فقط خواب!

به نام هستی بخش احساس

صبح زیبابت به خیر فرشته زیبای من.

حالت چطوره؟

بهتر هستی که انشاءالله؟

امیدوارم روز به روز هم حالت بهتر و بهتر بشه.

...

میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟

برای اون نگاه سرشار از محبتت...؟ برای اون صدات که مثل ندایی بهشتی، گوش رو نوازش می ده؟

برای اون روی مثل ماهت که بر خلاف ماه، نورش از خودشه و نه از خورشیدی بالاتر از خودش...

حالت چطوره بانو؟

میدونی در این نزدیک ماه ها دوری و محرومی از تماشای تو، هر روز، چقدر بیشتر از دنیای بی تو فاصله گرفتم؟

میدونی اونقدر از دنیای بی تو فاصله گرفتم که فقط گاهی البته... گاهی در خواب و اون هم وقتی خوابی که تو توش نباشی، با دنیا، کمی آشتی میکنم؟

وگرنه حتی در اوج کار و در اوج درس پس دادن به استاد، لحظه به لحظه م رو یاد روی توئه که مشغولم کرده.

درست مثل راننده ای که در خیابونی با انواع احتمال ها، داره رانندگی میکنه.... خیابونی که هر دقیقه عابر پیاده از عرضش عبور میکنه... هر ۲۰۰ متر چهار راه و چراغ راهنمایی داره... و... و من به مسیر و مقصد اصلا آشنایی ندارم...اما در کنار تمام این اطلاعاتی که باید حواسم باشه، یادت تو، پر رنگ ترین تصویر ذهنیِ منه... 

نترس بانو... اگه میترسی با این حجم خطراتِ دنیا و حواسم که جلب تو شده، تصادف کنم، نه نترس... میگم که ... راننده ماهری شدم... درسته مقصد و مسیر برام نا آشناست... اما راننده ماهری هستم و می تونم همزمان، مشغول فکر کردن به تو باشم.

..

...حتی اگه حواسمم نباشه و ماشینِ جلوییِ مسیرِ زندگیِ مبهمم، ترمز بزنه و بزنم بهش، ... حتی اگه راننده اون ماشین، بسیار عصبانی و بی ادب و هتاک و بد دهن و... باشه... حتی اگه قفل فرمون و زنجیر و... در بیاره... حتی اگه... زورم بهش برسه و حتی اگه ازش کتک بخورم... حتی در اوج بهترین و بدترین اتفاق مسیر زندگی باشم...(البته که بهترین اتفاقم تویی و اتفاق های خوب دیگه فقط مُسَکِن میشن)

حتی اگه... 

می خو ام بگم در اوج این شلوغی ذهن، به جایی رسیدم که اونقدر میخوامت و دلتنگتم که ثانیه ای، از فکر به تو غافل نمیشم...

پس فقط خوابه که اونم گاهی توان غفلت دادنم رو داره...

...

بانوی عزیزم... بعضی وقتا  در اوج نا امیدیِ وصال به تو امیدوار میشم... میدونی چطوری؟

اون وقتی که هزارتا کار ریخته رو سرم و بین این همه کار، اون خواهر بزرگه یه چیزی میپرسه و خواهر کوچیکه یه چیزی میگه و مادرم ازم آب می خواد و بابام صدام میکنه که اگه کار ندارم یه دقیقه برم پیشش و... 

بعد فکر میکنم واااای چه آدم خوبی هستم که همه ازم یه چیزی می خوان و من با این همه دغدغه که مهمترینشون تویی، به خودم مسلطم و به همه شون در نهایت آرامش تو اوج نا آرامی و دلتنگی، جواب میدم...

بعد با خودم میگم: وااای من که اینقده خوبم!!! حتما خدا جوابم رو میده و حتما یه روز تو من رو میبخشی و حتما به وصالت می رسم و حتما...

میبینی بانو، تا کجا این اوج خیال بافی رو میکِشم؟

میبینی بانو؟

بذار ریاکاریم رو کامل کنم...!!!

جات خالی دیروز بستنی و فالوده گرفتم... بعد تو اوج فکر به اینکه کی چی می خوره و چنتا بگیرم و صد البته در اوج زمینه فکریم در تمام لحظاتم که فقط تو توش بودی، به سمت خونه میومدم و دیدم پنجاه متر جلوتر یه دختربچه نشسته... با تمام این مشغله ها به این هم فکر کردم که از جلوی دختربچه طوری رد بشم که اون این خوراکی ها رو دستم نبینه...

آه... اما بعدش پشیمون شدم... وقتی از کنارش رد شدم... پشیمون شدم چرا فرار کردم... چرا نرفتم پیشش و اون رو تو این خوراکی ها سهیم نکردم....؟

تا اینکه رسیدم تو کوچه و دیدم یه بچه دیگه تو کوچه هست و خریدم رو که دید... دیگه نخواستم بیشتر پشیمون بشم...

یه بستنی بهش دادم و خوشحال از این کار خوبم!!! و با این صدای وجدان که واااای چه خوب کاری کردی، الان با این کارت یه قدم به محبوبت نزدیک شدی...، رسیدم خونه و دوباره کارهایی که تو خونه سرم ریخته و دوباره یک امید دیگه و دوباره...

آه... 

بانوی عزیزم. نمی دونم پسرای دیگه، وقتی به اوج عاشقی میرسن، وقتی اینقدر یکی رو می خوان، اونا هم مثل من این طور خیالباف میشن یا نه؟

شاید اونا بهتر از من تونستن محبوبشون رو قانع کنن و الان سر زندگیشون باشن...یک زندگی عاشقانه و آرام

نمی دونم چرا پس هر کاری میکنم، تاثیری نداره.

بمیرم راحت بشم و تو هم از دست این سماجتم راحت بشی.

نه؟

این طوری بهتر نیست؟

دعا کن بمیرم تا دیگه با پیام های هر روزم، ذهنتو درگیر نکنم.

دعا کن دیگه... دعا کن...

کاش یه بار دیگه فرصت بهم بدی...بعد اگه بازم اونی نبودم که آرزوته، تا ابد سکوت میکنم و فریاد دوست داشتنت رو، در بغض تو گلوم، تلنبار میکنم.

خب بانو جان؟

قبول میکنی؟

ببخشید سر صبحی ذهنت رو آشفته کردم

صبح قشنگت به خیر عزیزتر از جانم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.