فصل ما

به نام هستی بخش احساس

سلام مهربانم

سلام دل نازکترینم

سلام محبوب من

حالت چطور است؟ کاش مثل آن روزها با همان انرژی و خنده های حتی پشت نقاب! خوب باشی

اما قبل از هرچیز. باز هم ببخش. باز هم ببخش. باز هم ببخش

این بار ببخش باز هم به خاطر لحن بدم... اما لحن بد دیشبم. در آن قبل از آخرین جملات هرشبم. آنجا که گفتم: دعا کن بمیرم...

ببخش بانو که فشار غم دوری از تو و فشار مضاعف قهر تو با من، باعثش شده بود.

امشب می خواهم قول بدهم که دیگر این قدر بد حرف نزنم. این قدر بد دهان! نباشم. آری بد دهان! بد دهانی که فقظ فحاشی نیست.

بد دهانی برای منی که اهل فحش نیستم، می شود، همان حرف های بد دیشبم در مورد مرگ مرا خواستن... باز هم خودم را دیدم  و حواسم نبود، تو حتی اگر مرا نخواهی، هرگز چنین چیزی را آرزو نمی کنی...

مگر می شود فرشته ای به نازنینی تو، به این چیزها فکر کند... به دعا برای مرگ کسی... فرشته ها حتی مرگ دشمنان البته دشمنان معمولی شان را نمی خواهند. چه رسد به مرگ کسی که عاشقشان است و هر شب برایشان می میرد!

بگذریم بانو...

می دانی؟ می دانی تا ساعتی دیگر، فصلمان آغاز می شود؟ فصل زیبایی که هر دو در آن به دنیا آمدیم.

آن هم چه فصلی! فصلی معروف به عاشقی و فصلی که من عاشقم و تو معشوق. تو معشوقی بسیار ناز...

از امشب می خواهم فقط خوب حرف بزنم و از آن حرف های بد حتی به ذهنم راه ندهم. از آن حرف هایی که فرشته ها دوست دارند خواهم زد...

از آن حرف هایی که تو دوست داری... 

هرگز به سمت آن حرف های بدی که دیشب زدم نمی روم... هرگز ...

عزیزتر از جانم تا ابدی که در این جهان امکانش نیست، باز هم تو را خواهم خواست و باز هم طلب ببخشش می کنم.

امیدم به امام عاشقمان است به امام حسینی که انشاءالله واسطه دل هایمان شود... واسطه شود تا دل تو را نسبت به دلم نرم کند.

باز هم فصل مان مبارک فرشته نازنینم

البته که بیشتر فصل تو... اصلاً پاییز به یُمن قدم های توست که اینقدر زیبا و مبارک است.

وای بانوجان... به زودی روز میلادت می رسد.

امکانش است که مرا در جشن میلادت دعوت کنی... امکانش است که در آن فرصت دوباره، اجازه ابراز عشق، این بار در اوج احساساتم، دهی؟

امکانش است بانو؟

کاش اگر امکانش است به نوعی مژده این امکان رو بدهی تا قلبم آرام بگیرد

قول می دهم دیگر از تو نخوام مرگم را بخواهی... قول می دهم بانو

باز هم ببخش که دیشب خاطرت را مکدر کردم بانو

ببخش

شبت به خیر زیباترین آرزوی تمام عمر ابدی ام!

شبت به خیر زیباترین فرشته ام

شبت به خیر...


فقط خواب!

به نام هستی بخش احساس

صبح زیبابت به خیر فرشته زیبای من.

حالت چطوره؟

بهتر هستی که انشاءالله؟

امیدوارم روز به روز هم حالت بهتر و بهتر بشه.

...

میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟

برای اون نگاه سرشار از محبتت...؟ برای اون صدات که مثل ندایی بهشتی، گوش رو نوازش می ده؟

برای اون روی مثل ماهت که بر خلاف ماه، نورش از خودشه و نه از خورشیدی بالاتر از خودش...

