روز بیست هشتم ( بعد از چهل رو عزا)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

صبحت به خیر

صبح به خیر به زیباترین فرشته نازنینم

نمیدونم دیشب چرا اشتباه کردم

حس کردم فردا، یعنی امروز، عید هست و حال خوب امروز رو هم که دیدم، انگار ربیع الاول شده بود...

تا به time.ir مراجعه نکردم، یادم نیومد که هنوز تو ماهِ صفر هستیم. 

نزدیک بود سوتی بدم.... سوتی ندادم اما همینشم بهت گفتم و الان رسوای زمانه منم.

بانو جان... حال تو چطوره؟

خوب هستی که؟

بعد از این مدت عزاداری ها، حتما خداوند، قلبت رو جلای بیشتری داده و حس زیباتری داری... 

البته که قلب تو همیشه لطیف تر و با جلاتر بوده...

البته حالا که باز هم بیشتر و بیشتر و بیشتر، لطیف شده باید بیشتر مواظبش باشم... چون می دونم شکستنی تر شده... خیلی بیشتر حساس شده و اشتباه کنم، میترسم بشکنه...

نه بانوی من... مطمئن باش، در اون مرحله ای از دوست داشتن تو هستم که حاضر نیستم نه تنها دلت برای لحظه ای بشکنه... بلکه حتی دوست ندارم، برای اپسیلون لحظه ای تیر بکشه

دیگه تو این مدت، پاداش منم این بود که راه و رسم حرف زدن با فرشتگان و همراهی با اونا رو خوب یاد گرفتم...

راه رسم با تو بودن... راه رسم به دیدارت شتافتن... راه و رسم‌‌...

...

یه لیاقت دیدار می مونه که امیدوارم خداوند این لیاقت رو هم بهم بده...

بعدش اگه از طرف  فرشته نازنین خداوند، تایید شدم، لیاقت های دیگه رو از خداوند طلب می کنم...

ریا نباشه، فکر می کنم تو این مدت ظرف منم بزرگ شده و می تونم از خداوند چیزای بزرگ و با ارزش بخوام...

می تونم دیدن ناب ترین گوهرهای خلقتش رو بخوام

می تونم درک دوباره زیباترین احساسات عالم رو بخوام

می تونم...

...

با تمام این ها

بازم میگم تسلیم خداوند هستم و هر چه او بخواد و بانو اراده کنن...

به هر حال اون دنیا رو که قولش رو گرفتم... نه بانو؟

اون ابدیتی که هیچ وقت تموم نمیشه و باز هم هست و باز هم هست و بازم هست و...

زیاد که به ابدیت فکر میکنم، مغزم هنگ می کنه...

اما می دونم خداوند دروغ نمیگه... جاوید بودن تو اون دنیا واقعیت محض هست.

فقط خداکنه تو جهنم جاوید نباشم...

بانوی مهربانم.... باز هم ممنون که در این ایام لطف کردی و منو لایق هم صحبتی دوباره دونستی...

نمی دونم چطور ازت تشکر کنم... منو از عذابی الیم نجات دادی. ..

بانوجان... حالا هم درسته درد فراق میچشم و میکشم... اما این دردیه دوست داشتنی... دردیه که یه حس خوبم تو قلب همراهشه... یک حس تیرکشیدن دوست داشتنی... یه حسی که آهنگ ضربان قلب رو به زیبایی تنظیم می کنه...

بانو جان... برای این که قلبم رو لطیف تر کنم، چله یاسین رو هم ادامه می دم... چله ای که آخرش  چهل بار یاسین (قلب قرآن) خونده میشه و  قلبم انشاءالله لایق تر از همیشه فقط و فقط و فقط برای تو می تپه...

بانوی من باز هم بی نهایت دوستت دارم

باز هم صبح به خیر

صبح به خیر، زیباترین آرزوی تمام عمرم

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم


شب بیست و هفتم (اربعین 5)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام فرشته ای که روح بزرگت هرگز جا نماند از پیاده روی مسیر پر از فرشته نجف تا کربلا... روح زیبایت هم همراه آن فرشتگان بالای سر آن مردم عاشق حسین، پرواز می کرد... 

