گریه مرد!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من... بانوی بی همتا و زیبای من

میدانم اتفاق بدی را پشت سر گذاشتی.

می دانم یک بانو بعد از چنین اتفاقی چقدر ممکن است حالش بد شود... اتفاقی که اگر برای یک آقا بیفتد، فوق فوقش چند روزی عصبانی میشود که چرا خوب حواسش را جمع نکرد؟!

شاید فکر کنی این چه ربطی به گریه مرد دارد؟!

...

آن روز دوم را یادت است؟ آن روز که روبروی مان مغازه ای بود از آن چه تو و همجنسان تو دوست دارند!

آن روز که گفتم به چه فکر میکنی و تو گفتی به آن چیزی که در آن مغازه است...

یادت است میان حرف هایمان به یکباره انبوهی از بغض تلنبار شده ناگهان گلویم را فشرد و بسیار تعجب کردی؟ آن روز که بغض کردم شاید تو و هرکسی دیگر که دید، فکر کرد این روحیه یک مرد نیست و گریه ای اینچنین فقط شایسته بانوان است.

مرد باید خشن باشد و هیچ حسی آنقدر حساسیتش را برنیانگیزد که اینچنین بغض کرده و نزدیک باشد بترکاندش...

...

بانو جان! امروز در فکر تو بودم و در فکر این حادثه ای که برایت رخ داد...

در همین افکار چند دقیقه ای هم به این فکر کردم اگر جای تو بودم چه میشد؟

فهمیدم که اگر عکس العمل سریع می داشتم، حتما درگیر میشدم  و ا حتمالا  زخمی!

فهمیدم اگر شکست میخوردم، عصبانی میشدم و در ذهن، هزاران ای کاش را مرور میکردم...

فهمیدم...

و این را هم فهمیدم که گریه هرگز جایی در این عکس العمل ها نداشت.

اینجا بود که مطمئن شدم اگر گاهی زود گریه کنم، غیر طبیعی نیست... و هنوز هم مردانگی و خشونت مردانگی را به جایش دارم...

حتی از شهید چمران هم روح خشن تری دارم... آخر او به آن حساسیت و لطافت روحی رسیده بود که از افتادن برگ زرد درخت هم اشک میریخت و من هنوز به آن درجه از عرفان نرسیده ام.


آری بانوی من... من به این نتیجه رسیده ام که مردها در گریه نکردن تا حدودی افراط میکنند.

چه اشکالی دارد که آن ها هم در برابر یک موقعیت احساسی کمی اشک بریزند روح خود را تازه نگه دارند؟

اما در عوض در برابر مشکلات... مشکلاتی که خانم هایی چون تو ممکن است زیر بارشان، ساعت ها اشک بریزند...، در عوض مردها، مانند سنگ خارا، محکم در برابرشان مقاومت کرده و شکستشان میدهند.

آری بانوجان...من خودم را چنین مردی شناختم. مردی که هر دو وجه لازم یک روح مردانه را حفظ کرده... وجه خشن که در برابر مشکلات، خم نشود و شکست نخورد... و وجه لطیف که در موقعیتی احساسی، چند قطره ای هم شده اشک بریزد و خودش را خالی کند.

مثلا موقعیت های این شب های گذشته که از درد فراق تو اشک از چشمانم میریزد و گونه ها و سپس بالشم را خیس میکند...

...

بانوی زیبای من... باز هم درد ابن روزهایم افزونتر شد.

میدانی چرا؟

درد اول فراق از تو بود هست

درد دوم آن اشتباهم و دلخوری که از من در دلت ایجاد شد ... این دردی که همان کمترین شیرینی درد فراق را نیز از من گرفت.

اما درد سوم این حادثه ای که برایت رخ داد و انشاءالله دیگر رخ ندهد...

این یکی باز هم دردم را صد چندان کرد... درد دوم را شاید بتوانم روزی با عذرخواهی های هرشبم و پذیرشش از سوی تو تسکین دهم.

اما این درد سوم چون از تو دور هستم... راه جبرانی نمیبینم و وقتی حس میکنم چقدر این شب ها نارلحت بودی، ناراحتی تو درد قلبم را صدچندان میکند...

کاش کنارت بودم و میتوانستم مُسکنی برای فراموشی این اتفاق به ظاهر کوچک شوم!

اتفاقی که برای مردان خشنی چون من، قلبشان را متاثر نمیکند... اما برای قلب بانوی مهربانی چون تو، چنان سخت میشود ... چنان به تپش وادارش میکند که نه جسم لطیفت تحمل آن را دارد و  نه روح لطیف ترت، به این زودی ها فراموش میکند...

... مگر اینکه یک مونس و همراهی همیشگی یک تکیه گاه مطمئن در لحظه ای بعد داشته باشی که با حرف های اطمینان بخشش، نه تنها موجب فراموشی حادثه برای تو شود... بلکه ده ها حادثه زیبا نیز رقم زند... درست شبیه به پاداش ده برابری خداوند برای اعمال نیک... این بار اما به واسطه یک همراه و همدم همیشگی...

کاش من این همراه بودم و اکنون مایه آرامشت میشدم

کاش من این همراه بشوم و دیگر نگذارم قلب لطیفت چونان گنجشککان، ساعت ها بیش تر از توانش تند و تند بتپد...

کاش دست کم بتوانم دعای مستجابی در حق تو بکنم و تو از امشب، در نهایت آرامش قرار بگیری.

کاش...

