شب بیستم (پرستار)

به نام هستی بخش احساس

سلام زیباترین احساس دنیای من

سلام بانوی من

سلام مهربان ترین دوست

حالت خوب است بانو؟

می دانم... می دانم که شاید بگویی: می دانی که چه حالی دارم... 

اما بانوی من لطفا نگران نباش... همه چیز درست می شود... نکند جلو جلو خودت را برای اتفاقی که هنوز نیفتاده از بین ببری؟!

که اگر چنین شود... من نیز نابود می شوم...

بانوجان لطفا مواظب خودت باش... همان طور که باید مواظب دوستان و خانواده ات باشی... مواظب پدر و مادر نازنیت... مواظب برادر و خواهرانت

مواظب آن کوچولوی نازنین

مواظب...

می دانی این ها وظیفه کیست؟ وظیفه یک پرستار مهربان... یک پرستار مثل همان پرستاری که بسیار دوستش داری

مثل زینب.. مثل بانوی اول کربلا

...

بانوجان... گفته بودم نه؟... گفته بودم مادر من هم به نوعی پرستار است... البته که پرستاری کلاسیک نه... از همان پرستارهای در خانه...

فکر کنم این یکی را نگفته بودم که اول پرستار یک پیرزن بود... یکی که عزیز پسرش بود و در میان این همه پرستار، آن روزها به مادرم اعتماد کرد...

از آن پیرزن های قدیمی و تقریبا متمول...

پیرزنی که پسر و دخترهایش هر کدام ثروتی به هم زده بودند و به گوشه ای از دنیا برای زندگی مهاجرت کرده بودند...

آن روزها مادرم با آن ها هم دوست شد... با دخترهای آن پیرزن... و آن ها مادرم را مثل خواهر خود می دیدند... مثل چشم اعتماد داشتند به مادرم

و اکنون که یک سال بیشتر است پرستار این کودک شده... اینجا هم باز جلب اعتماد کرده...

به نوعی پرستار هم کودک دو ساله و هم پرستار آن دختری که از نامش خوشت نیامد... یادت که هست... گفتی از آن نام متنفری...

همه را من یادم مانده... لحظه لحظه های آن ساعت های همراهی با تو را 

...

بانو جان... می دانم تو هم مثل مادرم و حتی بهتر، پرستار خوبی هستی...

پرستار خوبی بودی...

پرستار خوبی به تاسی از بانوی اول کربلا (زینب)

بانو جان... می دانم که بهتر از من می دانی (پرستاری فقط از جسم نیست) روح نیز پرستار می خواهد...

و تو اکنون پرستار مهربان روح دوستت هستی

مثل پرستاری زینب سلام الله در کربلا از روح رنجور زنان و کودکان اسیر تا انتهای شام!

زینبی که خود بسیار زخم خورده بود و نیاز به پرستار داشت... حتی پرستار امام های بعدی به اذن خداوند نیز بود...

از پرستاری زین العابدین بگیر تا پرستاری امام 4 یا پنج ساله (امام باقر)

تا پرستاری از رقیه (کودک سه یا 4 ساله کربلا...) کودکی که بیش از زخمِ از خار مغیلان ... (خاری که مداحان برای شور دادن به نوایشان، در نوحه ها می خوانند...) روحش زخم عمیقی برداشته بود از مشاهده سر بریده پدر بالای نیزه ها در کل مسیر... و این زخم روح، آنقدر درد داشت که بعید نیست زخم خار مغیلانی هم اگر بوده، فراموش گشته بود...

تا پرستاری از روح تمام زن های کاروان... زنانی که شوهر یا برادر یا پسرشان را از دست داده بودند...

بانوجان... پرستار روح و روان بودن، ارزش بالاتری دارد و بسیار سخت تر است... اما تو آنچنان با دوستانت همدلی و همدری می کنی و با آن ها یکی می شوی... آنچنان که، آن ها با این توجه تو، نزدیک است تمام غم هایشان را فراموش کنند... تمام غم هایشان را فراموش می کنند وقتی تو را در کنارشان حس می کنند و سنگ صبورشان می شوی

...

آری بانو... تو نیز مانند مادرم... مانند زینب کربلا اصلاً... مانند او به شغل شریف پرستاری مفتخر هستی... حتی اگر کلاسیک نباشد

...

