصت ها زیادتر بود میشد مردم خیلی بیشتر به تک تک ساعت ها و ثانیه های عمرشان، توجه کنند...

اما اکنون چه، زمان با سرعتی بالاتر از سرعت نور می گذرد و مردم وقت سر خاراندن هم کم پیدا می کنند...

...

اما بانوی من

من نمی خواهم با سرعت این رود، حرکت کنم.

البته مسیر مخالفش شنا نخواهم کرد، اما مسیری می روم که طولانی تر شود و بتوانم مناظر اطراف را ببینم... بتوانم گوهرهای زیبا را بیابم...

و خداوند را شکر که زیباترین گوهر تمام عمرم را یافتم

و آن گوهر کسی نبود جز تو مهربان ترین الهه آب...

بانوی من... باز هم هیییچ غصه قصه های دنیا را نخوری ها...

این ها همه اش در برابر حقیقت محض آخرت، افسانه ای بیش نیستند... افسانه اند اما... اما افسانه ای که خداوند، از تک تک فصل ها و قصه ها و خط به خط داستانش، تمام امتحان ها را می گیرد... 

و من از این امتحان ها می ترسم...

البته در امتحان املاءش مهارت دارم... می دانم فرق قصه و غصه در چیست...

می دانم قصه با قاف است... ان قله ای که عاشقان واقعی فتح اش می کنند...

می دانم غصه با غین است، همان غینی که اغلب مترلدف غم است... غمی که قول می دهم، نگذارم خَمی دیگر به چهره ات وارد کند...

امتحان دیگرش، علم الاسماء ست که قرار شده تو معلمم باشی؟

یادت که نرفته بانو؟

...

بگذریم...

آخرین صبحِ مهرِ خورشید مهربان هم مدتیست طلوع کرده

پس هیچ چیز مهمتر از صبح به خیر گفتن به تو نخواهد بود

پس

صبح به خیر مهربان ترین فرشته 

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

صبح به خیر...

شب بیست و نهم (هوای دونفره)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام دختر آبان

سلام فرشته نازنینم، الهه آب و پاکیزگی...

آری... صدای قدم های ماهِ مهربانِ تو می آید...

آری پاییز با مهرِ خورشیدِ مهربان آغاز شد، اما ابر و باران و آبِ آبان که  نباشد، مهر خورشید، نامهربان خواهد شد...

راستی بانو، امروز صدای قدم های آبان را تمام شهر شنید... تو هم شنیدی؟ حتما شنیدی و کلی حس خوب دریافت کردی...

دیدی آسمان چه یکپارچه با ابری مخملینِ مایل به زرد، پوشیده شده بود...

دیدی اشک شوق آسمان، چه زیبا بر کویر تشنه دل مرده شهر، بارید؟

دیدی بانو؟

بوی نم باران را استشمام کردی؟ بویی که برای هر دویمان زنده شدن خاطرات کودکی بود... البته که برای تو بسی بیشتر...

بانوی من... این تازه اولش است... 

این تازه صدای قدم های آبان است...

پس فردا که خودش هم بیاید؛ هوای دلچسب پاییز آنگاه ست که جلوه میکند... هوایی بس خنک و دلچسب... هوای بسیار لطیف، چون قلب الهه آن... چون قلب تو...

وای که تازه آن هنگام است که هواهای دونفره معنا پیدا می کند...

کاش مردم، هوای آن هوادارانِ دونفره! واقعی را داشته باشند و از گزند محتسب نماها و اراذل شهر، دور بدارند..

کاش...

بانوی من... یقین بدان، شیطان، مخالف سر سختِ هر لطافت و باران و الهه آبیست... پس به بهانه های واهی قلب لطیف تو را می آزارد...

پس کافیست به خداوند توکل کنی... مثل همیشه که این کار را میکنی...

خداوند خودش، حامی فرشتگان مهربانش است...

به خصوص فرشتگان موکل آب

آخر عرشِ با آن عظمتش را بر روی آب استوار کرد...

