شب بیست و پنجم (زبونیِ ابلیس)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام به تو که قبل از هرچیز دوست می دانمت... دوستی که بی دریغ رسم دوستی در موردت به جا خواهم آورد

حالت چطور است بانو؟

خوب هستی؟ 

خسته نباشی 

خسته از یک روز کاری دیگر

دنیا است دیگر...

دنیای حسود...

دنیایی که خودش بیشتر خاک بود و هست... اما بیشتر هوای آتشیان (جنیان) را داشت و دارد...

می گویند آن قدیم ها... به قول زمین شناسان در زمانی که اولین نشان های های حیات ظاهر شد... در آن زمان خلقِ  سوپ حیات!

زمان می گذرد و می گذرد و می گذرد... تا گیاهان و بعد هم جانوران پا به زمین می گذارند.

همان زمانی که خداوند آب را نازل کرد... آب با برخورد یک ستاره دنباله دار با هسته ای یخی، به زمین نازل شد و شکل های پیچیده تر حیات شکل گرفت

اقیانوس ها تشکیل شد و... بعد هم گیاهان و جانوران و...

نمی دانم دقیق... اما همین حدود بود که جنیان در زمین آمدند انگار...

زمین (دنیا) با تمام اشکال حیات بد تا کرد... اما به این موجودات کاری نداشت... این موجوداتی که حاکمان مطلق زمین بودند...

از چشم های برخی شان غرور تکبر می بارید... اما فرصتی برای امتحان شدنشان نبود...

پس این غرور خفته در برخی شان، زیاد و زیاد و زیادتر شد... و یکی از این هاکه یکی از نام هایش ابلیس بود، اوج گرفت و اوج گرفت و اوج گرفت، تا به مقام فرشتگان رسید و سابقه 6000 سال عبادت را در کارنامه اش ثبت کرد... در اوج قله عبودیت در برابر خدا بود که خداوند به زمین گفت: نوبتی هم باشد نوبت آدم است...

آماده باش که به زودی گل آن از خاک تو سرشته می شود...

خداوند به فرشتگان گفت که می خواهم آدم بیافرینم... فرشتگان که فقط عبد خداوند بودند و هیچ تکبری در آن ها راه نداشت، با سابقه ای از آدم های گذشته (از آن هایی که می دانیم، دو میلیون سال پیش آمدند) داشتند، گفتند می خواهی موجودی خونریز بیافرینی...

اما ابلیس که خیال می کرد باز هم آن آدم بی دست و پا و بی عقل گذشته خواهد آمد، چیزی نگفت... با خود خیال خوش داشت و نیشخند زد... تا اینکه...

تا اینکه خداوند گفت: همه در برابر گِلی که ساختم، سجده کنید...

شیطان باورش نمی شد... اویی که از آتشِ برتر و لطیف تر از خاک بود، به یک باره باید، به یک گلِ پوسیده و بد بود، سجده می کرد...

شاید به قول داشت مشتی های امروزه به خداوند گفت: خدایا مصبتو شکر...

اما خداوند فرمانش همان بود... همه سجده کنند. همه که به این انتهای مقامی که لایقش بودند رسیدند، باید سجده کنند...

فرشتگان عبد خدا، بی هیچ چون و چرایی سجده کردند... آن سوال قبلی هم از روی ایراد نبود از تعجبشان بود... که خداوند برایشان توضیح داد که آدم معلم الاسمایی ست که شما نیستید و نمی توانید باشید

فرشتگان سجده کردند... اما غرور انباشته ابلیس، فوران کرد و گفت هرگز سجده نمی کنم... و این شد که خداوند از آن جایگاه عظیم، بیرونش انداخت

ابلیس آن روز قسم خورد که این انسان خاکی را از راه خدا به در کند

پس آمد زمین رو هم دست دنیا شد... و دنیا مثل همیشه که با تمام خاکیان، بد تا کرده بود... با انسان، بدتر از همه تا کرد...

بدتر از همه تاکرد و تا می کند

کافیست، بفهمد، انسانی شیفته اش شده... آنگاه تا می تواند، او را به سمت پرتگاه پوچی می کشاند...