بانوجان! این روزها فشارهای زیادتر از توانت تحمل کردی... پس زودتر بخواب تا روح لطیفت فرصت رسیدن به آرامش داشته باشد... 

دعا میکنم این آرامش با رویاهای زیبای در خواب، سریعتر نصیبت شود.

پس باز هم شب به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر مهربانم

شبت به خیر فرشته نازنینم

...



فرشته نازنینم زودتر خوب شو

به نام هستی بخش احساس

سلام نازنینم

سلام بانو

بعد از دو روز دوری از تو! طاقتم سر اومد و سراغت رو گرفتم!

فهمیدم چه مشکلی برات پیش اومده.

اما عیبی نداره... این اتفاق باشه صدقه سلامتیت، عزیزتر از جانم.

پس فراموشش کن و آروم و مثل همیشه و همه فرشته ها، معصومانه چشمات رو ببند و بخواب.

شبت به خیر مهربانم

شبت به خیر عزیز تر از جانم

شب به خیر...

کورسوی ستاره امید

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

زیباترین فرشته، عزیزترینم

وقتی این گونه این همه (نزدیک به یک روز) از تو بی خبر می شوم، نمی گویی دلم با این درد افزون شده بی خبری، نزدیک است که هر لحظه منفجر شود؟

غم دوری و عدم رضایتت یک طرف... غم دلخوری ات از من یک طرف... همین دلخوری که شیرینی غم هجران تلخ چون شکلات یا قهوه را، از من گرفته است و این فراق را چون هلاهل، بر من زهر کرده... با این حال باز هم توان تحملش را داشتم و دارم... اما بی خبری از خود را که اضافه کردی، انگار که زهری در آب انگور ریخته باشی و خورده باشم و نزدیک است جگرم پاره پاره شود...

...

اما می دانی نیروی امید چگونه ممکن است از این تلخی جانکاه هجران و دلخوری تو و بی خبری از تو، نجاتم دهد؟ امید به من می گوید نگران نباش. بانوی تو... فرشته نازنینت، روزی بسیار خسته کننده داشته و اکنون در بسترش آرمیده... اگر واقعا دوستش داری، بگذار روحش امشب را به آرامش بخوابد و برایش مثل هر شب بهترین خیرها را بخواه...

آری بانو جان! نیروی امید مرا باز به فردایی روشنتر وعده می دهد... هرچند حتی کورسوی این نیروی امید را چشمان ضعیفم نمی بیند. اما حسش که می کنم. 

شاید کورسوی ستاره امیدم، باید از فاصله ای بسیار دور به شبکیه چشمانم برسد. فاصله ای که برای من زمینی، به عمر فانی ام قد ندهد... مثلا یک میلیون سال نوری... فراتر از حتی کهکشان راه شیری... اما خب حس گر جاذبه ام چیز دیگری می گوید... 

شاید ندانی که دانشمندان باوردارند جاذبه هم موج دارد، مثل نور. جاذبه هم حرکت دارد، مثل نور... اما با سرعتی بی نهایت و آنی... پس هنگامی که آن ستاره امیدِ در دور دست ها در آن میلیون ها سال نوری آن طرف تر، روشن شود و کورسوی امید را به سمت زمین و چشمان من بفرستد، جاذبه اش در فضا خمیدگی ایجاد کرده و به آنی، فضای زمین و فضای اطراف چشمانم را متاثر می کند...

آن لحظه است که جاذبه ستاره امید را حس می کنم... و باز هم با تمام این تلخی ها می سازم و صبر می کنم ... هرچند عذابی به اندازه درکات جهنم بر من وارد شود.

خلاصه این ها می شود همان که تو می گویی: آقای امیدوار

کاش باز هم این عبارت را از دهانت بشنوم. با همان صدای ملیح ات. با همان احساس قشنگ همیشگی ات.

کاش مثلا فردا که در یک سفر کوتاه هستم، اولین صدا! نوید تو را دهد... و چه زیباتر اگر این نوید با "آقای امیدوار" شروع شود.

بانوی من! هرچند سلانه سلانه، اما به سمت پیشرفت در حرکتم ... پیشرفتی که بی تو هیچ ارزشی ندارد. پیشرفتی که اگر آرامش پشتوانه اش تو نباشی، بدرد لای جرز هم نمی خورد...

بانوجان! هفته ها باز برایم به سرعت می گذرند... چون دوباره خودم را مضطرب تصمیم و حرف  کسانی کردم که کمترین فایده را برایم دارند...

کاش زودتر به مقامی برسم که جز تصمیم و انتظار برای تصمیم تو، مرا مضطرب نکند.... آخر این تصمیم توست که والاترین ارزش در تمام زندگی دنیوی و اخروی ام دارد... فکر کردی شعار می دهم که ابدیت را هم با تو دوست دارم... ؟

در آن باغچه زیبای مصور شده در بهشت... باغچه ای که من باغبانش هستم و مانند داستان های پیشینیان، عاشق دختر بالاتر از خودم... عاشق دختر صاحبکار... عاشق دختر صاحب باغ...

وای که اگر آن روزگار در ابد نیز، مرا به همراهی با خود نپذیری، تک و تنها تا انتهای ابدیت!!! هم که شده، در همان زیر زمینی که پنجره هایش، درست از ابتدای کف حیات شروع می شود، می مانم و می مانم و می مانم...

...

بگذریم بانو...

چشمان خسته ات را مزاحم شدم.

امشب خیلی دیر شروع کردم ...

اما برای شب به خیر گفتن هنوز هم زمان است.

شبت به خیر بانوی مهربانم

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر