توفیق اجباری ۲

به نام هستی بخش احساس

... کل مسیر رو بابا خودش رانندگی کرد.

در حالیکه هم من و مامان و هم دو تا آبجیا رانندگی بلد بودیم.

اما خب بابا دقتی غیر از خودش کسی پشت فرمون بشینه، استرس داره. ما هم به نظرش احترام گذاشتیم.

در حال حرکت به سمت مشهد بودیم که دوباره گوشی بابا زنگ میزنه. اما بابا متوجه نمیشه و همون بنده خدا، شماره من رو میگیره. 

اول فکر کردم عمو کوچیکه س. اما اشتباه کردم. داماد عمو بزرگه بود و در واقع نخود هر آش. یا بهتر بگم، کاسه داغ تر از آش.

میگه کجایید کِی میرسید؟ میگه بدون اوقف بیایید تا دو ۳ بعد از ظهر میرسید و میشه مادربزرگ رو همین امروز دفن کنیم.

 در هنین حین صحبت با داماد عمو بودم که آبجیام از چپ و راست پهلوم رو مورد عنایت ضربات آرنجشون قرار میدادن، به این معنی که نگو کی میرسیم. نگو کجاییم. به اون چه مربوط و...

منم با مِنُّ و مِن کردن بسیار بالاخره مکالمه رو تموم کردم و گوش سپردم به غرلندهای آبجیا:(

چند دقیقه ای نگذشته بود کع دوباره تلفنم زنگ زد. اینبار عمو بزرگه پشت خطه: عجله نکنید. عجله نکنید... فردا مادر رو دفن میکنیم. 

بالاخره خیالمون راحت شد و با آرامش ببشتری به طی مسیر ادامه دادیم.

مثل هر مسافرت دیگه تو این مسیر اولین توقف گاهمون دامغان و همون حسینیه همیشگی بود.

الان نشونی حسینیه یادم نیست. وگرنه معرفی میکردم شما هم اگه گذرتون خورد، اونجا برید که برای یه توقف چند ساعته حتی، مناسبه.

...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.