بانوجان... می دانم که با تمام سختی هایش... اما این شغل غیر کلاسیک و حتی بی مزد را دوست داری... پس مواظب خودت باش و... اجرت با حسین (علیه السلام)

یقین دارم حسین، آنقدر به تو خواهد داد که راضی می شوی... راضی می شوی حتی با گذراندن این سال های دوری و رنج فراق از حسین...

قول می دهم... قول می دهم... روزی که زیاد دور نیست می رسد... و در آن روز تو به سمت حرم این امام عزیز نگاه می کنی... گنبد طلایی اش را ز بین الحرمین نظاره می کنی... اشک می ریزی... گاهی بی صدا... آن مرواریدهای پاک تر از آب را روی گونه هایت می غلطانی و گاهی با صدایی که چندان بلند نیست... همراه با شُکری از ته قلبت...

بانوجان... قول می دهم به زودی این صحنه ها را خواهی دید...

مگر می شود امامی به این مهربانی، نگاه ملتمس تو را توجه نکند؟

هرگز...

....

بانوجان... بیستمین شب ماه مهر مهربان را نیز گذراندیم... یک شب زیبای دیگر... البته که شب های زیباتری تا میانه های ماه بعد پیش رو داریم

شب هایی که هر کدام باز برای خود، قصه ای خواهند داشت و زیباترین قصه شان در آن میان هاست!

قصه ای که زیباترین قصه شب من نیز هست و همیشه خواهد بود...

پس به امید این شب های زیبای پیش رو... شب به خیر می گویم...

شبه به خیر به پرستاری مهربان... به بانوی عزیزتر از جانم

به بانوی مهربانم

به فرشته نازنینم

روز بیستم (نماز صبح)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام ای بی نظیرترین نقاشی خداوند... چه در صورت و چه در سیرت و مهربانی و...

صبح دل انگیز روز بیستم از ماه مهرورزیدنت به خیر

امیدوارم حالت بهترین حال باشد....

نه مثل منی که دیشب مثل کودکان زود به بستر خواب رفته بودم و صبح شیطان بر من غالب گشت و شکستم داد...

می دانی که ...

شیطان چله نشینی را خوش ندارد و در این نزدیک به چهل رروز گذشته از آغاز چله عاشقی من، روزی نبود که سعی کند به خدعه ای گناهی بزرگ را به گردنم نیاندازد...

بیشتر هم تمرکزش روی نماز صبح است.

همان نمازی که اغلب آدم ها، اغلب اوقات برای خواندنش کسل هستند.

امروز نمی دانم... نمی دانم چه شد که در عین استراحتی خوب، اما هنگام طلوع آفتاب بیدار شدم و شیطان کار خود را کرده بود...

حال من بودم و اندوهی بزرگ...

اما مگر نه اینکه خداوند توبه پذیر است به تواب مهربان

پس من توبه کردم و چله را تا پایانش ادامه می دهم... حتی چهل روز تمام شد هم چه عیبی دارد؟

چه عیبی دارد به زیارت اولیاءالله رفتن؟

مگر نه اینکه احتیاج انسان به خدا و اتصال به خدا تمامی ندارد.

مگر نه اینکه خداوند خوش دارد حتی بند کفش مان را نیز با دعا از او بخواهیم تا نکند ذره ای دچار کبر و غرور شویم...

مگر نه اینکه...

آری بانوی من... به هر حال چله یاسین را هم شروع کرده ام و از درگاهش نا امید نمی شوم...

مگر تو کم گوهری هستی که به این سادگی ها از میدان کنار کشم؟

مگر دوست داشتن تو فقط لقلقه زبانم هست که از آن غافل شوم؟

خیر بانو...

خیر...

دوست داشتن تو در عمق جانم رسوخ کرده و حتی با ضربه ای مغزی، از یادم نمی رود. چون به حافظه روح خود نیز سپرده ام و هر وقت مغز رنجور شد و ناتوان، روح به کمک خواهد آمد دوباره زیبایی های تو و روح تو را نشان خواهد داد...

آری بانوی من...

امروز به ظاهر شیطان پیروز شد... اما زهی خیال باطل که فکر پیروزی کند...

من چون او متکبر نخواهم بود و به خدایم التماس می کنم... باز هم التماس می کنم... و باز هم التماس...

تا مرا ببخشد و دعایم را اجابت کند...