سلام به تو بانویی که با جسمت نیز، امروز در مسیر جاماندگان حرکت کردی و رفتی و رفتی و رفتی...

بانوجان... اربعین هم رسید و تمام شد... اربعینی که خاصیت ها در آن نهفته است... البته به شرط آن که از همان روز دهم، روز عاشورا، مراقبت را شروع کرده باشی... 

بی شک، تو پیش از این ها مراقب بوده و هستی...  

حال که چهل روز گذشته، خواهی دید، دلت چقدر لطیف تر شده... دلی که البته لطیف بوده و برای دیدار حسین، در خود نمی گنجید... فکر کن... چنین دلی، اکنون چقدر جلای زیباتری داده شده... آن هم به دست و به نام یارمان حسین...

خوشا به حالت بانو... خوشا به حالت که امام، در تمام این مدت، تو را لایق، همکلامی اش دیده... روز و شبی نبود که تو او را یاد نکنی و از او رخصت نگیری...

آری بانو، حصار جسم، باعث شده بود روح فرشته گونه ات، آگاهانه به حضورشان نرسد و جواب های زیبای حسین را نشنوی...

اما یقین بدان که سلامی از تو بی جواب نمانده و اعتراض مظلومانه و عاشقانه ات، شنیده شده و بهترین پاسخ داده شده...

...

بانوجان... من که مثل تو نمی توانستم، در روال عادی زندگی ام، چهل روز، مراقبت داشته باشم... من باید حرمی، امام زاده ای، جای مقدسی پیدا می کردم و در ساعتی مقدس، هر روز حضور پیدا می کردم و با ضرب دعا و قرآن و... روح سرکشم را جلا می دادم و قلب سنگینم را چون قاصدکی، سبک و لطیف می کردم... پس این کار را کردم و امشب چهلمین روز هم تمام شد...

امروز تمام شد و نمی دانم، حتی یک درصد آنچه که تو در این مراقبت هایت، رسیدی، من هم رسیده باشم...

نمی دانم...

اما شاید به یک چیز رسیده باشم... به این که عشق به تو را در دلم عمیق و عمیق و عمق تر کنم...

نمی دانم دیگر به چه رسیده ام؟ نمی دانم آیا به تو هم خواهم رسید؟ نمی دانم...

اما می دانم، مثل همیشه، تا ابد دوستت دارم. بی دریغ دوستت دارم...

بالاخره باید از شیعه علی و حسین بودنم، چیزی برای اثبات نشان دهم...

از عشقی که حسین نشان داد و در راه معشوق، فنا! شد.

از عشقی که علی به فاطمه نشان می داد و شب و روز در اوج سختی کار و کارزار، دغدغه حال فاطمه هم از فکرش بیرون نمی رفت...

این بار اربعین، باید این هدایا را به من داده باشد... این هدایای شیعه واقعی علی و حسین را...

این هدیه قلبی که کمی لطیف تر شده باشد... قلبی که جز برای خدا و عزیزان خدا (که تو نیز عزیز منظور، هستی) نتپد...

بانوجان... امید مردانه است دیگر و حتی اگر دنیا بگوید محال است، باز هم مرد عاشق، سمت چنین امیدی می رود...

امید اینکه آیا می شود، سال دیگر، در چنین روزهایی، دوشادوش هم، روبروی گنبد طلایی حسین، اشک بریزیم... تو اشک طلبیده شدن حضوری و من اشکِ شُکر وصال به تو را؟

یعنی می شود؟

کاش بشود بانو...

...

بانوی من... می دانم امروز هم روز عزا بود... اما باید به تو تبریک بگویم... تبریک به جایی البته... تبریک اینکه، یک عزادار و زائر واقعی امام بودی و هستی و خواهی بود...

بانوی من... قول بده امشب دیگر ناراحت نباشی... قول بده اگر اشک ریختی، اشک شوق باشد... اشک شوق از اینکه حسین تو را در جمع جاماندگان، طلبید...

باور کن بانو... باور کن، دل های شمایی که در این حرکت شرکت کردید، به خصوص دل تو، بسیار لطیف تر و حساس تر از راهپیمایان، نجف تا کربلا شده بود... و این دل، حتما قیمتی تر از دل های آن ها شده است...

بانو جان... کاش اجازه دهی این دل تو را من خریدار باشم

کاش...

بگذریم بانو...

شب چهلم! هم گذشت و تو را با یک شب به خیر زیبای دیگر، بدرقه راهِ خواب، می کنم..

پس بخواب عزیزتر از جان ناقابلم و همه غم هایت را فراموش کن... آن ها را به من بسپر که دیگر نخواهم گذاشت، بر روی قلب لطیفت سایه اندازند و مانع نور امید به خدا شوند.

البته که تو بیشتر از من، به خداوند اعتماد داری و امیدواری...

پس شب به خیر فرشته مهربان من... 

پس شب به خیر، بسیار زیباتر از ماه، آسمان

شب به خیر


روز بیست و هفتم (جا ماندگان)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام زیبای من

سلام لطیف چون فرشتگان... چون دل مومنان در حرکت اربعین...آن هم وقتی خودت هم بینشان باشی...

آری چرا که نه... مگر حرکت جاماندگان بی ارزش است؟

جاماندگان هم با حرکتشان، از راه دور بیعت می کنند... پس ثواب حرکت اربعین را میبرند.

آری این ها هم دلهایشان لطیف شده... حتی لطیف تر از آن راهیان نجف به کربلا... آخر می خواستند آنجا باشند و نشد... دلشان سوخته و حسابی نازک شده... مثل دل تو

دل تو هم سوخته و لطیف تر از همه شان، احتمالا حضور دارد... 

بانوی من... یقین دارم حضور تو بین این جاماندگان، لطافت دل هایشان را صدچندان می کند

بانوی من... یقین دارم با حضور تو، ثواب حرکت  جاماندگان، به ثواب حرکت راهیان نجف به کربلا بسیار نزدیک میشود... آنچنان که می شود از اختلاف ثواب چشم پوشی کرد...

...

امروز اربعین شروع و امشب تمام می شود.

اربعین من هم همین طور...

با تمام فراز و نشیبش آمده و با تمام گناه و توبه هایی که مرتکب شدم...

بانوی من...امشب تو از خدا، حسین را می خواهی و من از خداوند و حسینی که ندارمش! تو را

اما یقین دارم که تو آن ها را در شرایطی خواستی و می خواهی که ، داشته و داریشان...

و من نیز یقین دارم اگر به مقام داشتنشان نرسیده ام، قطعا مرا میبینند... می بینند و حتما در آینده می دانند که تو را خواستنم چه می شود؟

یقینا تصمیمشان را گرفته اند و کاش تصمیم شان دیدار تو باشد

یقینا تصمیمشان هرچه باشد، مرا تسلیم خواهند یافت و کسی که مرام و معرفت دوستی را می داند‌‌...

بانوی من... امروز اگر رفتی، درست است که ماه نیست و اگر باشد، چشمانش چون جغد در روز، بسته و در برابر نور مهر خورشید، بی فروغ است... اما حسادت را نمیشانسی... نیروی حسادت، زخم های کاری می زند....

پس اگر رفتی، مواظب باش... مواظب باش، صورتت را آسمان و ماه صَفَرش نبیند... ماه صفری که چیزی دیگر تا انتهایش نماده...

کمی دیگر صبررکنی، ماهِ مهربان ربیع الاول خواهد آمد...

همان که با فرشتگان دوست است و حسودیشان نمی کند..

پس اگر رفتی، نائب الزیاره منِ وامانده و جامانده از هر دو جا باش...

برای من هم دعا کن

باشد بانوی من؟

صبح روز چهلم ات! به خیر بانو جان

صبح به خیر زیباترین فرشته ام

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

...

شب بیست و ششم (سخت ترین امتحان خدا)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من...

مهربانم... امشب هم شبی زیبا از شب های خداوند است و بی شب به خیر گفتن به تو نباید بگذرد.

شب به خیری از صمیم قلب و از ته دل

شب به خیری به نشانه عمق دوستی مان

دوستی پاکی که با هر نتیجه ای خدشه ای در آن وارد نخواهد شد.

اما خیلی ها باورشان نمی شود... باور نمی کنند که چنین دوستی هایی وجود دارد...

آن ها همان هایی هستند که عالم ذر، عالم دوستی بی هیچ چشمداشتی، هم از فکرشان خارج شده و هم از قلبشان.

آخر دنیای بی رحم و حسود، آنقدر بدی کرده و این ها بدی ها را دیده اند که باورش برایشان سخت می شود...

اما همان طور که هر دو می دانیم... می شود... می شود چنین دوستی هایی را به عالم دنیا کشاند... به این عالمی که پر از ماده خشن و بی رحم و بی تفاوت است.

آری... گاهی به خودمان شک می کنیم که نکند خود را گول می زنیم.

برای مطمئن شدن از این واقعیت اما راهی است... راه آسانی هم است.

کافیست در خود ببینی که چنین حسی را می توانی برای دیگران هم داشته باشی؟

برای دیگرانی که البته خوب شناختی شان

می دانی که اهل دوز کلک نیستند و واقعیت را می گویند

آن هنگام... اگر نگران آن ها هم بودم، یعنی در دوستی بی چشمداشتم به تو صادقم...آن هنگام، هم دوستی ام ثابت می شود و هم عشقی که به تو دارم، راستی آزمایی می گردد.

مثل امشب بانوی من...

امشبی که باز هم این عربده کش محله، صدایش را بالا برد و هارت و پورت کرد.

مخاطبش انگار همسایه مان بود...

همین طبقه پایین ترمان...

نگرانش شدم... به پدر گفتم که زنگ بزنم؟ اگر نزدیک بود جانش به خطر بیفتد، پلیس را خبر کنم؟

(آخر حساب کارشان دستم بود این معتادهای هتاک بی چاک و دهن قداره بند... را)

پدرم مثل همیشه به شدت عصبانی شد

حق می دهم به او... می خواهد خانواده اش را تا می تواند از عواقب این بدی های دنیا دور نگه دارد... این وظیفه هر پدری است...

اما کاش می دانست... کاش می دانست که در کمک به هم نوع، البته عاقلانه اش، خداوند دستگیر مردمان دغدغه مند است...

تنهایشان نمی گذارد

آری بانو... اگر ریا نباشد، اگر توهم نباشد، با این نگاه به خود و حساب و کتابی سرانگشتی، فهمیدم که شعار نمی دهم.. فهمیدم که در شرایطی مشابه، این واقعیتی انکار ناپذیر است که می توانم دوستی ام را به تو ثابت کنم... دوستی که جدای از عاشقی تعریف می شود... البته که می شود هر دو یکی باشند... اما برای انسان محدود مشکوک به دنیا، بهتر است تفکیک شده بررسی شوند

مگر می شود بگویم عاشق واقعی هستم... اما وقتی که منافع ام در خطر باشد، خودخواهی را انتخاب کنم؟

عشق واقعی یعنی اینکه منافع یار اولویت باشد... حال اگر یار لایق بداند، تو را به خود نزدیک تر و محرم تر می کند... 

این روزها 

این شب ها

بزرگترین آرزویم این است که تو این را باورکرده باشی

باور کرده باشی هم آن عشق واقعی ام به خودت را و هم این دوستی بی قید و شرطمان را

دوستی که حتی لازم نیست در شرایط بسیار خطرناک، یادش بیفتم و از تو دفاع کنم

بانوی زیبای من... می دانم که این حوادث، امتحان خداوند برای من است.

اما خداوند خیلی دارد سخت می گیرد.

در همین امتحان امشب

همین امتحانی که مرد همسایه نزدیک بود جانش به خطر بیفتد

من در امتحان کمک به هم نوع و آمادگی برای آن قبول شدم... اما نزدیک بود در امتحان نیکی به پدر و مادر، مردود شوم

بانوی من...امتحانات خداوند، مثل ابعاد هستی، چند بعدی و سخت است...

