همه احوال با تو

به نام هستی بخش احساس

سلام مهربان

سلامی بانوی خوبم

سلام عزیزتر از جانم

میدانی! بعضی وقت ها که نوشتم، چون مخاطب مستقیمم نبودی با سلام به تو شروع نکردم.

اما مدتیست می خواهم هر چه بنویسم با سلام به تو شروع کنم. البته که بعد از نام هستی بخش احساس. همان که مرا با تو آشنا کرد. همان که به منِ ماهیِ گوشه گیر و منزوی، تو ماهی زیبای تمام اقیانوسها را نشان داد. دُری! را نشانم داد و نشانم داد، عشقِ خالص چیست. محبتِ خالص چگونه است. نشانم داد که تا قبلِ دیدن تو، هرچه از عشق و محبت دم زدم، همه اش جز غروری به رنگ عشق نبود!

اما تو را که نشانم داد، عشق واقعی را دیدم و عاشق شدم. عاشقت شدم.

آری پس خدابه این دلیل و هزار و یک دلیل دیگر مستحق شروع همه چیز است.

اما بعد، سلام و البته که سلامِ به تو...

سلام به تو، حتی اگر گاهی مخاطب مستقیم، ننویسمت...

سلام به تو، حتی اگر مخاطب غیر مستقیم هم ننویسمت!

اصلا دیگر امکان ندارد چیزی بنویسم و تو مخاطبش نباشی.

چیزهای خوب البته. آنجایی هم که فحش می دهم، به دشمن توست... پس باز هم در کل، مخاطب محسوب میشوی.

حتی اگر تکلیف استادم را انجام بدهم نیز، مخاطبم تویی.

مگر می شود تکلیف انجام داد و میانش، رخ تو را میان کاغذ و میان نمایشگر ندید؟

مگر می شود حتی در امتحان استاد شرکت کرد و به تو فکر نکرد...

اصلا به لطف فکر کردن به توست که استاد، ناخواسته قبولم میکند.

حتی آن روز که نزدیک دو روز  بی خوابی کشیده بودم تا به استاد هایم جواب پس دهم، در اوج ارائه ام به اساتیدم، در آن لحظه ای که استاد سوال میپرسد و من بدون هیچ پیش زمینه ای دنبال جواب هستم، لطفِ خیالِ رویِ تو بود که جواب درست را، آن هم با استدلال، خداوند، به قلبم الهام کرد...

آری بانوی من... همیشه بعد از خدا، سلام به تو بر من واجب است و قضایش غیر ممکن!

بانوی عزیزم. امروز هم مانند روزهای دیگر، در جوار امام زاده هستم و دعاگوی تو تنها بانوی دنیا و آخرتم.

بانو جان برایت آرامش هر دو جهان را آرزو مندم

خداوند بهترین ها را به تو بدهد و کاش میان این بهترین ها، من هم باشم... به عنوان همراهی همیشگی

عصر زیبایت به خیر عزیزتر از جانم

خسته نباشی فرشته نازنینم

قربان تو

باغِبان

راه دل تو!

به نام هستی بخش احساس

سلام مهربان ترینم

سلام زیباترین گل باغ آرزوهایم

سلام بانو

خوب هستی که؟

یک ربع است فکر میکنم با چه جمله ای ادامه دهم؟! و روی همین خوب هستی که، قفل شدم:|

اما از دوست گفتن و از محبوب گفتن که تکلف نمی خواهد، می خواهد؟

فکر میکنم برای تو هم قشنگ ترین دوست داشتن و عشق ورزدین، ساده ترینش باشد. یک دوست داشتنِ رویِ رو... یک دوست داشتن بی ریا... یک دوست داشتن و عشق ورزیدن، بدون قایم شدن پشت کلمات قلنبه سلمبه.

میدانم شاید فکر کنی تاکنون که این طور نبودم...

اما نه... خوب که دقت کنی، در تمام این حرف هایم، کلمه ای نبود که ترجمه بخواهد... همه اش ساده بود و برخواسته از اعماق قلبم.

آنجایی که جز تو کسی به آن راه ندارد.

آن انتهای قلب بی انتهایم که خانه ای بزرگ و زیبا، مخصوص تو دارد...

اگر هم گفتم قلب بی انتها... چون خداوند بی انتها در تمامش ساکن است و اگر هم گفتم آن انتها مخصوص توست، چون خدایی که در تمام وجودت ساری و جاری است را هم مد نظر گرفتم.

می دانی که خداوند، جای کسی را تنگ نمی کند... خداوند تنها معشوقیست که حسادت را تحریک نمیکند... به خصوص حسادت مرا و اگر قبولم کنی، به خصوص حسادت تو را.

