دل

به نام هستی بخش احساس

سلام بر تو بانوی عزیز

عزیز چون خدا

خدای بی نیازی که نیازمند به او در درگاهش به التماس می افتد.

بانوی من...

امشب دلم می خواهد زار زار اشک بریزم... کاش این ها(خانواده ام )رفته بودند سفر... تا دوباره تنها شوم... اشک بریزم آنقدر که دلم لایق نگاه امام حسین شود. آنقدر که امام لطف کنند و واسطه میان من تو شوند...

می دانم چقدر دوستشان داری... می دانم که چقدر التماس طلبیده شدن داری...

اصلا من به جهنم... من به درک...

کاش تو به خواسته ت برسی... کاش از آنجایی که هیچ فکرش را نمیکنی و امید نداری، خبر طلبیده شدنت برسد. دست کم از شادی تو کمی دلم آرام بگیرد.

بانو جان... نمی دانی که این دردِِ وارد بر دلم، چقدر زیاد است!

بانو جان... تو که مظهرِ ناز هستی و نمی دانی منِ مظهرِ نیاز چه میکشم... نمی دانی وقتی حرف از ثانیه های درد آور می زنم و حرف از بغض های فروخورده این ثانیه ها... یعنی چه...

نمی دانی وقتی درک کننده ای در خانواده نداری و وقتی محرمی نمیبینی... یعنی چه...

نمی دانی وقتی ...

بانوی من! باور کن انسان خوبی هستم... نمی دانم چکار کنم تو هم مثل آنهایی که هر روز مرا  میبینن، به خوب بودنم و مردانگی ام مطمئن شوی...

کاش میمردم و آن روز کدورتی پیش نمی آمد.

و اکنون انگار هزاران سال است در عذاب آن یک روز هستم...

نمی دانی چه میکشم...

کاش باور کنی که می توانم جبران کنم... می توانم بانو... کاش دست کم بگویی فرصت می دهم اما زمانش معلوم نیست. شاید اینگونه، وقتی ببینم لایق مخاطب در کلام تو شده ام، دلم آرام بگیرد.


بانو جان! درست است که آن روزها مرحله به مرحله عاشقی را شرح دادم و مرحله به مرحله شکست عشقی و ...

اما تو گوهری هستی که نبودت جز با مرگم جبران نمی شود...

اگر از معذب نبودنم در جهنم مطمئن بودم، تا صبح آنقدر می گریستم تا عزرائیل دلش به رحم بیاید و مرا از این قفسی که لحظه به لحظه تنگتر می شود، نجاتم دهد...

آن روز دست کم می توانم آن طور که متو جه نباشی، صبح تا شام و شب تا صبح تماشایت کنم...

آه...

خداوندا! چرا وقتی با  این چنین عشقی حقیقی مواجه ام کردی؟چرا اینگونه مستحق عذاب الیم ت شدم؟

یا حسین... نمی شود واسطه شوی؟ نمی شود به او بگویی من مرد زندگی هستم؟

...

نکند ظاهر و باطن نچسبی دارم ... پس حاضر نیست حتی لحظه ای به من فکر کند؟

کاش بدانم چه می خواهد تا همان شوم که می خواهد... همان که بشود به او تکیه داد و تا آخر خیالش راحت باشد...

وااای که امشب جز اشک ریختن، حال کار دیگری ندارم و  ای وای که در میان این خانواده نامحرم! اشک ریختن تا صبح هم آرزویی دست نیافتنی شده...

ای وای از این دل که ... کاش بایستد و تمام....

آه....

ببخش بانو قصد آزارت را ندارم

شبت به خیر عزبزتر از جانم

...

نظرات 1 + ارسال نظر
.،.،،،، جمعه 29 شهریور 1398 ساعت 03:01

دل واژه‌ی همواره مشکل

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.