روز سوم (رُز سفید)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی بزرگوار

سلام مهربان.

حال روز سومت چطوره؟

خوبی نازنینم؟ باز که دیدم کسی یا کسانی، سهواً یا خدای ناکرده، عمداً روح تو رو آزرده کردند... 

کاش فرق دوست داشتن با خودخواهی رو بدونن.

شایدم خوب متوجه نشدم... نمی دونم. اما دیروز خیلی ناراحت بودی و من به شدت نگرانت بودم...

امروز هم که اون خبر از اون به اصطلاح دوستت :|

بعضی وقت ها با خودم میگم، آدما چطور دلشون میاد چنین خطاهای بزرگی مرتکب بشن. از اون اختلاس های اون کله گنده ها بگیر... تا کلاه گذاشتن های معمولی توسط آدم های معمولی! سر آدم های معمولی تر از خودشون.

و تا خواسته های نابجا...

خیلی فکر میکردم تا اینکه  چند وقتی میشه، جوابشو پیدا کردم... جوابش خیلی به نظر ساده میاد

توجیه!

آره بانوی من، توجیه... این ها وقتی دست به این اقدامات می زنن که تونسته باشن وجدانشون رو توجیه کنن.

اون اختلاس گر: قبلی ها بردن چرا من نبرم؟ این که دزدی نیست. این زرنگیه... آدم باید زرنگ باشه. اصلاً المومن کیز!!!!

یا اون که کار خلاف می خواد...: هدفم هدف درستیه... پس اشکال نداره از این وسیله استفاده کنم. انشاءالله که طوری نمیشه. اصلا خدا با ماست!!!!

و همین طور توجیه های دیگه در موارد دیگه. 

حتی اون دزد معمولی هم تا وجدانش رو توجیه نکنه، نمی تونه با آرامش دزدی کنه.

می بینی بانو؟ این قدرت توجیه انسان رو ؟ قدرتی که به خاک ذلت می کشونه... قدرتی که وقتی دیر متوجه بشی، می بینی اووووه تا کجا برده تت.

فرشته نازنینم... اما از وقتی که تو رو شناختم تا همین الان و حتما تا انتهای دنیای زیبات، فهمیدم هر لحظه در حال حسابرسی از خودتی. هر لحظه خودتو چک می کنی.

و این خیلی خیلی با ارزشه.

نازنینم... می دونم سخته... اما دنیاست و این ناملایماتش... همیناست که روح انسان رو هر لحظه ارتقاء میده و مقام انسانی رو بالا و بالاتر می بره از همه فرشته ها بالاتر و حتی تا قاب قوسین

شاید ما معمولی ها به اون انتهایی که پیامبرمون رسید، نرسیم. اما به جاهایی خیلی بالا می تونیم برسیم. به جایی که پیامبرهای بنی اسرائیل، در اون جایگاه بودن و حتی بالاتر از اون...

به خصوص که در میان حوادث آخر الزمان هستیم و شدیدترین امتحانات در مورد ما مردم این عصر انجام می شه.

بانوی من! هیچ ترس و اضطراب و ناراحتی رو به خودت راه نده. اگه هم دچارش شدی، بعد از یک خواب آرام بخش، همه رو از ذهن لطیفت بیرون کن...ذهن زیبای تو جای بهترین و شیرین ترین خاطرات و افکاره

جای چیزهایی که لایقش باشن...

منم آرزو دارم بتونم به نیکی در گوشه ای از ذهن تو، حضور داشته باشم.

بتونم طوری حضور داشته باشم که وقتی بهم فکر کنی، ناملایمات رو از یادت ببری... می دونم پر روییه. می دونم الان به اونجا نرسیدم.

اما امید دارم خداوند که اجازه داد. بانوی من که اجازه داد... وقتی که خودم رو ثابت کردم... وقتی که همراهی مطمئن و همیشگی برات شدم... وقتی که...  اون وقت  هر زمانی که دلت گرفت، حضور من یا یاد من بتونه آرومت کنه... همون طور که از یک مرد تکیه گاه، انتظار میره...