عزبزتر از جانم، تو در قلب من جای داری... آنجایی که از همه جا ایمن تر است. آنجایی که اگر بمیرم، باز هم مدتی میتپد تا به تویی که درش هستی، آسیبی نرسد.

از تپش هم که ایستاد، تو را در روح و جانم تا ابد خواهم داشت. تا انتهای ابدیت بی انتها!

بانوی من....

هیچی فقط می خواستم بگم خیلی خیلی دوست دارم

بدون تکلفی... محاورهِ محاوره... خودمونیِ خودمونی...

از ته قلبم... از اونجا که یک بزرگراه تا قلب تو داره انشاءالله.

مگه نمیگن دل به دل راه داره؟

امیدوارم دل من هم به دل تو راه پیدا کرده باشه.

امیدوارم، وقتی میگم بی نهایت دوست دارم، دقیقا همون چیزی که تو قلبم هست رو گرفته باشی...

بانوی عزیزم...

هیچی دیگه

فقط مواظب چشمای قشنگت باش... زیاد خسته شون نکن...

بذار شب ها با رویای زیبا دیدن لذت ببرن

پس شبت به خیر تمام هستی و تمام وجودم

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر...

پدر بزرگ گره گشا!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی نازنینم

سلام فرشته همیشه مهربانم

سحرگاهت به خیر بانو

راستش، امروز یاد پدربزرگم افتادم. یاد آن پیرمرد نورانی و خودمانی... همان که شاید به ظاهر اهل ذکر و تسبیح آنچنانی نبود... در حد واجبات عمل می کرد و محرمات هم ترک...

همان که از زمان نانوا بودنش داستان ها می گفت که اکنون به افسانه می ماند...

می دانی چه می گفت؟ می گفت که پس از نماز صبح، آرد و آب را خمیر می کرده تا هنگام طلوع، خوب به عمل آمده باشد و نان با کیفیت بدون جوش شیرین به مردم دهد.

آری پدر بزرگم نانوای قدیم بود و چشم به ناموس مردم نداشت. بر خلاف نانواهای امروزه که همه شان جوشِ شیرن می زنند!!

آن روزها که زنده بود... راستی یادم نمی آید گفته ام یا نه... پدر بزرگم حدود سال 75 یا همین حوالی به دیار باقی شتافت...

داشتم می گفتم... آن روزها که زنده بود، دیگر در آن نانوایی افسانه ای کار نمی کرد. آن روزها، سال ها می شد که پسرش (همان عمویی که تعریفش! را پیش تو زیاد کردم) زیر همان خانه شان، کارگاه قنادی می زند.  پدربزرگ هم، آن زمان ها کمک می کرد. اغلب به قول بازاری ها، پاچال دار بود. اما خب در تولید هم کم زحمت نمی کشید.

لابد با خودت فکر می کنی این گره گشایی کجای این داستان من است؟!

همان طور که خوب می دانی، عنصر اولیه در قنادی، شکر است. همان شکری که این سال ها، سلطان دار هم شده بود. همان شکری که گاهی می گویند مضر است، گاهی می گویند خوب است  (از قند بهتر است!) گاهی...

عمو! کسیه های شکر را در انتهای کارگاه، نگهداری می کرد و هر روز ده ها کیسه شکر، مصرف داشت. کیسه شکر هایی که انگار با چرخ خیاطی سرشان دوخته شده بود.

طوری که اگر خیاط ماهری هم باشی و بخواهی نخ را باز کنی، بشکافی لازم است و برای هر کیسه نزدیک به پنج دقیقه زمان...

اینجاست که گره گشایی پدر بزرگم خودنمایی کرد. برای اولین بار که گره این نخ های دوخته شده را باز کرد را خوب به خاطر دارم...

دیدم یک انتهای خاص از نخ دوخته شده را برش می زد و سر نخ را، فقط می کشید تا تمام دوخت، باز شود.

فقط یک برش! بدون بشکاف... فقط در حد چند ثانیه!

اکنون یاد آن پدر بزرگم افتادم و یاد آن مشکل گشایی اش. مشکلی که به ظاهر بزرگ بود، او به راحتی از هم می گشود!

کاش اکنون زنده بود و راهی هم برای مشکل من داشت... راهی نشانم می داد تا بانوی زیبایم را همراهی کنم

در غم و شادی اش. در سختی و آسانی اش... قدم به قدم مثل کوه، پشتش باشم... کاش بود نشانم می داد، مسیر خرج کردن همت کدام است... کدام مسیر که تو، بانوی بی همتای من، به آن اطمینان کنی و باور کنی می توانم. کاش بود و مسیر گشایش آسان این مشکلات را نشانم می داد.

...

خوشا به حالت پدر بزرگ. خوشا به حالت که انشاءالله در بهشت، عند ربهم یرزقونی. کاش می شد یک برش از آن هندوانه های قرمز و شیرین خوش طعم بهشت را نصیبم کنی.

