شب دهم

به  نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام فرشته نازنین

بالاخره به شب دهم هم رسیدیم. شب دهمی که نه من و تو و نه مردم  شهرمان و نه تمام مردم جهان، بلکه کل هستی را از دنیا تا عقبا، از انس و جن و ملک تا آنچه که خدا می داند و نمی دانیم، همه را متاثر کرد.

این ده شب شبی مخصوص برای برخی از شهدای فردا بود... اما فرداست که همه شان، طعم شیرین تر از عسل شهادت را می چشند. آنقدر شیرین که بدن خاکی شان تاب تحمل این شیرینی و لذت را ندارد و مدهوششان می کند... حال البته اینجا به وسیله دشمنی که جانشان را می گیرد...

می گویم شاید زینب این لذتی وصف ناشدنیِ شیرین تر از عسل را به چشم دید و گفت: به جز زیبایی هیچ ندیدم.

زیباترین نقاشی خداوند که البته همه نقاشی های خداوند زیبا هستند. اما کربلا و عاشورا که همه زمین ها و همه روزها را شامل می شود، خب برای ذهن ناقص انسان، چیز دیگریست.

بانوی من! امشب، 72 نفر از پاکترین انسان های زمین، با خونشان، بزمی زیبا ساختند. 

از معدود بزم هایی که کرور کرور، جن و ملک، نیز به تماشا نشسته بودند... 

بانوی من! فردا که می شود، هم زمین و هم زمان است که تکرار می شوند. نمی دانم، دل این زمین و زمان از چیست که هر سال توان تکرار این واقعه تلخ و زیبا! را دارند... هر سال که شمارش هم از ابتدای زمین است و از ابتدای تابش خورشید... 

من که حتی توان دیدن یک صحنه سر بریدن هم ندارم... اما آن روز سر خیلی ها بریده شد... به خصوص، سر حسین...

اما زمین و زمان هر سال شاهد این واقعه می شوند و تاب می آورند.

فکرش را بکن، فردا، به گردن علی اصغر هم رحم نمی شود... گردنی که از بازوی تمام مردان و نامردان آن محشر کبری، باریک تر بود....

و باز زمین و زمان، هر سال این ها را تحمل می کند.

فکرش را بکن، دختری سه ساله در آن روزگار، در مسیری طولانی به مدت ده ها روز، صبح و شام، سر پدرش را بر نیزه می بیند... وای که چه دل بزرگی می خواهد، دیدن این صحنه و مدهوش نشدن از این اوج نقاشی خدا!

شاید روزی بتوانم، بریده شدن سرها را ببینم... حتی بریده شدن سر کودک شش ماهه ای را... چه خیال خامی که توانش را داشته باشم... خداوند هرگز چنین صحنه هایی را تکرار نکند... 

اما... اما تحمل رنج آن کودک سه ساله، سخت ترین تحمل است و دیدنش یا مرا خواهد کشت یا مرا به کشتن وا خواهد داشت...تا جایی که باز هم به کشته شدنم بی انجامد... 

... آری... و این زینب بود که همه را به فرمان خداوند باید می دید و باید تحمل می کرد و باید پس از تمام این ها، وقتی که سر برادرش بر نیزه است و در کاخ آن یزید ملعون، بتواند سخنرانی کند. آنچنان که کاخ یزید بلرزد و چند صباحی بعد، حکومتش با بنی امیه، به زباله دان تاریخ بپیوندند.


بانوی من! ببخش که شاید به قول این روزها که مد شده، به نوعی البته در حد خودم، روضه مکشوف خواندم.

بانوی مهربان من! اما تحمل دنیا هم حدی دارد...

تحمل دنیا که به سر آمد، به قول هم نوعان آیین قبلی، پسر انسان، خواهد آمد و دیگر ظلم برچیده می شود و آرامش را برای همه خواهد آورد...

آرامشی که پس از هر سختی کار در مزرعه دنیا، نیاز طبیعی هر انسانی است... نیازی که در اغلب زمان های عمر چندین هزار ساله انسان، پاسخی به آن داده نشده.

آن روز که برسد، تو نازنین بانو و نازنین فرشته زیبای من نیز، شب های نا آرامت پایان می پذیرند و آنچه که از لذت دنیا حق توست خواهی برد.

بانوی من! این من بنده (گنه کار) خداوند نیز در آن روز انشاءالله مانند تو ، مشمول آرامش خواهم شد.

اما خوب می دانم و خوب می دانی که آرامش آن روز من در گرو وصال به تو خواهد بود... که اگر نخواهی ام، راه دومی ندارم جز همان شیرین تر از عسل...

بانوی من! امشب را خوب استفاده کن... شبی که بی شک، بیشترین حاجاتت برآورده خواهد شد... و من هم در حد خودم برای برآورده شدنشان، دعاگویت هستم... هرچند خدای ناکرده، من در آن حاجات زیبایت، جایی نداشته باشم...

بانوی من! شب عاشورایی ات به خیر... باشد که بیشترین خیرات نصیبت شده باشد.

بانوی من شبت به خیر

شبت به خیر عزیزتر از جانم

شبت به خیر فرشته نازنینم

شب عباس عاشق

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام بانویی که عاشق است... عاشق پدر و مادرش... عاشق خدایش... عاشق اسوه های دینش... 

سلابه به تو بانویی که لیاقت پیدا کردم تو را ببینم و بشنوم و اکنون من عاشق تو باشم.

آن عشقی که تو داری، هر دو مطمئنیم که بسیار عمیق و واقعی است... اما در مورد عشق من به تو، تنها این منم که مطمئن هستم و این اطمینان یک طرفه آن هم از سمت من، هیچ ارزشی ندارد... هیچ ارزشی ندارد تا این که تلاش کنم این اطمینان نیز در تو ایجاد شود.

سلام بانو...

سلام مهربانم...

راستی بانوجان! می دانی که عباس هم عاشق بود... ؟ چه سوالی است که می پرسم! عشق عباس به این عیانی، تمام اجزای عالم به این عشق واقفند و اقرار می کنند.

عباسی که به عشق برادر و خواهران و کودکانشان، در عاشورا، شجاع ترین حالت را داشت... به کمک نیروی عشق و یک تنه حریف صدها نفر شد...

عباسی که در نهایت تشنگی به آب می رسد و آب را که جسارت کرده بود و بر چشمان و دهان عباس، خودنمایی می کرد و به هوا و خیال خامش، او را وسوسه!!! که بیا و اول مرا بنوش و سیراب شو... آن هم وقتی اینچنین به خیالش، اغواگری می کند که تا لبان عباس، نهایت چند وجب فاصله دارد...


اما عباس... اما مگر عباس، کسی است که آب جماد، او را وسوسه کند... چه خیال خامیست که شیطان از ذهن گذرانده؟

عباس نمی نوشد. عباس در نهایی ترین مرحله عشق قرار دارد... آنجایی که به جز به معشوق نمی اندیشد و به جز نگرانی معشوق دغذغه ای ندارد.

عباس مشک را از آب پر می کند و جز رساندن آب به خیمه ها، هدفی ندارد. با همان ابهت که وحشت در دل دشمن می انداخت، به سمت  خمیمه ها می تازد.


اما شیطان قسم خورده است و انگار که هیچ وقت توبه نخواهد کرد به خاطر غرور بی جا و تکبرش در برابر خدا...

شیطان هنوز هم نمی تواند انسان را مخلوقی عزیزتر از خود نزد خدا ببیند...

پس ضعیف النفسی تیر در کمان می گذارد و دستش را می زند...

اگر جز عباس بود، همان خونی که می دید، خود را می باخت... چه رسد به دیدن جایگاه دستی که دیگر نیست.

پس دوباره همان ضعیف النفس دست دیگرش را می زند ...

پس عباس، در لحظه آخر، مشک را به دندان می گیرد...

پس باز همان ضعیف النفس (بعید می دانم عقل شیطان به این قد می داد که مشک را بزن... بی گمان نفس خودش، شیطانی شده بود که شیطان را درس می داد) این بار خود مشک را هدف میگرد و ...:((

حال دیگر عباس، هدفی نداشت... حال دیگر عباس نایی نداشت... البته که باز هم حواسش به دردی زخمی که می کشد نبود... چون درد خجالت از برادر، بسیار جانکاه بود و حاضر بود بند بند بدنش از هم می گسلید، اما درد خجالت از برادر را نمی کشید...


بانوجان! به نظرت این همت و این شجاعت و این خجالت، جز عشق دلیلی دیگر دارد؟

ولله که ندارد... که اگر دین دلیل این ها بود، این همه دیندار پیشانی پبنه بسته و چون زنبور بی عسل نداشتیم...


خوب که فکر می کنم... کمی که عقب تر می روم.... به زمانی که هنوز مادر عباس، لیاقت همراهی علی را نیافته بود... به زمانی که علی بود و فاطمه اش... به این زمان که میرسم... یاد عشق بی حد علی به فاطمه که می افتم، دلیل عشق عباس برایم چون روز روشن می گردد...

آری عباس هم پسر همان علی است و مظهر و یادآور عشق پدر...

آری...

بانوی من! می دانم  ادعایی بزرگ است و جسارت است... می دانم که من کجا و علی کجا... می دانم من کجا و عباس کجا... اما باور کن که چنین نیروی عشقی نیز در من موج می زند. عشقی که حاضرم هرچه دارم را بدهم حتی جانم را... تا اگر در ازایش، فقط یک روز در نهایت آرامش باشی، به این آرامش برسی... حتی یک ساعت...

...

بانوی من، فردا شب شب عاشوراست... با خود عهد بسته بودم که اگر ببخشی ام و بهم فرصت بدهی که دوباره ببینمت و حرف هایم را بزنم... حرف هایی که بی شک تاثیر گذار خواهند بود... در همین اندازه که لیاقت دوباره دیدن تو را پیدا کنم، برای موکب سر کوچه شیر بخرم و به مردم عزادار و حتی آن ها که فقط تماشاگرند بدهم...

اگر قبول کنی فردا شب بتوانم خیلی خوب می شود... اما اگر باز هم سکوت کنی...باز هم اربعینی پیش روست که امیدوارم کند... باز هم مناسبت های جشن و عزایی هست که امیدوار باشم...

که این امید نبود، یک لحظه ام این جان در بدنم دوام نداشت و مفارقت می جست...

بانوی من! شب تاسوعاست و حتی تباکی! برای حسین، ثواب دارد...

نمی دانم این چیزهایی که نوشتم را می شود روضه نامید؟ 

به زبان خودم نوشتم و وسعم همین است

کاش اگر خواندی، توانسته باشم، دست کم در چشمانت اشکی جمع کرده باشم و شریک در ثواب قطره  اشک تو برای امام حسین و حضرت عباس شده باشم...

بانو جان! شبت به خیر

بهترین حال و هوا را برایت در این شب ها آرزومندم.

برایت اشکی آرزومندم که باعث، بهترین خیرات در زندگی ات شود...

بهترین و خیرترین عاقبت، بانوجان

شبت به خیر عزیزتر از جانم

دوستت دارم بانو


احلی من العسل!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان. سلام تنها ترین فرشته زیبای من. سلام مهربانم

حالت که خوب است انشاءالله. می دانی که در هیچ صورتی دوست ندارم اخمی به چهره نازنینت داشته باشی؟

می دانی که اول خودت تو مهربانی ذاتی تو و گل های دوست داشتنی باغ تو هستند که مهم اند... من باغبانی ناچیزم و خواسته من، پس از این هاست...

باور کن... راست می گویم... خیلی واضح است

می دانی؟ می دانی باغبان می داند برخی گل ها را اگر از باغ جدا کنی... از کنار گل های دیگر جدا کنی، پژمرده می شوند... حتی اگر بهترین شرایط را برایشان مهیا کنی... حتی اگر بهترین موسیقی گوش نواز را برایش بگذاری... حتی اگر...

باغبان این را می داند و می داند چنین گلی، از همه گرانبها تر و با ارزش تر است... باغبان اینجا همان چیزی را می خواهد که گل بخواهد... به جای این که گل را به خانه برد، به باغی که گل در آن رشد کرده می آید و تماشایش می کند... نگاهش می کند... نوازشش می کند...

می دانی دیدن طراوت گل، برای باغبان چه قدر لذتش بخش است؟

چنین باغبانی تنها کاری که نمی کند، چیدن خودخواهانه گل است... باغبان خوب می داند، گل چیده شده، دو سه روز بیشتر میهمانش نیست و نهایت خیلی علم پیشرفته به کمکش بیاید، یک ماه... باغبان خوب می داند گل چیده شده، سرنوشتش خشک شدن است. البته حتما دیده ای گل هایی آمده زیر شیشه و همیشه طراوت دارند... آری این گل ها طراوت دارند... اما روح ندارند. اما نمی شود نَفَسشان کشید... نمی شود بویشان کرد... نمی شود نوازششان (البته با احتیاط) کرد...


بانوی من! تو هم چون این گل ها هستی... زیباترین و گران بهاترین گل... پس یقین بدان باغبانی که من باشم، خودخواه نیستم و قصد جدا کردن تو را از باغ زیبایت ندارم... تو را دوست دارم با همه آنچه با آن ها انس داری... 

...

اما احلی من العسل

می گویند حضرت قاسم در برابر پرسش مرگ را چگونه می بینی، این را گفته!

باورش برای خیلی ها سخت است... حتی گاهی برای خودم... مگر می شود، مرگ برای آدم از عسل شیرین تر باشد؟!

... خوب که فکر می کنم می بینم آری می شود... 

باید عاشق بود... باید عاشق بود تا بشود... هرچه عشق والاتر باشد، این شیرینی مرگ، در بیشتر موقعیت ها، حس می شود... پس برای اویی که عاشق خداست، هیچ زمانی نخواهد بود که مرگش، شیرین تر از عسل  نباشد...

اما من کجا قرار داردم... من اقرار می کنم، هنوز آنقدر عاشق خدا نشده ام، آنقدر عاشق خدا نشده ام که جز او را نبینم و جز او نشنوم... 

با این حال، عشق من بسیار با ارزش است... اگر باز محتسبان دین، سرزنشم نکنند، ارزش این عشق، نزدیک ارزش عشق به خداست... آن هم عشقم به تو بانو... تویی که در خلیفه الهی نسبت به من ارجح تری... باز هم می گویم: بیشتر مظاهر صفات خداوند را بانوان به ارث بردند و تو بانوی عزیز من، واجد همه شان هستی...

مظهر لطافت خداوند... مظهر مهربانی اش... مظهر بخشندگی اش... مظهر زیبایی اش... مظهر عزتش... مظهر...

پس عشق به تو در طول همان عشق به خداست و مرگی که به عشق تو به جان بخرم، برای من هم شیرین تر از عسل خواهد بود...

...

اما عسل!

زیباترین داستان عسل را در کتاب نادر ابراهیمی خواندم... در کتاب یک عاشقانه آرام او... داستانش که به دنبال عسلی ناب، از گیلان به سمت ارتفاعات سبلان می رود...

می رود و می رود... سرزمین های سرسبز را می پیماید و می پیماید... می رسد جایی که خانمی را می بیند... می گوید دنبال عسل ناب می گردم... آن بانو می گوید: درست آمدی... آن را یافتی... من عسل هستم... (هم اشاره به اسمش داشت و هم اشاره به خود عسل... آن بانو به نادر گفت ناب ترین عسل خود من هستم)

...

حال باید من برای تو زیباتر از این داستان را خلق کنم... وگرنه داستان عسل تکراری می شود... باید تلاشم را بکنم آنقدر تلاش کنم که من هم مانند نادرِ یک عاشقانه آرام، آنقدر پاک باشم و خالص در عشق و صداقت تا لیاقت پیدا کنم تو هم به من زیباتر از آنچه عسل، نادر را خطاب کرد، خطابم کنی...

می دانم اینجا به اوج خیال رسیدم... اما قول می دهم ثابت کنم... ثابت کنم که لیاقت دارم در ازای عشقم، محبت تو را باز هم ببینم...

بانوجان! عزاداری هایت قبول

امشب شب علی اکبر است و انگار من یک شب عقب افتاده ام

بانوجان! برو به شب زنده داری هایت برس... یقین بدان، چون عاشقی که عشقش خالص است، برایت دعا می کنم تا فردایت از امروز بهتر باشد... که جز  این باشد، عذاب من صد چندان خواهد شد...

بانو جان! التماس دعا

بانوجان! شبت به خیر

شبت به خیر نازنین فرشته زیبای من

شبت به خیر عزیز تر از جانم. 

شبت به خیر ای حتی احلی من الموت!

به وقت صبح!

به نام هستی بخش احساس

سلام بر فرشته نازنیم فرشته ای خوش صدا و خوش سیما

سلام بر عزیزترین بانوی زندگی ام

تقریبا سحرگاهت به خیر بانو

حالت چطور است؟ خوب هستی که انشاءالله. می دانم که تو چه خوب از این ایام سود می بری. می دانم  که بی شک تک تک دم و بازدم هایت حتی در این ماه محرم نیز، چون رمضان، عبادت است. مگر نه اینکه در هر نفسی که میکشی حیاتت را تمدید می کنی و چون بیرون می دهی، حس فرح بخشی حاصل می شود... و مگر نه اینکه حیات چون تو آموزگاری، آموزگاری که ده ها و صدها نفر را تعلیم می دهد و هر کدامشان برای جامعه موثر می شوند، حیاتی، بسیار با ارزش است... پس حتی عامل تمدید این حیات که حتی می تواند دم و بازدم تو باشد نیز، ارزشی چون عبادت دارند.

بانوی زیبای من! امروز باز هم به لطف خانواده! قسمتی دیگر از به وقت صبح را دیدم... تنها و تنها یک سکانس این قسمت مرا میخکوب کرد و شش دنگ حواسم را پَرت! خود...

آن هم سکانسی بود که حاج آقای سریال به همسرش گفت: می دونی تو مهمترین و... تو زندگی من هستی... می دانم سریال بود و این ها تمارض های هنرپیشگی... اما با همین هم می شود همذات پنداری کرد و من همذات پنداری کردم...

تو را جای همسرش گذاشتم و خودم را جای خودش... تصور روزی را کردم که آرزو دارم به آن روز برسیم و من و تو کنار همراه همیشگی هم شده باشیم و به چشمان زیبایت نگاه کنم و حتی زیباتر از این دیالوگ را بگویم... البته که اگر بار دیگر فرصت بدهی... آن روز که هنوز همه خان ها را پشت سر نگذاشته ام، چنین عبارات زیبایی خواهم گفت... آن هم با تمام وجودم و از اعماق قلبم... اما اضطراب این که نکند بعد از آن روز، باز هم محالف باشی، طعم بسیار شیرین و این لذت بخش ترین حس را کم می کند... پس قبول کن چنین گفتگویی با تو در آن روزی که همه توافق کردند و ما مال هم شده ایم، لذت وصف ناشدنی دیگری دارد...

محبوب من! باز هم شب و تنهایی و بیداری و تیک تاک ساعت... دست به دست هم داده اند تا زمان برایم کش آید... در حالی که در عین حال، به سرعت نیز می گذرد با این همه کار انباشته شده...

خوب که صدای سکوت را تقویت می کنم، فاصله بین تیک و تاک ساعت، بیشتر می شود و هر چه صدای سکوت بیشتر تقویت می شود، این فاصله نیز بیشتر و بیشتر و بیشتر...

نمی دانم این دانشمندان چرا همه جا دنبال ماشین زمان می گردند، اما به همین حالات توجهی ندارند... رابطه ها را نمی بینند... خیلی واضح است  که اگر فراق از محبوب را x بگیریم و عشق به محبوب را y، هر چه از این فراق بیشتر گذشته باشد و هر چه این عشق شدیدتر باشد، ثانیه های بعدی کندتر و کندتر و کندتر می گذرند.

پس وقتی عشق به سمت بی نهایت میل کند، فراق هم بسیار طولانی شده باشد، t زمان معادله در آخرین مقدار خود متوقف می شود... درست مثل ساعت برنارد.

یادت هست که؟ ساعتی داشت و هر وقت گیر می کرد و زمان کم می آورد، آن ساعت را نگه می داشت و همه جهانش متوقف می شد...