دیروز تو محوطه محل کار، اون رزهای سفید بسیار لطیف رو بعد از سال ها دیدم. رزهایی که گل فروش ها بهشون اهمیت نمی دن و زدن تو کار رزهای فانتزی و بی روح...

دیروز لطافتشون رو حس کردم... حس کردم اگه اون خارهای ساقه های محکمشون نبود، الان این طراوت رو نداشتن.

بانوی من... تو حتی از اون رزها لطیف تر و روحت آسیب پذیر تره...  پس مثل همیشه به تکیه گاه های مطمئن تکیه بده... به پدر... به مادر...

این عزیزانی که از جونشون مایه می ذارن و بچه شون رو محافظت می کنن.

بانوی من...

خیلی حرف زدم 

ببخشید.

زیباترین روز سوم رو برات آرزو دارم...

خداوند همیشه نگهدارت

شب دوم (اربعین 4)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام ای روح لطیف

شب دوم پاییز نزدیک است به انتهایش برسد و اکنون خداوند، خلوتی فراهم کرده که تا صبح بنده اش را نوازش کند. فرشته اش را ... فرشته ای که سال هاست در نوبت پرواز بر فراز حرم آن انسان کامل است و هنوز، نوبتش نشده.

بانو جان... اما نگران نباش... خداوند دارد شوق تو را برای دیدن انسان کامل، زیادتر می کند. فکرش را بکن اگر اولین باری که مشتاق شدی به زیارت آن حرم، اگر می رفتی، چقدر شوق داشتی و چقدر  پاک ترین عاشقانه ها را می ساختی؟

از آن سال تا کنون چه؟ یقینا اشتیاقت هر سال ده ها برابر شده و امسال مشتاق تر از همیشه ای...

می دانم دل در دلت نیست و بین احساسات مبهم و بین یاس و امید، متحول می شود.

اما اصلاً عیبی ندارد... تا وقتی که خداوند را محرم ترین به اسرارت می دانی و انسان های کامل را تنها پیشوای خود،  (که یقین دارم همیشه این طور بوده ای و همیشه این طور خواهی ماند) تا وقتی اینچنین و در این حد از حالی به حال دیگر متحول می شوی، هیچ اشکالی ندارد... اصلاً این خاصیت انسان است. همین خاصیت است که او را هر لحظه می تواند ارتقاء دهد. تا جایی که از مقام حیوانیت، به مقام فرشته و از مقام فرشته نیز بالاتر برسد. 

خودت را ببین. خودت را ببین که اکنون، بالاتر از خیلی از فرشتگانی... مثلاً بالاتر از فطرس... و منی که هنوز تا فطرس، سال ها فاصله دارم...

که اگر فاصله ای نبود، مگر می شد، حسینی که بال او را شفا داد، دغدغه من را نظر نکند؟

آری بانو... آری می دانم تو انسانی با اراده ای و اگر امام خواسته من را برآورد، شاید معنی نادیده گرفتن خواسته تو شود... اما من که از او طلسم نمی خواهم... من می خواهم مرا لایق تو کند و تو را نسبت به من مطمئن. همان اطمینانی که یک زن در میان تمام ترس ها و تاریکی ها و... اگر دچار این اطمینان شود، تا صبح روشن که زمانش را نمی داند که هیچ، تا انتهای دنیا، خیالش راحت می شود. با کمال آرامش، چشمانش را می بندد و به شانه های مردش، تکیه می کند و فقط به ضربان قلب مردی که فقط برای اوست که می تپد، گوش می کند...

آری بانو... من از امام، رسیدن به این مقام را می خواهم... مقامی که فرشته نازنین خداوند، می تواند با خیال راحت به آن اطمینان کند.