آخر تمام حیات را با آب به ظهور رساند...

پس حتما هوای فرشته مهربانِ آبانی اش را دارد...

بانو جان... هر وقت چنین شد... هر وقت قلب لطیفت، چون قناری تپیدن گرفت و سر‌ از پا نمیشناخت، هیییچ نترسی ها...

قلب مهربان تو، فهمیده که مهمانی در راه است... فهمیده که خداوند آفریننده احساس، قرار است بیاید و با تو صحبت کند...

قلب تو می خواهد تو نیز آماده شوی و زیباترین گفتگو را باعث شود...

گفتگوی خالق و مخلوق... گفتگوی معبود و عابد...  یک گفتگوی عاشقانه محض...

خالص خالص... 

زیبای محض

...

پس قول بده نگران نشوی...

خب بانوی من؟

تو اگر به حرف خداوند گوش دهی که حتما گوش میدهی... آن ه م بسیار بسیار بیشتر از من...، خداوند نیز طبق سنت جاری خود، هوای تو را ویژه تر خواهد داشت...

پس نگران نشو و هر وقت چیزی باعث شد قلب مهربانت پر تپش شود، بدان که خداوند پشت در، در انتظار همکلامی با زیباترین عبد خود است.

با زیباترین فرشته موکل آب

با زیباترین الهه آبان

تبریک بانو... تبریکه به مناسبت آغاز روی ماهِ تو

تبریک بانو...

زیادتر مزاحمت نمی شوم... حتما امشب خداوند با تو خیلی کار دارد...

حرف ها دارد که در گوشی فقط با تو می زند...

آن هنگام که چشمان همه از دنیا غافل و به رویا می رود  و تو تازه  آماده شب زنده داری می شوی...

شب هایی که مخصوص تو و خداوند است...

چه شب های خیری می شود بانو

خوشا به حالت

پس شب به خیر

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

شب به خیر مهربان...


روز بیست و نهم ( شب مهربان)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام مهربان

سلام دارای صیقل خورده ترین روح

روحی که اگر خوبی بببنند، حتی خیلی بیشتر از آن اندازه خود خوبی، مهربانی منعکس می کند...

روحی که اگر بدی ببیند، خیلی سریع می شکند... خُرد می شود و....

اما نه صبر کن... یک چیز یادم رفت و آن تکیه گاه روح تو است...

روح تو، به خداوندی تکیه دارد که قدرتش لایزال است... چنین روحی اگر خدای ناکرده بشکند، شکسته هایش را آن قدرت لایزال، هوادار است... جبران می کند...، 

شکاننده روحت را ادب می کند... 

بانوی من... ای صاحب روح لطیف... صبح قشنگت به خیر... صبحی که به دعای هر کسی که بود، با خاطری خوش، به او سلام کردی... سلام کردی به صبحی که برادرِ شبش، این بار اذیتت نکرد...

سلام کردی به صبحی که خودش نیز نوید یک روز عالی دارد...


بانو جان باز هم خیالت راحت باشد... خیالت راحت باشد و فکر نکن، به این راحتی ها از دست من خلاص می شوی...

به نوشته دیشبم و "خیالت راحت باشد" دیشب نگاه کردم و دیدم ممکن است معنایی که منظور دارم را نرساند.

پس اینجا تکرار می کنم... خیالت راحت باشد که از من خلاصی نداری... مگر میشود فرشته ای زیبا چون تو را دید و میدان خالی کرد...

حتی اگر لایق همراهی تا انتهای دنیا نباشم، لایق دوست بودن که هستم... و این هم خودش بزرگترین غنیمت است...

به قول کودکان... تازه شم، دنیا که به عقبا رسید... اگر شده حتی بعد از هزاران سالِ عقبایی، چون تو بهشتی شدم... باز هم خواهم آمد و اصرار به با تو بودن خواهم کرد... اگر قبولم نکنی باغبانیِ باغتان هم غنیمت است...

اگر باز هم قبول نکنی، خواننده شعرهای شبانه محله تان شدن هم غنیمت است...

راستی، آنجا دیگر صدایم گوش خراش نیست و می توانم خوب بخوانم...

راستی، آنجا کوی و برزن هم دارد؟ آنجا شبی دارد که یک مرد تنهای عاشق، شب گردی کند و بخواند برای یار؟

راستی، آنجا هم هوا سرد می شود؟ آنچنان که پنجره اتاقت را بخار بگیرد و تو در خیال خودت در فکر چیزی دیگر، روی آن بخارات، قلبی رسم کنی و من بازم خیال کنم که آن برای من است؟

قلبی که تو برای تک تک عزیزانت رسم کردی و من در خیالم آن را به زور تصاحب کردم...

راستی بانو جان... اگر این چیزها آن دنیا نباشد، چطور می شود؟

چطور عشق یک عاشق رسوای زمانه می شود؟

چطور عاشق از این درد شیرین لذت می برد؟

آخر شنیده ام آنجا تمام دردها تمام می شود... حتی دردهای شیرینی چون درد فراق...

پس یعنی می توانم خیال کنم، آنجا که رسیدیم، تو لیاقت همراهی با خود را به من می دهی؟

مثل آن ملکه های قرون وسطا که با شمشیر گذاشتن روی شانه شوالیه شجاعشان، او را ملقب به بالاترین درجات می کردند...

بانو جان... نمی دانم چه طورم شده؟!

هر چه هست، از شادی است... از اینکه فهمیدم یک لبخند، هر اندازه هم کم و کوچک، امروز بر لب نشاندی... امروزی که شب، با تو مهربان تر بود...

آخرش را هم بی خیال... اصل آن ابتدایش بود...

آخرش را شیطان حسود، بر نامه ریزی  و خرابش کرد...

آن دنیا خودم انتقامت را از شیطان خواهم گرفت... خودت را ناراحت نکن بانو...

فردا و فرداها باز  هم شب های مهربان تری خواهند آمد... شب های خیرتری در پیش اند...

شب هایی که صبح هایشان، زیباتر و خیر ترهستند.

مثل امروز صبح زیبا

پس باز هم صبح به خیر

صبح به خیر زیباترین فرشته ام

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

صبح به خیر...

شب بیست و هشتم (آن ها نمی فهمند)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

دارای زیباتربن احساس، سلام

سلام و شبت باز هم به خیر...

چطور هستی بانو؟

کاش واقعا دیگر نگران نباشی تا نگرانت نباشم...

البته که آخرش تا مقدار زیادی خیالم راحت شد...

با این حال باید بیشتر ثابت کنم که کاملا دوستی مان را از عشقی که به تو دارم تفکیک کردم.

هرچند اگر روزی لیاقت پیدا کردم و به دیدارت دوباره نائل شدم و روزی دیگر باز هم لیاقت پیدا کردم و همراهت شدم (آری بانوی من... می دانم... خوب می دانم... اما چه اشکالی دارد یک در میلیارد میلیارد میلیارد، امیدوار باشم که چنین روزی خواهد آمد؟) آن روز دوم، دوستی و عشق، حتی برای تو، یکی خواهند شد.

سه علت اصلی ات را نیز شنیدم و یقین دارم، دوتای آن ها را خیلی زود رفع خواهم کرد و آن سومی هم، می توانم... می توانم بانو...

با این حال می دانم می دانم اگر این علت ها هم رفع شوند، علت های فرعی مهم دیگری هم هستند و همه باید بر طرف شوند...

...

بانوی من ... اما میدانم زیاده روی در صحبتم از عشق، ممکن است تو را معذب کند... پس چرا از دوست داشتن نگویم... از اینکه اگر مثل دو دوست، هر زمان که می توانیم گره ای از کار هم بگشاییم، دریغ نکنیم...

آنقدر دوست که اگر آن دیگری گره ای گشود، هییبچ نگران نباشیم... و اولین مرتبه،  نگران جبران کردن نباشیم.

چون همین که خداوند لیاقت بدهد در گره گشایی، خودش جبران زحمت احتمالی همان گره گشایی خواهد شد...

غیر از این است بانو؟

غیر از این است که خداوند پاداش برخی کارها را در خود همان کار نهاده؟ اابته اگر کارِ قابل داری، باشد

بانوی من... دنیا اگر بخواهد، با معذب کردنمان، دوستی ها را کمرنگ کند، ما نباید تسلیمش شویم...

این شیوه دنیای پست است... شیوه ای که از راه وسواس وارد میشود... وسواس اینکه نکند کارمان اشتباه باشد... نکند ...

این شیوه زمین پست است...

اما اگر خوانده باشی و یادت باشد، *جان گری* در کتابش نوشت بود، ونوس چنین ویژگی نداشت... زنان ونوس هیچ کدام از این وسواس های مردان مریخی را نداشتند... بی دریغ از هم گره گشایی می کردند و این دوستی ها را گرامی می داشتند... 

بانو جان... شاید آنکه در مریخ تلسکوپ را اختراع کرد من بوده باشم... منی که زیبایی های اخلاق ونوسی ها برایم چشمگیر تر بود و فراموش نکردم کدام اخلاقشان، مکمل نقص در اخلاق بد ما مردان مریخی است...

مردانی که بیشترشان از گذشت در برابر خطای هم نوع، بویی نبردند و کافیست، خطی به خودروی هم بی اندازند... خواهی دید، کمترین خشونتشان، قفل فرمان است و دکمه های یقه ای که پاره شده...

بانوی من... عزیزتر از جانم... باز هم خیالت راحت... این دنیا نشد، آن دنیای بهترو تا ابد، همراه تو خواهم بود به شرط پذبرش تو البته...

آخر دیگر هیچ کدام از سه علت تو آنجا محلی از اعراب ندارند...

راستی این مردان بوووق را دیده ای... چطور از آن دنیا و از حوریه ها حرف می زنند و ... 

...همسر دارند و همسرشان را می آزارند؟

آن ها نمی دانند که ارزش یک انسان را فقط یک انسان دیگر دارد و نه هیچ موجود دیگری...

انسانی که می تواند پا به پای تو، تا انتهای رضوان الهی، رشد کند... بالا رود... ترقی کند...

این مردها که این چیزها را نمی فهمند...

نمی فهمند که لذت یک لبخند یار، وقتی یک سیب را با تمام محبت تقدیمش می کنی، تا سال ها و قرن ها پایدار است... 

حتی بهشت هم، همین گونه است...

بی خود نیست که بالاترین مقام در بهشت، رضای الهی ست و این مقام بیشترین لذت را دارد...

برای ما که خداشناسی مان ضعف دارد، می توان گفت مثل رضای محبوب... چه لذتی بالاتر از تماشای لبخند بر لبان محبوب... تماشای لبخند بر لبان تو...

می دانم بانو... می دانم... خیلی ها هر چه هم توصیف کنی، نمی گیرند... 

فقط می توان برایشان آرزوی درک این لذات عظیم را کرد...

آن ها چه می فهمند که وقتی شب به خیر می گویم، اگر خداوند لطف کند و این خیر را اجابت کرده و نشانم دهد خیر به تو می رسد، انگار تمام دنیا را به من داده اند...

آن ها چه می فهمند، حتی تصور چشمان بسته تو، هنگامی که گاهی در خواب لبخند به لب هم بنشانی، قلب را چقدر دچار شور و شعف می کند...

آن ها نمی فهمند بانو...

اما مگر باید با آن ها همگام شوم...

هرگز بانو

هرگز دوست من...

پس باز هم زیباترین خواب ها و رویاها را برایت آرزومندم...

پس باز هم شب به خیر بانوی عزیز

پس باز هم شب به خیر، عزیزتر از جان ناقابلم