و اگر بقیه مثل ما، معمولی باشیم، تا می تواند، از هر طریقی عذابمان می دهد...

عذابی که مستحقش نیستیم... اما اگر تحمل کنیم، باعث اوج ما می شود...

اوجی به مراتب بالاتر از ابلیسی که از فرشتگان هم برتر شده بود...

بانوجان... این ابلیس، هر چه پیش می رود و تحقیرتر می شود، خطرناک تر هم می شود...

اگر انسان ها، اجتماعی متاثر از هم نداشتند، اشکالی نداشت...

اما جامعه پیوسته و پیچیده انسانی، فرصت خوبی برای شیطان مهیا کرده...

آن هم در این آخر الزمان

تو بی شک به آسانی گول وسوسه اش را نمی خوری

اما در اجتماعی که هستی، خیلی ها، عبد او شدند... آن هایی که بر تو می توانند مسلط شوند... آن هایی که می توانند همدست دنیا و شیطان شده و زندگی را برای تو سخت تر از همیشه کنند...

بانوجان... یعنی خدا تا کِی این آزمایش را ادامه می دهد؟

تا کِی می خواهد این دنیا و شیطان مسلط بر او، تا دلشان می خواهد، بتازند؟

پس چه زمانی، انسان کامل را فرا می خواند و زمین، با اینکه از ظلم پاک نمی شود، اما اجرای عدالت کامل، را امام معصوم، ممکن می سازد... عدالتی که این بار ظالمان، به یقین می رسند در تمام نقطه نقطه زمین پربا شده و از ترسشان، جرات ظلم نمی کنند...

شبیه همان ترسی که امروز ظالم ترین دشمنان، از نماینده به حق آن امام (امام خامنه ای) دارند و جرات دست از پا خطا کردن ندارند.

چون می دانند که وعده ایشان صادق است.

بانوی من... این شب ها بیشتر از همیشه حس می کنم، که آمدنش نزدیک و نزدیک تر شده

آمدن آن انسان کامل

آن عدالت گستر

آن که در زیر سایه اش، دوستی ها کامل تر و مرزهای دشمنی مثل مرز شب و روز واضح واضح می شود

به امید آن روز خوب

به امید آن شبی که مژده صبحی متفاوت می دهد

به امید دنیای پر از عدالت

به امید این ها.. شب های پیش رو تا آن زمان... برایت پر از خیر باد

برای تو فرشته نازنینم

برای تو که عزیزتر ازجان ناقابلم هستی

برای تو...


روز بیست و پنجم (بُعد منزل نبود در سفر روحانی)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام فرشته نازنینم

صبح زیبایت به خیر

صبحی که البته با تنبلی ام صدای گنجشگکان خوش الحان را از دست دادم.

اما تو نه...

تو هیچ زیبایی دنیای شب و روز را از دست نمی دهی... هرچند بالاجبار بخش کوچکی از این ها را دریافت کنی.

کاش من هم کنار تو بودم و پا به پای تو، در همه این دریافت ها شرکت داشتم... با تمام وجود، سختی هایش را می خریدم تا تو کامل تمام لذت زیبایی های خلق شده خداوند را دریافت کنی و من...

و من همینکه بر لبانت لبخند رضایت می دیدم، بیشتر از لذت تمام زیبایی های دنیا، لذت می بردم...

بانوی من... درست است که به جبر این دنیای (چند لحظه صفت دنیا یادم رفته بود!) به جبر این دنیای بی رحم، از تو دور افتاده ام...

از تو عزیزترین دوستم از زمان عالم ذر...

اما به قول شاعر: بُعد منزل نبود در سفر روحانی

البته تو ببخش که این روح و روحانی... این عبارات لطیف، تو را یاد مردکی بزدل و غرب پرست و بی رحم و... هر صفت لایقی دیگر که برایش داری، می اندازد..

البته که او روحانی هم نیست و جسمانی است 

و البته که او روحانی نیست و فریدون است.

ذات را نمی شود عوض کرد... باشد بگذار خیال کند مردم بلا نسبت تو  و عزیزانت، خر هستند... که خر خودش است و...