آری ماشین زمان همین جاست و معادله اش هم حی و حاضر... اما کو گوش شنوا... 

می دانم ... می دانم خداوند این حالت را بر من غالب کرده تا خوب به قدر و عزت تو واقف شوم... خوب این ها را مانند درس بخوانم... زمان هم که برایم کش می آید و می توانم هر انذاره که بخواهم، تو را مرور کنم و یاد بگیرم... یاد بگیرم آن قدر که خداوند فرشته ای مقرب را به خوابت بیاورد و بگوید، این باغبان تضمینی برای تو... برای خدمت به تو... برای دوست داشتن و عشق ورزیدن به تو... بگوید: هیچ نگران نه از آینده باش و نه از خلق و خوی او و نه از... نه از همه چیز. از هیچ چیز نگران نباش و می توانی پذیرایش باشی...

باغبانی که تمام گل های زندگی ات را دوست خواهد داشت و زیباترین گلی که خودت باشی را نیز، با خارهایی که به دست نا اهلان صدمه می زند، محافظت می کند...

یعنی می شود آن روز که برسد و فرشته الهام آور، بر قلب نازنینت نزول کرده و این اطمینان را به تو بدهد؟ یعنی می شود بعد از آن تو قبولم کنی؟ یعنی می شود...؟


آه... باز هم بگذریم

کاش که اکنون مثل همیشه چون فرشتگان بر بسترت آرمیده باشی..

کاش می توانستم پلک های زیبای بسته ات را در خواب ناز، ببینم

کاش...

باز هم بگذریم...

شبت به خیر بانو جان

شبت به خیر عزیزتر از جانم

بعضی وقت های 3

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته نازنیم. سلام محبوب من. سلام به تو عزیزترین فرد زندگی ام.

زیارت ها و عزاداری هایت قبول...

نمی دانم در این زیارت ها، نائب الزیاره من هم بودی یا نه؟! مثل آن شب ها که کنار امام رئوف بودی و نائب الزیاره من و...

یادت هست... یادش به خیر...

بانو جان! همیشه هرچه که مجبور به آن باشم برایم سخت می شود. اما اختیار که باشد نه...

مثلاً همیشه خواندن کتاب سال های بالاتر برایم خوب بود و عشق داشتم... اما کافی بود به آن سال بالاتر، ورود کنم... ورود همانا و سخت شدن خواندن کتاب های آن سال همانا...

اینجا معلومم شد این عشق عشقی کاذب است... فقط برای تفنن و سرگرمی بوده... فقط برای...

اما خوب که فکر کردم فهمیدم بعضی جاها که خودم را مجبور کردم به کاری، مثل آن بعضی وقت های دیگر برایم سخت نمی شود...

این روزها هم یکی از آن خود اجباری ها را انجام می دهم و می بینم که اصلا سخت نیست و عاشقانه انجامش می دهم...

همین زیارت عاشورایی که هر روز می خوانم و ثوابش را با تو شریک می شوم و نائب الزیاره تو...

پس به خودم ثابت شد، عشقم به تو،  واقعی ترین عشقی ست که دارم...عشقی که با پوست و گوشت و استخوانم یکی شده... عشقی که...

می دانم الان خواننده های محتسب طور! با خود می گویند. اه اه بازم هم ریا و باز هم... اما مگر آن ها مرا می شناسند. این تویی که مرا می شناسی و می دانی این حرف هایم از روی ریا نیست...

بانوجان! ببخش مرا که امشب دیرتر خواندمش... باید از چشم ها پنهان می بود... پس وقتی مادر سرگرم نماز بود و پدر در جایی دیگر و خواهر ها هم در لاک خودشان، همان سر سجاده نماز مغرب، خواندم... خواندم به نیت تو و به نیت این که، خداوند هر روز، روز بهتری و آرامش بیشتری، نصیبت کند.

بانو جان! باور کن شعار نیست... دوستت دارم و دوست ندارم لحظه ای و ذره ای قلب کوچک و لطیفت  مضطرب

بانوجان! هنوز نیمه شب نشده... اما سر شبت نیز به خیر باد

بانوجان! دوستت دارم 

خیلی دوستت دارم