پدر بزرگ عزیز، می شود تو هم واسطه شوی؟ کمی آن طرف تر شاید همسایه دیوار به دیوار باغ بهشتی ات، یک زوج مهربان خانه و باغی بسیار زیباتر داشته باشند. برو به دیدارشان و نشانه هایی که گفتم را ببین. اگر خودشان بودند، تو هم واسطه شو برای پیوند دو خانواده...

برای پیوند بین نوه هایتان

بابابزرگ. یادت هست که عزیزترین نوه ات من بودم؟ یادت است که بیشترین پول توجیبی را به من می دادی؟ حتی اگر بیست هم نمی شدم؟ یادت هست به همه 20 تومان برای هر بیست می دادی و به من، 200 تومان؟ یادت هست گاهی حتی بیشتر...

ای وای پدر بزرگ خوبم ببخش! شرمنده ام نکن! می دانم این اواخر، تنهایتان می گذاشتم! باور کن تو را دوست داشتم ها. اما آن عمو... کار کردن و بیگاری در آن کارگاه را دوست نداشتم.

اگر پیش آن ها نبودی، شاید تا آخرین روزها، کنارت می ماندم. شاید که نه... حتما

بابابزرگ می بخشی؟ می دانم می دانم وقتی که رفته بودی، یک بار به خوابم آمدی و خواستی جایمان عوض شود... خوب یادم است که یکباره، احساس سبکی و جدایی روح از بدن کردم... خوب یادم است که گفتم نه بابابزرگ هنوز برای من زود است. من هنوز با دنیا کار دارم...

آری اشتباه کردم... آن روزها فکر می کردم، قرار است، آدم مهمی شوم. فکر می کردم، خداوند مرا از آن حادثه، بی خود نجات نداده و باید تا انتهای دنیا بروم و به آن آدم بزرگ تبدیل شوم... اما اکنون که بیش از 20 سال از آن سال ها می گذرد، من هنوز هم همان آدمم. هنوز هم همان آدم، البته با یک تفاوت بسیار بزرگ.

من هنوز همان آدمم با این تفاوت که فرشته ام را پیدا کردم. نازنین و زیباترین فرشته را. گوهری ناب  که همتایی ندارد. 

حال که فکر می کنم، می بینم ارزشش را داشت که جایم را با تو عوض نکردم. ارزشش را داشت چون گوهری نایاب را یافتم. گوهری که ارزشش حتی از ماه و خورشیدی که در دو دست پیامبر  گذاشتند! هم بیشتر است.

بابابزرگم، قول می دهی، به وقت ما زمینی ها، امروز، به دیدار همسایه ات روی... به دیدار آن زوجی که نشانی هایشان را داده ام؟

از آن ها، مغز بادامشان! را برای مغز بادام خودت! خواستگاری کنی.

بابابزرگ، قول شرف می دهم، که بهترین همراهش شوم. به آن زوج جوان! بگو... بگو که نوه ات، چقدر مهربان است و چقدر خوب... بگو که نگران نباشند و سعی می کند، خوبی اش را به کمال برساند و به خوبی نوه شان برسد. به خوبی آن فرشته نازنینی که در نسلشان، به ثمر نشسته

بابابزرگ خواهش می کنم. خواهش می کنم... التماس می کنم. دیگر نمی دانم به که باید توسل جست...

بابا بزرگ...

...

ببخش بانو جان

ببخش که میان حرف هایم با تو، با پدربزرگم حرف زدم...

صبح شد و مدتی است اذان گفتند

اگر بیدار هستی، با آن صدای دلنشینت، با خدایمان صحبتت را آغاز کن بانو

بانو جان صبح زیبایت به خیر

عزیزتر از جانم، پیشاپیش، عبادتت قبول درگاه حق

هر روز نائب الزیاره تو

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوجان

سلام مهربانم

امروزم نائب الزیاره تو هستم در همون امام زاده ای که گفته بودم...

راستش در طی چند رفت و برگشت که آیا این گفتنش ریا هست یا نیست یا... بودم که تصمیم گرفتم بازهم بگم... ریا هم نیست... چرا برای محبوب نوشتن ریا باشه... آدم های دیگه که جز از باغبانی من خبر ندارن... پس ریا نخواهد بود.

بانوی خوبم... عزیزتر از جانم... در این بیشتر از ده روزی که ختم زیارت عاشورا را برداشتم... اغلب بعداز ظهر ها خواندم و چندیست که هر روز برای خواندن زیارت، به امام زاده می آیم... این طور دیگر از نگاه سنگین خانواده راحت هستم و این هر روز آمدنم نیز برایشان عادی خواهد شد...

