یا حسین دلتنگشم (دلتنگتم)

به نام هستی بخش احساس

سلام عزیزتر از جانم

سلام بانو

خوب نیست به تو سلام کنم و ادامه حرفم با دیگری باشد.

خوب نیست به خصوص، در این حالت، با آن دیگری در مورد تو حرف بزنم.

اما سلام کردن به تو  در ابتدای  هر نوشته را بر خود واجب کردم و البته که اشتباه نکردم.

و اینکه با امام عزیزمان حرف دارم هم، اشتباه نیست و باید بگویم.

پس بعضی جاها، مخاطبم شما هر دو معشوقم هستید.

و البته که آن معشوقم حسین، قلبم را چونان خداوند پر میکند... آنگونه که باز هم تمام قلبم خانه تو می ماند...

...

اما بعد...

بانو جان... حسین جان...

امروز جایی خواندم (( حسین (امام عشق) در اربعین، همه را طلبیده... همه را از آن خوبان بی نیاز! و ناز تا منِ بدِ گنه کار نیازمند...))

بعد میدانی در ادامه چه گفت؟ گفت اما چراغ ها را خاموش کرده تا هر که بهانه دارد نیاید...

یکی بهانه مرخصی نداشتن... یکی بهانه بچه داشتن... یکی بهانه...

این وسط آنکه تماما ناز است(تو را میگویم بانو) بهانه اش بهانه نیست و قانع کننده ترین علت است...

اما منِ تماما نیاز، بهانه ام بهانه ای بهتر از بهانه های بنی اسرائیل است. 

بهانه ام نه کار است. نه پول است. نه دانشگاه است... هیچ کدام از این بهانه های بنی اسرائیلی نیست، حسین جان...

حسین جان، بهتر می دانی که اگر بیایم... اگر شرکت کنم در این همایش عظیمی که راه انداخته ای... آن هم وقتی هنوز بانوی مهربانم، مرا نبخشیده... زنده نمی مانم دق می کنم

حسین جان، امسال اگر بیایم، فرصت های تنهایی ام تک تک ثانیه های دست کم سه روز مسیر عشق توست... 

حتی تک تک ثانیه های  از لحظه خداحافظی با مادر و پدرم تا لحظه سلام دوباره ام به آن ها...

حسین جان، خوب می دانی وقتی که حرکت کنم، در تمام این تک تک ثانیه هایی که هر کدام بیشتر از دقیقه طول می کشد، فرصت اشک ریختن می یابم... 

خوب می دانی که اگر در شروعِ راه تو، در راهِ رسیدن تا نجف، قالب تهی نکنم از حجم دلتنگی، و فرصت فکر کردن به این حجم غم سنگینِ روی دلم،... 


...قطعا از لحظه ابتدای راهپیمایی در مسیر عشق، حجم دلتنگی ها و غم عظیممِ در این قلب کوچک، آنچنان فشرده می شود که این قلب بی شک، در ثانیه ای بعد و شاید ده ثانیه بعد، از تپش می ایستد و قالب تهی می کنم.

(( بانوجان! همین الان که این درد دل ها را با حسین جانم، می کنم و تو هم شاهدمان هستی انشاءالله! ؛  مادرم بدون اینکه بگذارم ذره ای به این حجم عظیم غم در دلم، پی ببرد، به من از کودکی و داستان پشه بند شب های تابستان در روستای مادری اش می گوید.))!!!

حسین جان... بهتر از من می دانی اکنون که می نویسم، بغض و اشکی که باید جاری شود را پشت سدِ چشمانم تلنبار کردم و این سد اگر نشکند، به زودی نابینایم می کند...

حسین جان... چه کار کنم؟ تو که بهترین انسانی و حواست به این گنه کارانِ ناگزیر هم هست... تو که می توانی همه امور را به اذن خداوند اصلاح کنی... یقینا هم می توانی بین من و محبوب عزیزم را اصلاح کنی... 

یقینا حتی می توانی، به هر دوی ما، تذکره برای دیدار و زیارتت بدهی و حتی می توانی هر دوی ما را دوشادوش هم بطلبی...

 حتی در این فرصت اندک... حتی با تمام این سدهای پیش رو...

می دانم حسین جان... می دانم مشکل من هستم و لیاقتی که ندارم... 

می دانم که این سال ها فرصت های با ارزشی را سوزانده ام که اکنون محبوب، اینگونه دو دل شده...

می دانم که تو بخواهی، این نازنین فرشته بانوی من، قلبش به این حقیر، مطمئن می شود برای پذیرشم تا پایان دنیای مان...

حسین جان... بهتر از خودم می دانی که اگر بدون اصلاح شدن این امور به زیارتت بیایم،.. بیایم و بمیرم... حتی به تیر غیب بمیرم... حتی به بمبی از سوی داعش... حتی تر، به چاقوی داعش روی گلویم... حتی...؛ عده ای هستند که تهمت بزنند خودکشی کرده ام...

 آنچنان باورپذیر تهمت می زنند که خودم هم باور می کنم که خودکشی کرده ام...

آری دیگر... با این حجم از دلتنگی و روزگار سیاه، وارد حریم تو می شوم و قلبم تاب نمی آورد و می میرم... دانسته به  سوی مرگ آمدم... پس خودکشی کرده ام...

آه حسین جانم... چه برزخی...نه برزخ کجا بوده... خود جهنم است... جهنمی که مستحقش هستم... 

اما مگر قرار نبود جهنم در پایان دنیا باشد؟

هنوز که مزرعه آخرتم را آباد نکردم حسین جان...

چرا مستحق جهنم خدا شده ام؟

چه گناهی کرده ام؟

خودت بهتر می دانی که این غمم از روی لجبازی معروف در فامیلمان نیست...

خودت بهتر می دانی چه گوهری را انتخاب کردم...

گوهری که ... فرشته ای که... مانند او را ندیدم و هرگز نخواهم دید...

حسین جان این یک بار هم واسطه شو... قول شرف می دهم که دلِ  بهترین عاشقان درگاهت را ذره ای مکدر نکنم.

حسین جان... باور دارم تو می توانی همه امور را اصلاح کنی...

اما به هر دلیلی، مثل بی لیاقتی منِ بی لیاقت، اگر اکنون همه امور اصلاح نمی شود، زیارت در جوارت، را نصیبِ فرشته نازنینم بکن... 

حاضرم برای محقق شدن این زیباترین زیارت بانوی عزیزم، نیمی از هرچه که شاید قبول درگاه خداوند شده را بدهم تا تحقق این امر، سریع تر حاصل شود... 

نیم دیگرش را برای کم شدن بدهی های بی نهایتم به مردم و شما و خداوند می خواهم... برای اینکه وقتی در جهنم وارد می شوم، بعد از مدتی عذاب شدید، عذابم برای مدتی معمولی شود... آتش گناهانی که کردم، کمی سردتر شود...

....

حسین جانم...

بانوی عزیزم...

می دانم می دانم اگر این ها  را بخوانی، با خودت می گویی این را ببین چقدر حجم شعارهایش زیادتر شده.

اما ولله که دوری از تو بسیار بیشتر از این ها که گفتم، متاثرم کرده...کاش باور کنی.... کاش باورم کنی

کاش امام به خوابت بیایند و ضامنم شوند. کاش حتی شده، امام به خوابت بیایند و دل تو را  با پذیرش عشقی که به ایشان داری آرام کنند.

بانوی من ...

بانو جان شب زیبایت به خیر

از طرف باغبان (پیرمردی که آخرین نفس هایش را حس می کند)

شبت به خیر، عزیزتر از جانم

شبت به خیر...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.