اوه دارم زیاده روی می کنم... الان است که آن وزیر عیاش! نقاشش بیاید و هوس بوسیدن لب هایم کند...

بگذریم تا مرا نگرفتند و از این نوشتن نیز محروم نشدم

...

بانوی من... درست است که از تو دورم... اما با همین بال شکسته روح، خودم را همیشه در کنارت حس می کنم و برایت از راه دور، دعا می کنم...

دعا می کنم هر روز کمتر از روز قبل، دنیا به تو زور بگوید...

بگذار قیامت شود...

آنجا دنیا هم برای شهادت دادن حاضر می شود...

وقتی که خوب چقلی ام را کرد و همه گناهانم را مجسم نشان داد و من فقط با نیشخند نگاهش کردم...

نوبت حرف زدن من که رسید، به خداوند می گویم که همه را قبول کردم و گردنم از مو باریک تر... اما... اما... این دنیای نامرد و دو رو ... این دنیایی که به قول شاعری، در عقد بسی داماد بود...  به چه حقی هر روز بر فرشته نازنینت... فرشته نازنینم سخت می گرفت؟

...

و تمام لحظات غم تو را در خواست باز پخش می دهم... به خصوص آنجایی که ترس نیز غالب شده بود...

بگذار قیامت شود...

حال دنیا هر چه می خواهد بتازاند...

حتی شده خداوند لیاقت دهد، تا قبل قیامت هم حسابش را کف دستش می گذارم... این بی رحم جلاد پسندِ پست تر از آب بینی بز را...

این...

ببخش بانو که امروز حرفای تندی زدم...

مهم حال توست و از خداوند هر روز بهتر از دیروز این حال خوب را می خواهم...

صبح به خیر بانو

صبح روز بیست و پنجم از فصل زیبای پاییزت به خیر


شب بیست و چهارم (به بلندای یلدا )

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته نازنینم

فرشته ای که هرگز دوست ندارم آنی و کمتر از آنی، کوچکترین اضطرابی به قلبت وارد شود.

سلام بانوی مهربانم

شب زیبایت به خیر

شب زیبایی که خستگی های هر شبت، تو را از دریافت تمام حس زیبایی که این شب ها منتقل می کنند محروم می کند...

بانوی من... شب های پاییز هرچه پیش می رویم بلند و بلند تر می شوند تا به ارتفاع یلدا برسند.

شب هایی دوگانه

شب هایی که بیرون از خانه که باشی، کلی ترس و خوف به همراه دارند... اما از پشت پنجره اتاقت، حسی توصیف ناشدنی تمام وجودت را می گیرد... حسی زیبا و بین خوف و رجا...

شاید مثل حس یک شبی که شمال رفته باشی و کنار دریا... روی اسکله، آن انتها ...زیر نور آن چراغی که برای شب زنده داران روشن نگه داشته شدند... زیر آن نور... به دریا  نگاه می کنی... دریایی که از همان نور فقط چند متر اطراف تو روشن شده و عمیق تر که نگاه می کنی... چشمت را که به سمت افقی دورتر می گردانی، جز تاریکی محض نمی بینی و زیر پایت نیز، حتی یک سانتی متر پایین تر از سطح، تشخیص داده نمی شود...

مگر اینکه یک ماهی کوچک سرگردان از راه برسد و حدسی از عمق به تو نشان دهد...

به همه این ها صدای برخورد موج آب را به ستون های اسکله، اضافه کن

بعد همان حس خوف و رجایی که گفتم به تو نیز دست می دهد...

همان حس نیز در نگاه به شب و آسمان شب پاییز وجود دارد... شب های بلند و بلند و بلند تر... به خصوص اگر مهتاب هم مهمانت باشد!

البته که کاش چنین تجربه ای، در یک روستا زیر چتر چادر پر ستاره شب رخ دهد... با صدای جیرجیرک ها

و بوی سرمای خاصِ پاییزکه با بوی خاک روستا، ترکیب شده

...

حیف نیست بانو... چنین زیبایی را از دست بدهی؟

حتی اگر فقط یک درصد این زیباییها، در شب های پاییز شهر،  وجود داشته باشد؟

حیف است 

به خدا حیف است...