بانو جان همه این ها را از خدا می خواهم اگر ثوابی داشت، چه زیاد و چه کم، همه اش به تو برسد و برای آرامش تو باشد...

عاشق و شیدای تو، آرامشت برایش از هر چیز مهمتر است... وصال به تو نیز بلافاصله اولویت دوم است.

بانو جان اکنون بعد از زیارت عاشورا و دعای توسل و... روبروی ضریح این امام زاده، نشسته ام برای تو می نویسم... نمی دانم شاید در واقع برای خودم... نمی دانم دوست دارم از ریز و درشت احوالم خبر داشته باشی و پنهانی از تو نداشته باشم...

بانوی مهربانم... عزیز تر از جانم... حرف هایت را شنیدم... مواظب خودت باش و از چشم حسودان دور بمان... چشم آن هایی که پیشرفت و بزرگی تو را نمی توانند ببینند.

بانو جان... دیشب نمی دانم چه حالی داشتم... بی خوابی و خستگی و فراق از تو دست در دست هم داده بودند و بی نهایت بی قرار تو شده بودم...

ثانیه ها را مثل دقیقه می شمردم... زمان اما متوقف شده بود...

دلم بسیار تنگ تو شده بود و دوست داشتم سرت روی شانه هایم بود تا برای همیشه آرام می گرفتم.

بانوی من... کاش سکوتت را بشکنی و برایم بگویی... هر چه می خواهی بگویی... درد دل کنی...

همه غم هایت را خریدارم بانو... کاش باورم کنی!

کاش دوباره پذیرای محبتم باشی که نمی دانی این روز ها، عمیق ترین محبت دنیا در دلم برای تو موج میزند.

بانو جان عصر جمعه ات به خیر و غم غروب جمعه از تو دور باد...

دل نازک و لطیف تو چقدرِ دیگر تحمل این جمعه های پیاپی را دارد؟

خداوند چرا غم هایت را به من نمی فروشد؟

شاید منتظر است تا دلت تو دوباره اطمینان کند؟

آن روز خداوند تمام غم هایت را به دل سنگین! من منتقل می کند و بانوی عزیزم، جز لطافت و زیبایی و آرامش و خوشی، چیزی به دل راه نمی دهد

...

عصر زیبایت به خیر بانو

بی نهایت د‌وستت دارم

همت بلند من

به نام هستی بخش احساس

بانوی مهربانم، سلام

حالت چطور است بانو؟

انشاءالله که خوب هستی؟

نمی دانم چرا زبان مغزم قفل شده و حرف های دلم را به دستانم فرمان نمی دهد...

نمی دانم در این امتحان الهی انسانی، آخر چه می شود؟ 

اما می دانم... می دانم اگر خداوند اراده کند که سخت تر آزمایشم کند، از پسش برخواهم آمد... هرچند که در آخرین امتحان تقریبا شکست خوردم... و  تو از آن روز، از من دلخوری.

بانوی عزیزم، فرشته بی همتایم، عزیزتر از جانم، چقدر سکوتت طولانی شده...  

بانوی مهربانم، خیلی دلم برایت تنگ شده

بانو جان، نمی دانم... نمی دانم هنوز علاقه ام را باور نکرده ای یا همتم را ...؟

بانو جان باور کن اکنون به مرحله ای رسیدم که بی نهایت دوستت دارم.

نه باور کن از روی عادت و دلبستگی کاذب نیست... 

باور کن به عاقلانه ترین عشق ممکن، مبتلا گشتم... مبتلای تو...

بانو جان همتم هم بلند کردم... به بلندای بلندترین ترین آرزوی تو.

بانوجان نمی دانم قسم جلاله کجا جایز است... بعید میدانم خداوند رضایت نداشته باشد که اینجا قسم بخورم...

پس ولله که آنقدر تلاش میکنم تا روزی که قبولم کردی، نگذارم لحظه ای روزگار نامرد اذیتت کنند. باور کن می توانم با همین دستان خالی ام و نیروی عشق متقابل تو (هنگامی که خدا خواست و قبولم کردی) تمام دنیا را به پایت بریزم...

کافیست باورم کنی!

کافیست اعتماد کنی

کافیست دست نیاز من را رد نکنی

بانوی من چشمان خسته ات بیشتر به خواب نیاز دارند. به نوازش هم نیاز دارند... آن پلک های بسته نازنینت... کاش خداوند اجازه دهد، نوازنده! پلک های نازنینت شوم...

بانوی من پس تا آن روز که خداوند اجازه ام دهد، تو شب ها زودتر بخواب... 

من هم دعا میکنم تا شیرین ترین رویاها را فرشتگان موکل بر خواب، برایت هدیه آورند.

پس شبت به خیر بانو جان

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر زیباترین آرزویم

شبت به خیر...