دعایی که نتیجه اش تو زیباترین فرشته نازنیم هستی

فرشته ای که انگار آرام آرام از خواب بیدار شده و به صبح زیبای شنبه، سلام می کند...

سلام بانو...

صبح زیبایت به خیر

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

...

شب نوزدهم (کوئیز)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام معلم الاسماء! عزیزم

حالت چطور است؟

خوب هستی که انشاءالله؟

بانو جان... خوشابه حالت که شغل زیبایی داری... زیباتر هم هست وقتی که معلم الاسماء باشی که هستی.

و تو در کنار تمام هنرهایت، این زیباترین هنر آسمانی را نیز داری... هنری که ریشه در تمام یادگیری ها دارد. هنری که اگر نبود معلمش، انسان انسانیتش بروز نمیافت.

بانو جان... خودت بهتر از من معنای کوئیز را می دانی...

تمامی معنایش را حتی... 

بانوجان... می دانی فردا من هم کوئیز دارم... یک امتحان کوچک (ترجمه اش را درست گفتم؟ نه؟) فردا امتحان علم الاسما< ندارم... یعنی سال هاست که از این امتحان معاف شدم... اما خیلی دوست دارم دوباره از من چنین امتحانی گرفته شود...

به شرطی که معلمش تو باشی؟

یادت که هست؟ 

یادت هست قول داده بودی به من هم آموزش دهی؟

بانو جان... می دانم قول تو مشروط بود... 

پس باز هم از تو درخواست می کنم شرط این قول را فراهم کنی...می دانم... می دانم که چون آن روزها، درست و آن طور که می خواستی عمل نکردم، امروز از فراهم شدن شرط، معلم شدن تو برای من، بسیار دور شدم...

اما بانوجان... قول می دهم یک بار دیگر تو را که دیدم، آن قدر تغییر کرده باشم که شرط فراهم شود انشاءالله.

بعد تو هم به قولت عمل خواهی کرد، مهربان.

بانوی عزیزم... درست است که تا به حال، حتی کوئیزهایم را خراب می کردم... چه علم الاسماء بوده و چه علومی که با دانستن علم الاسماء فراگرفتم

اما فردا را می خواهم نقطه عطف امتحاناتم کنم

فردا را می خواهم با دادن یک کوئیز عالی، ثابت کنم که آن تنبل کسل و الاف آسمان جل آن روزها و سال های پیش نیستم

فردا که کوئیز این علم سطح دوم را دادم... پس فردا که تو وعده دیداری دوباره دادی انشاءالله

وقتی که در امتحان مجدد زندگی قبول شدم و به افتخار همراهی تو درآمدم...

آن روز تو معلمم خواهی شد... هنرمندترین معلم الاسماء من

روز پس از آن آماده کوئیز هستم... به قول استاد فردایم، بدون اطلاع قبلی کوئیز بگیر و ببین چقدر آماده هستم

استادم دلش سوخت و کوئیز فردا را به همه اطلاع داده بود...

اما با تو که همراه شدم، دوست دارم چند مرده حلاج بودن خودم را ثابت کنم و خودم داوطلب کوئیزهای ناگهانی تو خواهم شد.

یک روز کوئیز از علم الاسما<

فردایش کوئیز از علم زندگی

پس فردایش کوئیز از دوست داشتن

...

چه زیبا می شود آن روزها...

روزهایی که من همه راه بیست می گیرم و باعث افتخار تو...

روزهایی که من به تمام جهان فخر می فروشم که همراهی با تو ، افتخارش به من رسید

...

بانوی من کوئیز خیلی خوب است... خوبتر می شود اگر  تو آن کوئیز را بگیری

اما گاهی هنوز برخی شاگردانت به ارزش علم تو پی نبرده اند... آن هایی که دنیایشان با دنیای ما به فاصله بیش از یک دهه است حتی بیشتر

اگر می شود، برای آن ها آسان بگیر...

چه می گویم من... تو ... معلم مهربان... مگر ممکن است بانوی سختگیری باشی بانو...

تو بانوی مهربانم

تو عزیزتر از جان ناقابلم

تو...

یک شب دیگر هم به انتها رسید و اشتیاق من که چند ده برابر شده برای دیدار تو

به امید آن وعده دیدار... شبت به خیر بانو

شبت به خیر زیباترین آرزوی من تا ابد

شبت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

...