بیا و از این پس، به این شب ها از درون امنیت اتاقت، پشت آن پنجره خاطره ساز، سلام کن... نظاره کن...

بانو جان... فرشته ها را خداوند آفرید، تا جز احساسات زیبا تجربه نکنند

تو انسانی بالاتر از آن فرشته ها، لطیف تر از آن ها، از همه آن ها به این احساسات زیبا سزاوارتری

سزاوار تجربه شروع تک تک شب های بلند پاییز و زمستان، در آغوش گرم و امن خانواده 

...

بانوی من

امشب به تو شب به خیر می گویم و از خدایمان می خواهم، فردا که شد، یکی از خیرهای شبش و شب های بعد، تجربه این احساس زیبا از تماشای شب های بلند  در اتاقت پشت آن پنجره پر خاطره باشد.

پس شب به خیر

شب به خیر و کاش این جان نا قابل بتواند در رسیدن به این خیر برای تو، کارآمد باشد.

پس شب به خیر فرشته نازنینم.

شب به خیر...


روز بیست و چهارم (عشق_دوست داشتن)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام مهربانم

سلام ...

دیشب تا حال، چه در بیداری و چه خواب، در این فکر بودم که عشق برتر است یا دوست داشتن؟

اما تعریفی استاندارد از هر دو لازم بود

تعریفی که خط کشی شود برای اندازه گیری... برای اینکه واحد این دو را یکی کند تا مقایسه شان آسان شود...

مثلا هر دو از جنس طول باشند و با متر اندازه شوند!

از دوران دبیرستان و آن معلم پرورشی عشق برایم شده بود "علاقه شدید قلبی"

تقریبا الان هم همین است... اما دقیقتر... عشق یعنی این علاقه آنقدر شدید باشد که بتوانی حتی از جان هم بگذری... اینجا که رسیده باشی، حتما و یقینا، خودخواهی به صفر رسیده... چه وصالی باشد یا نباشد... چه لبخند یار باشد یا چه اخم.... اگر عشق حقیقی باشد، باز هم جان تو برای ایثار، بر کفِ دستت است...

آنچنان که یار بگوید ف و تو تا فرحزاد بروی...

عشق که باشد... واقعی که باشد... هرگز نباید کم شود... خفیف شود... باید شدید بماند. باید آنقدر شدید بماند تا نیروی محرکه ای برای همتی در راه معشوق شود... باید قلب عاشق را شعله ورتر کند... باید همیشه فروزان بماند... اینگونه که شد... عاشق خوب پخته می شود... مرد می شود... دیگر آن نوجوان و جوان خام نیست که در برابر مشکلات گریه کند... آن هنگام چون آتشفشان، سنگ های همت وجودش یک باره ذوب شده و آذرین می شوند... سنگ هایی که دیگر لایه لایه و سست نیستن و در زیر فشار مشکلات یار، می توانند تکیه گاه خوبی باشند... 

آن هنگام... یار با اطمینان روی چنین سنگی قدم گذاشته و بالاتر می رود...

اما...

اما دوست داشتن... دوست داشتن بازه ای گسترده است... از یک طرف نهایتش می شود عشق

از یک طرف دیگر می رسد به اوج خودخواهی

از طرفی دیگر اصلا اندازه قابل توجهی ندارد... آنقدر کم است که لذتی به همراه دارد، مثل بستنی قیفی در تابستان است.

حتی اگر بستنی قیفی در ماه رمضان باشد... باز هم سریع تمام می شود...

این یکی خطرناک نیست... می شود از دست چنین دوست داشته شدنی فرار کرد و مطمئن بود اویی که چنین دوست دارد، بی خیال می شود...

...

بانوی من با این اوصاف حسی که به تو دارم... عشق است... دوست داشتنی که در نهایت است و آن نهایت جز عشق نیست...

طوری که اگر برای بار آخر تو را ببینم و باز هم ناتوان در بدست آوردن مقام وصال... به قول پدرم در دعای قنوتش... خواهم گفت: الهی رضا به رضائک صبرا علی بلائک تسلیما لامرک...

و این گونه می شود باز هم عاشق ماند و دوست داشت...

چون می بینی خداوند تو را مامور کرده که فقط کمک کنی.... جایی که معشوق جز تو امینی ندارد...

به قول تو همان به صورت دوستی باقی خواهد ماند... همان که در مورد من تمام شدنش صدق نمی کند.

همان که...

بانوی من... قبول که کردی... آن روز آخر که رسید...

نهایت تلاشم را که کردم..

یا نتیجه اش می شود راهی به سوی وصال

یا می شود همان راهی که آمدم و هدیه امام محبوب هر دویمان را گرفتم... همان راهی که کافیست بگوی س تا من بپرسم سوالتان چیست بانو؟

راستی... درست است که رویای شیرینی است... اما چون بوی مرگ می دهد دیگر تکرارش نکن بانو...

بگذار که چرخ و فلک روزگار خودش روزی همه مان را به آن نقطه خواهد رساند...

همان نقطه ای که انشاءالله کنار بزرگان آن حرم نشد، در وادی السلام منتظر قیامت می مانیم...

من از کنارش گذشتم... از حرم امام محبوبمان شروع می شود...

اما بیا و دیگر حرفش را نزنیم و بگذاریم حضرت عزرائیل به وقتش این فنا فی الله را برایمان آسان کند.

خب بانو جان؟

قول می دهی؟

...

صبح زیبایت به خیر

صبح به خیر عزیز تر از جان ناقابلم

شب بیست و سوم (ذهن سیال من)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام صاحب دلی بسیار بزرگ چون دریا و بسیار لطیف چون آب

آبی که زندگانی می دهد... آبی که مرده را زنده می کند

آبی که اثر هرچیز را می تواند به خود بگیرد.

چنین دلی که چون آب لطیف است... چون آب نیز درمانگر هر دردی است.

... و خوش به حال کسی که همراه این درمانگر شود... کافیست رویش را ببیند تا تمام دردهایش تسکین یابد... و کافیست یک روز نبیندش، تا مبتلا به کل دردهای عالم شود.

و من ماه هاست که مبتلا شدم به شدیدترین دردهای عالم... مبتلا شدم چون ماه هاست تو را ندیدم... تو فرشته درمانگری که کافیست یک نظر مهربانانه کنی...

البته که این روزها چون محتضران، هنوز زنده ام... آن هم به لطف حسی از روی مهربانی ... حسی که این روزها از تو دریافت کردم... اما محتضرم، چون به همان اندازه که امید دیدار مجدد تو را دارم، به همان اندازه می ترسم نکند قبول نکنی و این دومی یعنی حسین می خواهد فدا شدنم را ببیند...!!!

آری  ببیند من مدعی لاف زن... در عمل، حاضرم این ظواهر دنیا را ول کنم... می خواهد نشانم دهد که آیا راست گفته بودم یا دروغ... اینکه جز تو، هیچ چیزی از دنیا را ندارم که دچار تردیدم کند، بمانم یا بروم...

من که مطمئنم بانو... مطمئنم اگر حسین این را بخواهد جز این نخواهد دید... جز این که تمام آن چیزهایی که به خاطر تو برایم مهم شده بوند، از آب بینی بز هم پست تر شده و هر لحظه با تلنگری، نزدیک است جان از بدنم رخت ببندد.

بانو جان... گاهی با خود می گویم از خداوند بخواهم فقط یک بار دیگر هم که شده، تو را نشانم دهد... بعد خودم را اثبات خواهم کرد و بعد... تمام آن رویاهایم را دانه دانه رنگ حقیقت می بخشم...

بعد با خودم میگویم: نه این اشتباه است... اگر از خداوند، تقاضای یک دیدار دیگر با او (تو) را داری...، 

دیگر منیت را کنار بگذار و بعدش هم از خدا طلب موفقیت کن... 

بعدش هم از خدا بخواه که بتوانی اثبات کنی خودت را (تو که بدون خدا هیچ هم نیستی) پس موفقیت بعد از استجابت دعای دیدار مجدد، باز هم از خداست...

بعد از آن هم همین طور... دل تو را به دست آوردن و همراه تو شدن... این هم از خدا خواهد بود... 