اصلا صفر و یکی که نیست هیچ، منطق فازی را هم پشت سر گذاشته وابعاد بی نهایت بازی، برای پاسخ دارد...

ابعادی  که باید تا می توانی از همه شان نمره بگیری... 

آنگاه است که می شود روی مان حساب باز کرد. روی کسی مثل من، در شرایط بحرانی... در شرایطی که باید حواسم به همه جوانب باشد و بهترین واکنش را نشان دهم

آری بانو

این که حتی ثابت کنم دوست دار تو هستم... می شود در حد امتحان پایه پنجم زمان دهه شصت خودمان.

باید تا می توانم، در همان لحظهِ عملیِ اثبات خودم، در بیشتر ابعاد و جوانب، نمره بگیرم... نمره ای که سطح مرا معادل سیکل و دیپلم و لیسانس و فوق لیسانس و دکترا و... بالا ببرد

تازه آنجا که رسیدم امتحان کبر و غرور و تفاخر فرا می رسد. همان امتحانی که خداوند در آخرین مرحله، از ابلیس گرفت و او مردود شد... آن هم بعد از شش هزار سال عبادت

آری بانوی من... می ترسم به جایی برسم که فکر کنم واااای چقدر خوبم من

و در این لحظه خداوند بگوید تو مردود شدی... پس نمره عشقت به یار نیز صفر می شود

پس دوست داشتنت هم پوچ شد ... پس...

بانوی من... خیلی راه سختی است می دانم... اما می توانم... می توانم در راه دوست داشتن تو تا آخرش بیایم... تا هر آنجا که تو بخواهی... می دانم که می توانم،

می دانم...

کاش خداوند امتحان سطوح بالاتر را شروع کند تا اثبات کنم... اثبات کنم هم به خداوند و هم به تو و هم به تمام آن هایی که می گویند همه اش حرف است و دروغ

...

بگذریم بانو

از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است

سخن خیر خواستن برای دوست

سخن خیر خواستن برای هر شب دوست

برای هر شب تو... 

پس شب به خیر بانوی من

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

شب به خیر...


روز بیست و ششم (ماهِ حسود)

به نام هستی بخش احساس

بانوی من سلام

سلام به روی ماهت که این روز ها، شب که می شود، می خواهد، با ماهِ آسمان رقابت کند...

اما بانوی من... تو بسیار زیباتر از آن ماهِ جمود و خاکی  هستی.... از آن ماهی که نهایت زیبایی اش یک قرص خشک و خالی است و نور خورشیدی که منعکس می کند...

اما صورت تو بسیار بسیار زیباتر از این ماه حسود است

ماه حسودی که این شب ها، چشم دیدن صورت تو را ندارد...

همین ماه حسودی که روزگاری بخشی از زمین و دنیای حسود زمین بود

دنیایی که از همان ابتدا دشمن، انسان شد و با شیطان همدست، علیه انسان...

پس مواظب باش بانوی من... شب... به خصوص نزدیک نیمه هایش، قلمرو آن ماه حسود و بی ریخت است... ماهی که مثل نامادری سفید برفی، هر روز در آینه زمین خود را نگاه می کند و از زمین می پرسد، چه کسی زیباترین است؟

تو که وارد قلمروش بشوی، زمین حسودتر، می فهمد و در آینه خود، تو را به ماه نشان می دهد... و ماه تو را می یابد و قصد صدمه زدن می کند...

مگر نشنیدی از تاثیر مثبت و منفی ماه کامل بر زمین و انسان ها و تمام موجوداتش؟

پس قول بده، هنگامی که زمانِ زمین، به وقت قلمرو ماه رسید، هر جا که هستی، به خانه ات برگردی و زیر سایه پدر دلسوز و مادر مهربانت، به فردایی با انرژی بیشتر فکر کنی

فردایی که باز هم به قلمروِ ماهِ بی ریخت، احترام بگذاری و زیبایی ات را از چشمان چون ارزق شامی اش دور کنی.

قول می دهی بانو؟

قول بده عزیزتر از جان نا قابلم

صبح روز آدینه ات به خیر بانوی مهربانم

صبح به خیر زیباترین فرشته مهربانم