بانوی من... این طور که نمی شود ثابت کنم... ثابت کنم که به آن مقام خیلی نزدیک شدم... حتی شاید رسیده باشم... کاش دوباره مرا مفتخر به حضورت کنی و لطیف ترین صدایت را هدیه بیاوری... آن روز من هم  صلابت مردی که ناب باشد را خواهم آورد... آن صلابتی که هیچ مشکلی نمی تواند آن را بشکند و برای محبوبش، تکیه گاهی محکم باشد...

محبوب من... کاش قبل از اینکه تصمیمت را بگیری،  یک بار... فقط همین یک بار را به من فرصت دهی تا نشان دهم این بار خیلی با گذشته فرق دارم... اصلا تو بگو زمین تا آسمان... 

همین یک بار را به اصرار من فرصت بده... قول می دهم پشیمان نشوی... قول می دهم...

...

بانوجان فرصت بده تا یک چیز دیگر هم نشانت دهم... نشانت دهم ذهن های مریض را... 

کاش مطمئنم بودم راز قرارداد جدیدمان را گرفته باشی... 

...

بانو جان اربعین 4 یعنی اگر اجازه دهی، ممکن است همین امسال، لیاقت همسفری ام را نشانت دهم... این کمترین خاصیتی است که دارم. کمترین خاصیتی که یکی از بزرگترین آرزوهایت را می تواند برآورده کند. یعنی لایق شود که این آرزوی بزرگت را برآورد... بانوجان... تا فرصت امسال هست، اجازه می دهی خودم را ثابت کنم...

خدا را چه دیدی، شاید سفری به سوی نور نصیب هر دویمان شد...

شب پر ستاره ات به خیر بانوی عزیزتر از جان

شبت به خیر مهربان

روز دوم (قدرت اراده)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام من به تو از روز دوم مهرماه ۱۳۹۸

سلام به تویی که پاییزت باز هم تو اوج غم ها  سپری میشه.

کاش کنارت بودم و دست کم، یک آرزوتو برآورده میکردم.

آرزویی که این روزها برات مهمتر از خیلی چیزای دیگه س

تقریبا مطمئنم، قدرت اراده رو تو من، ضعیف دیدی و حالا ماه هاست سکوت کردی...

وگرنه خودت خوب میدونی اگه قبولم کرده بودی... اگه از طرف خانواده ت هم قبول شده بودم... اگه خانواده هامون هم همدیگه رو قبول کرده بودن... (اووووه چندتا سد معمولیش تازه این ستا بود... اما با پشت سر گذاشتن همین سه تا خیلی اتفاقای خوب میفتاد)... اگه...؛؛؛ کمترین خاصیتی که برات داشتم، برآورده شدن یکی از بزرگترین آرزوهات بود.

آرزویی که این روزها، حالت رو درست مثل پارسال کرده و حتی بدتر...

واقعا... واقعا... دوست دارم بدونم به این احوال، چطوری فکر میکنی؟ هر جور فکر میکنی، نظر من هم بشنو.

میدونی نظرم چیه؟

فرض میکنم که همون طور که تو فکر میکنی، قابل اعتماد برای یک زندگی نیستم... (هستم ها... اما از نظر تو گفتم... وگرنه همون اراده ای که الان بیدارم نگه داشته و یه ساعت خواب اضافه رو بر خودم حروم کرده، همین اراده، میتونه کل سدهای بی اعتمادی رو تا انتهای دنیا، برام (برامون) بشکنه)

حالا به هر حال بافرض تو میریم جلو...

اما تو در مقایسه با من، هم قابل اعتمادی، هم مهربونی، هم اراده قوی داری، هم تاثیرگذاری، هم ... همه خوبی های ممکن یه انسان معمولی رو در خودت جمع کردی... با این حال، با تمام این خوبی ها و قدرت ها، هنوز اون آرزوی بزرگ به دلت مونده... آرزویی که برآوردنش کاری نداره، اما یه سد سُربی! سد راهته...