بعد از این ها هم همین طور... اینکه در زندگی با تو،  به هدف زندگی (لتسکونو الیها) برسیم هم از خداست...


اما بانوجان... ذهن سیال من دوباره می گوید: پس نقش تو به عنوان یک مرد با اراده کجاست؟ 

تو باید از خداوند طلب یک روز زیبای دیگر، یک روز زیبا رودر روی یار کنی و آنجا اراده و همتت را نشان دهی... درست است که خداوند تا نخواهد چیزی جلو نمی رود و دلی تکان نمی خورد... اما خداوند به مرد، اراده داده و دنیا مزرعه آزمایش این اراده است... پس مرد اراده می کند... همت می کند... سنت خدا هم که دستگیری از چنین اراده هایی است، اعمال شده و کمک می کند... 

کمک می کند تا دل محبوب به دست بیاید... محبوب اعتماد کند... محبوب همراه شود... محبوب به همراه محب، به لتسکونو الیهاا برسد...

بانوجان... ذهن سیال من، این روزها بین این حالت ها در رفت و آمد است... اما بیشتر در این مکان! آخری! توقف می کند.

پس با توکل به خداوند، منتظر یک بار دیگر دیدار روی ماه تو هستم... 

...

آری بانوی من...دنیای بی تو... برایم دنیای بی آب است

دنیا بی آب هم دنیای بی حیات است...

بانوی من... خداوند به وضوح گفته که : وَهُوَ الَّذِی خَلَق السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ وَکَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاء...(هود/7)

که اگر عرش را قدرت بگیریم...قدرت خلقت همه چیز بر آب استوار است... قدرت و حیات و... بر آب استوار است..

آب... همین مایع لطیف... همین مایعی که تو نیز در لطافت و تمامی خصوصیات لطیف به آن شبیه هستی...

پس آب نباشد... ضعف است... مرگ است... بیماری است... و...

پس تو نباشی... همه چیزم هیچ است... همه چیز به اعتبار وجود آب است... همه چیز و هستی من هم از وقتی تو را شناختم، به اعتبار وجود توست... به اعتبار آن ذره امیدی که دارم تا تو را ببینم و برای آخرین بار سعی در اثبات خودم کنم... که می دانم می توانم ثابت کنم...

پس اگر تو نباشی... هرچه که دارم، اعتبار و ارزشش را از دست می دهد... 

پس اغراق نیست که چون علی بگویم: دنیا برایم از آب بینی بز هم بی ارزش تر است... دنیایی که بدون آب هیچ چیز خلق نمی شود... دنیایی که بدون تو،  عشق معنایی ندارد... دنیایی که بدون آب همه چیز می میرد... دنیایی که بدون تو، قفس تنگ بدن به راحتی می شکند و این جان ناقابلم، برای تو قربانی و رها می شود...

...

بانوی من... این روزها در این فکرم که حسین چه می خواهد؟ آیا مرا لایق همراهی با دنیای تو می داند؟ آیا وساطتم را می کند؟ یا اینکه می خواهد امتحان سخت تری بگیرد... امتحان عملی فدا شدن... امتحان اینکه چقدر دوستت دارم... و این میزان دوست داشتن با علاقه به زندگی رابطه عکس دارد...

من برای هر دو اش حاضرم حسین...

فقط به یک شرط

ببخش که شرط می گذارم...

اما چاره ای دیگر ندارم... چون لیاقت شنیدن صدای تو را ندارم

پس فقط این دو حالت را فرض می کنم...

و برای این دو حالت یک شرط دارم...

اگر که خواستی و  یار پذیرفت دوباره لایق دیدارش شوم که هیچ

اگر نپذیرفت، بی درنگ دنیایم تمام شود

باشد حسین جان

باشد آقای من...؟

...

یک شب زیبای دیگر نیز رو به اتمام است و بانوی من حتما بر بالینش منتظر فرشتگان آورنده رویایی لطیف 

پس شب به خیر زیباترین آرزویم

شب به خیر عزیزتر از جانم

به امید اینکه امشب رویایی زیبا ببینی

رویایی که کاش من دست کم سیاهی لشگر آن باشم...

شب به خیر...