روز نوزدهم (تیک تاک)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام، بی قرار حسین

سلام به تو فرشته ای که یقین دارم زمینه افکارِ تک تک ثانیه هایت، فکر به حسین و حرم اوست....

همان طور که برای زمینه  تک تک ثانیه هایم جز فکر به تو نیست...

خوبی بانو؟

حال آدینه ات چطور است؟

از همان ثانیه های شبی که از صفر عاشقی گذشت، تا الان؟

صفر عاشقی هایی که تو وقتی شکارشان می کنی، معنای ضعیفش من هستم و اینکه به فکر تو هستم و...

اما قوی ترین معنایش، حسین است و توجهی که ایشان به تو دارند...

بانو جان، این حصار زمان و مکان است که حس می کنی از او دوری

وگرنه برای او که این حصارها شکسته بوده و هست، همیشه نزدیکش هستی...

همیشه از نزدیک می شنود تو را و اشک های خالصت را می بیند.

ثانیه ثانیه حتی... تک تک آن ثانیه هایی که همراه دغدغه هایت، خودآگاه و ناخودآگاه، نام او را زمزمه می کنی...

...

بانو جان... تا به حال به صدای این ثانیه ها گوش داده ای؟

تیک تاک تیک تاک تیک تاک...

البته این صدا را از خارجی های مخترع ساعت های تیک تاکی! وام گرفته ایم...

اشتباه هم نیست ها... اما... اما وقتی خوب در این صدا غرق می شوی، صداهای دیگر و معناهای دیگر هم به وضوح شنیده می شوند.

کافیست شب آغاز شده باشد و نیمه هایش باشد و همه به خوابی عمیق رفته باشند....

حتی آن وسایل آشپزخانه که نیمه شب ها، قولنج شان را می شکانند!

آن ها هم که خواب باشند، بهتر می شنوی...

آن هنگام فقط تو بیدار هستی و آن ساعتی که تیک تاک می کند...

حال کافیست آهنگ گذر رشته افکارت را با آهنگ تیک تاک، عوض کنی...

آرام آرام خواهی دید که تیک تاک ها صدای رشته افکارت را گرفته اند و رشته افکارت، صدای تیک تاک...

ادامه که بدهی، تمرکز که کنی، جایی می رسی که این دو در یک ادغام می شوند افکار تو آهنگ تیک تاک مرور می شوند و تیک تاک، ترجمه افکار تو می شوند.

...

اگر مترجمی آنجا باشد و کلید ترجمه را داشته باشد، از صدای تیک تاک ساعت مَچ شده با تو، می تواند تمام افکارت را بخواند...

...

بانو جان... بعضی وقت ها من امتحان می کنم... امتحان می کنم و زمزمه های تکراری را با تیک تاک ساعت دیواری، مچ می کنم...

شاید با توالی چهار تیک تاک... بستگی به طول آن زمزمه تکراری دارد...

بانو جان ... حس خوبیست... امتحان کن....

در آن تنهایی نیمه شب، انگار که یک همزبان بی زبان! یافته ای و از تنهایی در می آیی

یک همراه که مزاحمت نیست... و حتی اگر مزاحم شد، برای لحظه ای، رشته افکارت را پاره کن تا ساعت دیواری اتاقت، کلید ترجمه افکار تو را گم کند...

بعد دیگر به صدای تیک تاکش گوش نده...

چون خیلی پر رو شده و پایش از گلیمش فراتر رفته

....

بانو جان... نگران نباش، بود و نبود همکلامی ساعت، به اراده تو بستگی دارد... می توانی بارها و بارها بگذاری افکارت را ترجمه کند و با هم زمزمه کنید.(البته توانایی اش فقط تکرار عبارت های کوتاه ست و می توانی عبارت های جدید را به او بدهی تا یاد بگیرد)...

می توانی چیزهای جدیدتری که من هم امتحان نکردم امتحان کنی

می توانی..‌‌.

...

باز هم صبح زیبایی دیگر به خیر بانو

باز هم ممنونم بانو

باز هم صبح به خیر عزیز تر از جان ناقابلم

شب هجدهم (نان و پنیر)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من...

سلام فرشته مهربانم...