میخوام بگم با این فرض، برآورده نشدن این آرزو رو فقط و فقط  و فقط، یه امتحان زیبای! الهی بدون...

هرگز رو این به ظاهر ناکامی، اسم بی لیاقتی نذار... 

باشه بانوی من؟

...

امروز دوم مهر شروع شد. آفتابش هم دیگه طلوع کرد... آفتابی که به هر کسی لبخند نزنه، حتما به تو لبخند میزنه و اراده ت رو تحسین میکنه...

امروز فهمیدم همه مشکل تو با این قضیه،  این عدم قدرت اراده من بوده و حالا که دیگه دارمش، چرا به تو نرسم؟

کافیه منم مثل تو اراده کنم... کافیه مثل تو حرکت کنم... تا خداوند، بهترین ایده ها رو به ذهنم الهام کنه...

بانو جان... پُر رو نشدم... اما فکر میکنم، این  اراده رو در عمل وارد کنم، خداوند بهم اجازه میده، تا دوباره از نزدیک، فرشته نازنیش (تو رو) ببینم. بهت اطمینان بدم... دلت رو از آینده محکم کنم... چطور الان هرچه آرزو میکنی، اون اراده بالایی تصمیم گرفته فعلا برآورده نشه!

اون بالایی بخواد، حتما من رو میبخشی... حتما بهم فرصت آخر رو میدی

حتما دوباره همدیگه رو میبینیم

حتما بهتر از قبل

حتما بهترین میشم

حتما دلت رو محکم میکنم به آینده

حتما خانواده هامون آشنا میشن

حتما همدیگه رو تایید میکنن

حتما... آه اینجا رو شک دارم... با اینکه بسیار مهربون و کم توقعی... اما میدونم یه عمر زندگی، بازم تو رو می ترسونه.

اما نه... خدایی که تا اینجا رو اجازه بده، بعدش حتما وصال شکل میگیره...

وصالی زیبا

باشکوه ترین وصال در این عصر

همون که فرشته ها، عقده دیدنش رو دارن و خیلی وقته ندیدن

...

امروز دوم مهرماه و من با تمام وجودم و از ته قلبم، فقط و فقط تو رو می خوام.

فکر که میکنم، امروز، ارزش دانشگاهی که قبول شدم، در برابر ارزش قبول شدنم پیش تو، نسبتش از یک به صد هم بیشتر شده...

پس هیییچ دغدغه ای جز داشتن تو، ندارم... شده حتی جز دیدن تو... 

دیداری که مطمئنم، همه چیزو تغییر میده.

کافیه بانوی عزیزم ، اون قصور و بی ادبیم رو اغماض کنه و مثل اون شب ها، یه بار دیگه تا صبح بهم بها بده و بعد هم وعده دیدار... اون وقت میبینه که مرد زندگیش راست میگه...

اون وقت، اولین عارضه جانبی این اعتماد، برآورده شدن یکی از بزرگترین آرزوهاته...

مثلا  برآورده شدن همین  آرزو باعث اولین سفرمون هم بشه....

باور کن گناهی نیست... باور کن، هیچ اشکالی نداره این اتفاقای خوب، تو محرم و صفر بیفته... باور کن...

منو نگا!؟

 فکر کردم همه چی حل شده و مونده، فقط حرمت ماه محرم و صفر...

بگذریم بانو

پاییز برای دومین بار بهت سلام میکنه و مژده های خوب داره

پس صبح قشنگت به خیر، عزیزتر از جانم

شب اول( بستنی!)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی پاییزیِ من

سلام فرشته ای که اکنون لباسِ روحت، به زیباترین رنگ ها منقش است.

سلام محبوب من

حالت چطوره؟

خوبی؟

اولین شبی که پاییز را تماشا میکنیم فرا رسیده. درسته که غروبش غم انگیزه... اما شب های رویایی ش غم غروبشو تسکین میده.