حالت چطوره بانو؟

میدونی در این نزدیک ماه ها دوری و محرومی از تماشای تو، هر روز، چقدر بیشتر از دنیای بی تو فاصله گرفتم؟

میدونی اونقدر از دنیای بی تو فاصله گرفتم که فقط گاهی البته... گاهی در خواب و اون هم وقتی خوابی که تو توش نباشی، با دنیا، کمی آشتی میکنم؟

وگرنه حتی در اوج کار و در اوج درس پس دادن به استاد، لحظه به لحظه م رو یاد روی توئه که مشغولم کرده.

درست مثل راننده ای که در خیابونی با انواع احتمال ها، داره رانندگی میکنه.... خیابونی که هر دقیقه عابر پیاده از عرضش عبور میکنه... هر ۲۰۰ متر چهار راه و چراغ راهنمایی داره... و... و من به مسیر و مقصد اصلا آشنایی ندارم...اما در کنار تمام این اطلاعاتی که باید حواسم باشه، یادت تو، پر رنگ ترین تصویر ذهنیِ منه... 

نترس بانو... اگه میترسی با این حجم خطراتِ دنیا و حواسم که جلب تو شده، تصادف کنم، نه نترس... میگم که ... راننده ماهری شدم... درسته مقصد و مسیر برام نا آشناست... اما راننده ماهری هستم و می تونم همزمان، مشغول فکر کردن به تو باشم.

..

...حتی اگه حواسمم نباشه و ماشینِ جلوییِ مسیرِ زندگیِ مبهمم، ترمز بزنه و بزنم بهش، ... حتی اگه راننده اون ماشین، بسیار عصبانی و بی ادب و هتاک و بد دهن و... باشه... حتی اگه قفل فرمون و زنجیر و... در بیاره... حتی اگه... زورم بهش برسه و حتی اگه ازش کتک بخورم... حتی در اوج بهترین و بدترین اتفاق مسیر زندگی باشم...(البته که بهترین اتفاقم تویی و اتفاق های خوب دیگه فقط مُسَکِن میشن)

حتی اگه... 

می خو ام بگم در اوج این شلوغی ذهن، به جایی رسیدم که اونقدر میخوامت و دلتنگتم که ثانیه ای، از فکر به تو غافل نمیشم...

پس فقط خوابه که اونم گاهی توان غفلت دادنم رو داره...

...

بانوی عزیزم... بعضی وقتا  در اوج نا امیدیِ وصال به تو امیدوار میشم... میدونی چطوری؟

اون وقتی که هزارتا کار ریخته رو سرم و بین این همه کار، اون خواهر بزرگه یه چیزی میپرسه و خواهر کوچیکه یه چیزی میگه و مادرم ازم آب می خواد و بابام صدام میکنه که اگه کار ندارم یه دقیقه برم پیشش و... 

بعد فکر میکنم واااای چه آدم خوبی هستم که همه ازم یه چیزی می خوان و من با این همه دغدغه که مهمترینشون تویی، به خودم مسلطم و به همه شون در نهایت آرامش تو اوج نا آرامی و دلتنگی، جواب میدم...

بعد با خودم میگم: وااای من که اینقده خوبم!!! حتما خدا جوابم رو میده و حتما یه روز تو من رو میبخشی و حتما به وصالت می رسم و حتما...

میبینی بانو، تا کجا این اوج خیال بافی رو میکِشم؟

میبینی بانو؟

بذار ریاکاریم رو کامل کنم...!!!

جات خالی دیروز بستنی و فالوده گرفتم... بعد تو اوج فکر به اینکه کی چی می خوره و چنتا بگیرم و صد البته در اوج زمینه فکریم در تمام لحظاتم که فقط تو توش بودی، به سمت خونه میومدم و دیدم پنجاه متر جلوتر یه دختربچه نشسته... با تمام این مشغله ها به این هم فکر کردم که از جلوی دختربچه طوری رد بشم که اون این خوراکی ها رو دستم نبینه...

آه... اما بعدش پشیمون شدم... وقتی از کنارش رد شدم... پشیمون شدم چرا فرار کردم... چرا نرفتم پیشش و اون رو تو این خوراکی ها سهیم نکردم....؟

تا اینکه رسیدم تو کوچه و دیدم یه بچه دیگه تو کوچه هست و خریدم رو که دید... دیگه نخواستم بیشتر پشیمون بشم...

یه بستنی بهش دادم و خوشحال از این کار خوبم!!! و با این صدای وجدان که واااای چه خوب کاری کردی، الان با این کارت یه قدم به محبوبت نزدیک شدی...، رسیدم خونه و دوباره کارهایی که تو خونه سرم ریخته و دوباره یک امید دیگه و دوباره...

آه... 

بانوی عزیزم. نمی دونم پسرای دیگه، وقتی به اوج عاشقی میرسن، وقتی اینقدر یکی رو می خوان، اونا هم مثل من این طور خیالباف میشن یا نه؟

شاید اونا بهتر از من تونستن محبوبشون رو قانع کنن و الان سر زندگیشون باشن...یک زندگی عاشقانه و آرام

نمی دونم چرا پس هر کاری میکنم، تاثیری نداره.

بمیرم راحت بشم و تو هم از دست این سماجتم راحت بشی.

نه؟

این طوری بهتر نیست؟

دعا کن بمیرم تا دیگه با پیام های هر روزم، ذهنتو درگیر نکنم.

دعا کن دیگه... دعا کن...

کاش یه بار دیگه فرصت بهم بدی...بعد اگه بازم اونی نبودم که آرزوته، تا ابد سکوت میکنم و فریاد دوست داشتنت رو، در بغض تو گلوم، تلنبار میکنم.

خب بانو جان؟

قبول میکنی؟

ببخشید سر صبحی ذهنت رو آشفته کردم

صبح قشنگت به خیر عزیزتر از جانم

یا حسین دلتنگشم (دلتنگتم)

به نام هستی بخش احساس

سلام عزیزتر از جانم

سلام بانو

خوب نیست به تو سلام کنم و ادامه حرفم با دیگری باشد.

خوب نیست به خصوص، در این حالت، با آن دیگری در مورد تو حرف بزنم.

اما سلام کردن به تو  در ابتدای  هر نوشته را بر خود واجب کردم و البته که اشتباه نکردم.

و اینکه با امام عزیزمان حرف دارم هم، اشتباه نیست و باید بگویم.

پس بعضی جاها، مخاطبم شما هر دو معشوقم هستید.

و البته که آن معشوقم حسین، قلبم را چونان خداوند پر میکند... آنگونه که باز هم تمام قلبم خانه تو می ماند...

...

اما بعد...

بانو جان... حسین جان...

امروز جایی خواندم (( حسین (امام عشق) در اربعین، همه را طلبیده... همه را از آن خوبان بی نیاز! و ناز تا منِ بدِ گنه کار نیازمند...))

بعد میدانی در ادامه چه گفت؟ گفت اما چراغ ها را خاموش کرده تا هر که بهانه دارد نیاید...

یکی بهانه مرخصی نداشتن... یکی بهانه بچه داشتن... یکی بهانه...

این وسط آنکه تماما ناز است(تو را میگویم بانو) بهانه اش بهانه نیست و قانع کننده ترین علت است...

اما منِ تماما نیاز، بهانه ام بهانه ای بهتر از بهانه های بنی اسرائیل است. 

بهانه ام نه کار است. نه پول است. نه دانشگاه است... هیچ کدام از این بهانه های بنی اسرائیلی نیست، حسین جان...

حسین جان، بهتر می دانی که اگر بیایم... اگر شرکت کنم در این همایش عظیمی که راه انداخته ای... آن هم وقتی هنوز بانوی مهربانم، مرا نبخشیده... زنده نمی مانم دق می کنم

حسین جان، امسال اگر بیایم، فرصت های تنهایی ام تک تک ثانیه های دست کم سه روز مسیر عشق توست... 

حتی تک تک ثانیه های  از لحظه خداحافظی با مادر و پدرم تا لحظه سلام دوباره ام به آن ها...

حسین جان، خوب می دانی وقتی که حرکت کنم، در تمام این تک تک ثانیه هایی که هر کدام بیشتر از دقیقه طول می کشد، فرصت اشک ریختن می یابم... 

خوب می دانی که اگر در شروعِ راه تو، در راهِ رسیدن تا نجف، قالب تهی نکنم از حجم دلتنگی، و فرصت فکر کردن به این حجم غم سنگینِ روی دلم،... 


...قطعا از لحظه ابتدای راهپیمایی در مسیر عشق، حجم دلتنگی ها و غم عظیممِ در این قلب کوچک، آنچنان فشرده می شود که این قلب بی شک، در ثانیه ای بعد و شاید ده ثانیه بعد، از تپش می ایستد و قالب تهی می کنم.

(( بانوجان! همین الان که این درد دل ها را با حسین جانم، می کنم و تو هم شاهدمان هستی انشاءالله! ؛  مادرم بدون اینکه بگذارم ذره ای به این حجم عظیم غم در دلم، پی ببرد، به من از کودکی و داستان پشه بند شب های تابستان در روستای مادری اش می گوید.))!!!

حسین جان... بهتر از من می دانی اکنون که می نویسم، بغض و اشکی که باید جاری شود را پشت سدِ چشمانم تلنبار کردم و این سد اگر نشکند، به زودی نابینایم می کند...

حسین جان... چه کار کنم؟ تو که بهترین انسانی و حواست به این گنه کارانِ ناگزیر هم هست... تو که می توانی همه امور را به اذن خداوند اصلاح کنی... یقینا هم می توانی بین من و محبوب عزیزم را اصلاح کنی... 

یقینا حتی می توانی، به هر دوی ما، تذکره برای دیدار و زیارتت بدهی و حتی می توانی هر دوی ما را دوشادوش هم بطلبی...

 حتی در این فرصت اندک... حتی با تمام این سدهای پیش رو...

می دانم حسین جان... می دانم مشکل من هستم و لیاقتی که ندارم... 

می دانم که این سال ها فرصت های با ارزشی را سوزانده ام که اکنون محبوب، اینگونه دو دل شده...

می دانم که تو بخواهی، این نازنین فرشته بانوی من، قلبش به این حقیر، مطمئن می شود برای پذیرشم تا پایان دنیای مان...

حسین جان... بهتر از خودم می دانی که اگر بدون اصلاح شدن این امور به زیارتت بیایم،.. بیایم و بمیرم... حتی به تیر غیب بمیرم... حتی به بمبی از سوی داعش... حتی تر، به چاقوی داعش روی گلویم... حتی...؛ عده ای هستند که تهمت بزنند خودکشی کرده ام...

 آنچنان باورپذیر تهمت می زنند که خودم هم باور می کنم که خودکشی کرده ام...

آری دیگر... با این حجم از دلتنگی و روزگار سیاه، وارد حریم تو می شوم و قلبم تاب نمی آورد و می میرم... دانسته به  سوی مرگ آمدم... پس خودکشی کرده ام...

آه حسین جانم... چه برزخی...نه برزخ کجا بوده... خود جهنم است... جهنمی که مستحقش هستم... 

اما مگر قرار نبود جهنم در پایان دنیا باشد؟

هنوز که مزرعه آخرتم را آباد نکردم حسین جان...

چرا مستحق جهنم خدا شده ام؟

چه گناهی کرده ام؟

خودت بهتر می دانی که این غمم از روی لجبازی معروف در فامیلمان نیست...

خودت بهتر می دانی چه گوهری را انتخاب کردم...

گوهری که ... فرشته ای که... مانند او را ندیدم و هرگز نخواهم دید...

حسین جان این یک بار هم واسطه شو... قول شرف می دهم که دلِ  بهترین عاشقان درگاهت را ذره ای مکدر نکنم.

حسین جان... باور دارم تو می توانی همه امور را اصلاح کنی...

اما به هر دلیلی، مثل بی لیاقتی منِ بی لیاقت، اگر اکنون همه امور اصلاح نمی شود، زیارت در جوارت، را نصیبِ فرشته نازنینم بکن... 

حاضرم برای محقق شدن این زیباترین زیارت بانوی عزیزم، نیمی از هرچه که شاید قبول درگاه خداوند شده را بدهم تا تحقق این امر، سریع تر حاصل شود... 

نیم دیگرش را برای کم شدن بدهی های بی نهایتم به مردم و شما و خداوند می خواهم... برای اینکه وقتی در جهنم وارد می شوم، بعد از مدتی عذاب شدید، عذابم برای مدتی معمولی شود... آتش گناهانی که کردم، کمی سردتر شود...

....

حسین جانم...

بانوی عزیزم...

می دانم می دانم اگر این ها  را بخوانی، با خودت می گویی این را ببین چقدر حجم شعارهایش زیادتر شده.

اما ولله که دوری از تو بسیار بیشتر از این ها که گفتم، متاثرم کرده...کاش باور کنی.... کاش باورم کنی

کاش امام به خوابت بیایند و ضامنم شوند. کاش حتی شده، امام به خوابت بیایند و دل تو را  با پذیرش عشقی که به ایشان داری آرام کنند.

بانوی من ...

بانو جان شب زیبایت به خیر

از طرف باغبان (پیرمردی که آخرین نفس هایش را حس می کند)

شبت به خیر، عزیزتر از جانم

شبت به خیر...

اربعین 3

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی زیبای من.

سلام فرشته زیبای من.

سلام عزیزتر از جان من.

قبل از هرچیز...

امروز جایی خواندم که پسرها از بانو خطاب کردن دخترها، قصد خوبی ندارند. آری اگر پسری قصد ازدواج نداشته باشد و یک ولگرد شاید هم ظاهرالصلاح باشد، این بانو گفتنتش، می شود متلکی که آن ظاهر ناصلاح ها نیز میگویند. آن هایی که ظاهرشان ناصلاح باشد، دست کم به خود اجازه نمی دهند، کلمات مقدسی مثل بانو را تبدیل بع متلک و بازیچه ذهن کثیفشان کنند.

اما آن هایی که ظاهرشان به ظاهر! صلاح است، از نظر من بسیار وقیح تر و کثیف تر از آن گروه اولی هستند. آن ها هم ذهنشان کثیف است و هم به خودشان اجازه می دهند، هرچیز حتی مقدس را بازیچه ذهن کثیفشان کنند. پس ذهن این گروه دوم، نجاست به تمام معناست... یادت هست که در دسته بندی مردان، این ها را از جهتی دیگر تعریف کرده بودم و چندش آور بودنشان را به زبانی دیگر گوش زد کرده بودم؟


بانوجان! اما من از آن ها نیستم. من در حالی این کلمه را استفاده می کنم که به واقع اعتراف دارم، بانویی نازنین و عزیز هستی. حتی عزیزتر از جانم و حتی بسیار بسیار بیشتر از این عزیزتر. خدای ناکرده، مرا با آن ذهن آلوده ها، یکی نکنی!


اما بعد...

اربعین... می دانی هرگز اغراق نمی کنم که اربعین بی تو لذتی ندارد؟

باور کن راست می گویم و باور کن که اشتباه هم نمی کنم. آری می دانم اربعین حرکتی بسیار عظیم است و ارزشش قابل مقایسه با خیلی چیزها نیست.

اما وقتی بخواهم بدون تو آنجا باشم... یا وقتی هنوز مرا نبخشیده ای، به زور خودم را نائب الزیاره تو کنم، هیچ حواسم به مسیر و به دریافت برکات این سفر نیست...

همه اش می شود دردی چند برابر عظیم تر از اکنونم. دردی که بی شک در مسیر مرا می کشد. مسیری که شاید دو سه قدمی از آن را طی نکرده باشم.

پس نمی روم... بانوجان باور کن دل کم ظرفیت من، توان دردی آنقدر عظیم را ندارد و نمی تواند با این شرایط، در این مسیر عظیم  و شریف، طی الطریق کند.

پس نمی روم...نه اینکه این مجازاتی باشد که به خودم تحمیل کرده باشم ها... نه. این مجازاتی است که خداوند به من داده به خاطر آن قصورم... و این مجازات را وقتی با مجازات رفتن و کشیدن آن درد عظیم تر مقایسه می کنم، معلوم است که همین را انتخاب می کنم.

بانوجان، بدون تو رفتن، تنها در یک صورت درد تنهایی در مسیر را بسیار می کاهد و حتی شیرین می کند...

تنها در این صورت که تو مرا ببخشی... مرا که بخشیدی، نتیجه های آن نیت پاک و بسیار زیبایت را نیز با من همراه کنی. البته که خودت با دست خودت همراهم کنی... آن هنگام است که رفتنم، دردی شیرین به همراه دارد. درد فراقی که امید به وصالش پر رنگ شده. 

تنها در این صورت، به زیباترین و لذت بخش ترین، حالت، نائب الزیاره تو می شوم... تویی که امسال بی قرارتر از هر سال، دلت برای این مسیر شریف، می تپد.

دلت می تپد برای دیدن کودکانی با آن نگاه معصوم در عراق... دلت می تپد برای دست کشیدن روی سرشان و احیانا! پاک کردن اشک شوقشان از روی گونه های گلگونشان...

بانوی من یک ماه دیگر بیشتر به آن روز  عظیم نمانده و کمتر از یک ماه فرصت است.

چه می شود این یک بار برای این حقیر، لطف بیشتری کرده و مرا ببخشی و محبت هایت!!! را هم پایم کنی؟

باور کن چیزی از تو کم نمی شود که هیچ، بسیار هم اضافه می شود.

باور کن که ولله، من هرچه باشم، قدر ناشناس نیستم و کاری نخواهم کرد که پشیمان شوی...

چرا باور نمی کنی که چقدر در عذابم؟

چرا باور نمی کنی که بیشتر از همیشه تو را دوست دارم و هر لحظه بیشتر نیز می شود؟

آری می دانم که تا لیاقت داشتنِ تو فاصله ام زیاد است.

اما باور کن قدرتش را دارم که به این لیاقت نائل شوم

به لیاقتی که بهترین بانوی تمام زندگی ام، بتواند به آن تکیه کند و تا انتهای دنیا همراهش و شوم.

به لیاقتی که تو عزیزتر از جانم، حتی تا ابدیت هم همراهی مرا قبول کنی

...

بانو جان در این شنبه شب هم جز بیان دوست داشتن تو، بهترین عبارتی نمی یابم.

پس مثل همیشه تو را با بهترین رویاها همراهی می کنم.

من که لیاقت ندارم امام معصوم به خاطر من در خواب تو بیاید و واسطه شود. اما تو که لیاقت داری، امام معصوم به خوابت بیاید و آرامت کند و وعده نزدیکِ دیدارش را به ارمغان برای تو آورد.

تو لیاقت داری امشب امام حسین را به خواب شیرینت ببینی و نگاه مهربانشان را درک کنی... و بهترین وعده را از ایشان مژده بگیری.

پس تا دیر نشده، چشمانت را ببند که شاید نزدیک سحرگاه، امام به خوابت بیاید و وعده صادق دهد

پس با آرزوی بهترین رویاها در خواب امشبت،

شب به خیر عزیزتر از جانم

شب به خیر زیباترین فرشته ام

دل

به نام هستی بخش احساس

سلام بر تو بانوی عزیز

عزیز چون خدا

خدای بی نیازی که نیازمند به او در درگاهش به التماس می افتد.

بانوی من...

امشب دلم می خواهد زار زار اشک بریزم... کاش این ها(خانواده ام )رفته بودند سفر... تا دوباره تنها شوم... اشک بریزم آنقدر که دلم لایق نگاه امام حسین شود. آنقدر که امام لطف کنند و واسطه میان من تو شوند...

می دانم چقدر دوستشان داری... می دانم که چقدر التماس طلبیده شدن داری...

اصلا من به جهنم... من به درک...

کاش تو به خواسته ت برسی... کاش از آنجایی که هیچ فکرش را نمیکنی و امید نداری، خبر طلبیده شدنت برسد. دست کم از شادی تو کمی دلم آرام بگیرد.

بانو جان... نمی دانی که این دردِِ وارد بر دلم، چقدر زیاد است!

بانو جان... تو که مظهرِ ناز هستی و نمی دانی منِ مظهرِ نیاز چه میکشم... نمی دانی وقتی حرف از ثانیه های درد آور می زنم و حرف از بغض های فروخورده این ثانیه ها... یعنی چه...

نمی دانی وقتی درک کننده ای در خانواده نداری و وقتی محرمی نمیبینی... یعنی چه...

نمی دانی وقتی ...

بانوی من! باور کن انسان خوبی هستم... نمی دانم چکار کنم تو هم مثل آنهایی که هر روز مرا  میبینن، به خوب بودنم و مردانگی ام مطمئن شوی...

کاش میمردم و آن روز کدورتی پیش نمی آمد.

و اکنون انگار هزاران سال است در عذاب آن یک روز هستم...

نمی دانی چه میکشم...

کاش باور کنی که می توانم جبران کنم... می توانم بانو... کاش دست کم بگویی فرصت می دهم اما زمانش معلوم نیست. شاید اینگونه، وقتی ببینم لایق مخاطب در کلام تو شده ام، دلم آرام بگیرد.


بانو جان! درست است که آن روزها مرحله به مرحله عاشقی را شرح دادم و مرحله به مرحله شکست عشقی و ...

اما تو گوهری هستی که نبودت جز با مرگم جبران نمی شود...

اگر از معذب نبودنم در جهنم مطمئن بودم، تا صبح آنقدر می گریستم تا عزرائیل دلش به رحم بیاید و مرا از این قفسی که لحظه به لحظه تنگتر می شود، نجاتم دهد...

آن روز دست کم می توانم آن طور که متو جه نباشی، صبح تا شام و شب تا صبح تماشایت کنم...

آه...

خداوندا! چرا وقتی با  این چنین عشقی حقیقی مواجه ام کردی؟چرا اینگونه مستحق عذاب الیم ت شدم؟

یا حسین... نمی شود واسطه شوی؟ نمی شود به او بگویی من مرد زندگی هستم؟

...

نکند ظاهر و باطن نچسبی دارم ... پس حاضر نیست حتی لحظه ای به من فکر کند؟

کاش بدانم چه می خواهد تا همان شوم که می خواهد... همان که بشود به او تکیه داد و تا آخر خیالش راحت باشد...

وااای که امشب جز اشک ریختن، حال کار دیگری ندارم و  ای وای که در میان این خانواده نامحرم! اشک ریختن تا صبح هم آرزویی دست نیافتنی شده...

ای وای از این دل که ... کاش بایستد و تمام....

آه....

ببخش بانو قصد آزارت را ندارم

شبت به خیر عزبزتر از جانم

...