دست کم غمی که تو دلِ توئه

منم قول میدم سعی کنم، غروباشو تحمل کنم.

غروبایی که بهم فشار سختی میاد وقتی میبینم هنوز باهام قهری

بانو جان امروز در اولین بعد از ظهر پاییز، جات خالی، بازم امام زاده بودم و حسابی گریه کردم...

وقتی زیارت عاشورا رو می خوندم تو دلم امام و اسراء رو واسطه شون کردم...

بعد که دعای توسل رو شروع کردم، دیگه فرصت خوبی بود که سد بغضم ترکید و بی صدا اشک میریختم...

بعدش حالم خیلی بهتر شد... خیلی سبک تر شدم... 

اما خونه که رسیدم و کم کم همه اومدن، دوبار پشت سد غم هام پر از بغض شد و دوباره الان تو اوج غم ها سرم رو میذارم رو بالشی که خیال میکنم، بالش تو هم کنارشه و پهنای صورتت رو وقتی چشماتو بستی، تا صبح تماشا میکنم...

بانو جان! اما چون بهت قول دادم حرف بد نزنم، مطمئن باش با تمام سختی هاش، تو اوج کارهایی که ازم میخوان و من فقط دارم به تو فکر میکنم، به سختی هم که شده جلوی بغضم رو میگیرم و تا فردا عصر و مهمون امام زاده شدن صبر میکنم...

بانو جان! قبول کن نمیشه تو اوج اون احساساتم، خواسته خودم رو که خواستنِ توئه نخوام... اما یقین داشته باش خواسته های تو اولویتمه... و بعد بخشیده شدنم از سوی تو

...

اما بستنی...

نمی دونم چرا این همه گفتم تا یه دفعه برسم به بستنی!!!

میدونی یه بستنی تو یه کافه، بهم بدهکاری؟

نههههه پر رو نشدم...

خودتم خوب می دونی منظورم چند ماه پیشه...

آره تو یه کافه اومدن و یه بستنی خوردن به من بدهکاری

آره پر رو هستم... هنوز بخشیده نشدم و توقع دارم دعوتم رو قبول کنی...

آقای امیدوارم دیگه... خودت گفتی:))

منتظرتم بانو:)

اولین شب پاییزیت پر ستاره

شبت به خیر عزیز تر از جانم

روز اول پاییز

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام نازنین فرشته زیبایم

سلام بانو

از این پس می خواهم هر روزم را با دو پست شروع کنم. این یکی کمی دیر شد. اما پس از این، سعی می کنم اول صبح روزشمار پاییزمان را ثبت کنم و بعد مثل همیشه در انتهای شب، شبانه های مخصوص خودش.

امروز روز اول روز شروع عاشقانه های خیلی هاست. روز شروع خیلی از دوست داشتن هاست. 

درست است که تو را... بهمن ماه بود که نوشتم برای تنها خواننده ویژه این وبلاگ... و همان روزها بود که پیش تو رسوا! شدم... اما عشقم به تو ریشه در حتی قبل تر از پاییز پارسال دارد.

با این حال خیلی می چسبد که پاییز را هم این چنین گرامی بداریم؟

پاییزی که مال خودمان است و ماه هایش را بین خود تقسیم کردیم.

آتشش سهم من شد و آبش سهم تو!

این چنین به دنیا، تعادل می بخشیم.

بانو جان بیا و مرا ببخش و با مهر خود، پاییز را آغاز کنیم

بانو جان بیا و مرا ببخش و اجازه ده، میلادت را باشکوه ترین میلاد کنم

هرچند به شکوه، میلادی که خانواده ات می گیرند نخواهد رسید...

اما از خامِ راه عشقی چون من، می توان قبول کرد.

بانوی عزیزم

اولین روزمان، مبارک باد