می دانی ؟

می دانی نان و پنیر، چه داستان جالبی دارد؟

نانش را از ابتدایی یاد گرفتیم... آنجا که یادگرفتیم بخوانیم و بنویسیم:"بابا نان داد"

راستی می دانی چرا بعد از آن، به جای "توپ" و "پا" برای یاد دادن حرف "پ" از پنیر، استفاده نکردند؟

مگر رهبرمان روح اله خمینی جمله معروفی نداشتند: "ما نان و پنیر خودمان را می خوریم" ؟

جمله معروفی که نشان می داد امام مان از همان روز اول روحیه ضد تحریم داشت...

پس چه می شد اگر سال های بعد در کتاب اول دبستان، به جای توپ و پای فوتبالی که دست کم برای ما تاکنون ارزش آفرین نبوده، نان و پنیر می گذاشتند و آن را می خواندیم و می خوردیم!؟

...

بانوجان...

داستان نان و پنیر به همینجا ختم نمی شود... نمی دانم از کِی... شاید از خیلی قدیم تر ها قدیم تر از قدمت پهلوی ها یا الپهلوی ها... و شاید قدیمی تر از قدمت قاجار و حتی قدیم تر از سلسله قبلی شان... نان و پنیری بود که می بستند به کمر عروس... یعنی پدر به کمر دخترش که عروس شده می بست و امروزه هم البته می بندند انگار...

راستش خیلی وقت است که یک عروسی از نزدیک نرفتم... اما آن سال هایی که هنوز پشت لبانم آنچنان سبز نشده بود، از مادرم می شنیدم که از مراسم عروسی فلان فامیل که رفتیم، تعریف می کرد... از مجلسی که پدر عروس آمد و نان و پنیر را به کمر دخترش بست...

مطمئن نیستم... اما انگار که این را می بستند و می بندند تا برای روزی دخترشان، شگون داشته باشد...

همین الان از مادرم پرسیدم... مادرم می گوید: این را به خاطر این می بندند که بگویند دختر، روزی اش را از خانه پدر با خود می برد!!! 

نمی دانم این علت معنوی، کاری درست بوده؟ مگر نباید داماد با افتخار قبول کند که مسئولیت روزی و همه چیز دختری با  اوست... دختری که پدر و مادرش با اعتماد به او، به امانتش داده اند... البته که دست آن پدر و مادر هم امانت بوده... امانتی از جانب خدا...

راستی مادرم این را هم گفت که: امروزه برخی دیگر  نان و پنیر را به کمر عروس نمی بندند... (البته که تاکید دارد این وظیفه پدر عروس است و خودش آن هنگام، چند سالی بود که یتیم شده بود :( ) 

مادرم گفت این روزها، نان و پنیر را در سبد می گذارند و به دست عروس می دهند.

...

باز هم داستان نان و پنیر به اینجا نیز ختم نمی شود...


امروز نان و پنیر بهانه ای شده برای واسطه کردن شریف ترین انسان ها، بین ما و خداوند... مایی که صدایمان به خداوند البته که می رسد... اما ظرف وجودمان آنقدر بزرگ و لایق نشده که آنچه می خواهیم را خداوند به ما مستقیم دهد... پس واسطه می کنیم انسان های شریف را... انسان هایی که پیش خدا آبرو دارند...

انسان هایی مثل امام حسین را ... انسان هایی مثل امام رضای رئوف را... انسان هایی مثل امام زاده هایی که دراغلب شهرهایمان دست کم یکی دو تا هستند...

بانو جان... چرا من از این بهانه نان و پنیر استفاده نکنم...

نیت کرده بودم تو که مرا بخشیدی، به این امام زاده ای که هر روز می روم و متوسل می شوم به او و به آن 14 نور شاخص... به این امام زاده بروم و نان و پنیری به زائران آنجا بدهم...

نمی دانی چه خوب بود... چه حس خوبی ... 

یکی گفت خداوند پدر و مادرت را بیامرزد :)

آن دیگری گفت: شاید پدر و مادرش زنده باشد

دوباره گفت: چه اشکالی دارد... انسان های زنده بیشتر به خدابیامرزی نیازمندند.

و همین طور داستانک های زیبای دیگری که رخ داد و مجال گفتنشان نیست..

...

بگذریم بانو

فقط باید باز هم گفت:

"ما نان و پنیر خودمان را می خوریم" تا دشمن خیال خام نکند...

بگذریم بانو...

بگذریم به سوی چشمان تو که نیازدارند باز هم استراحت کنند

پس زودتر بخواب و آرامش را به آن دو گوهر زیبا هدیه بده بانو

پس باز هم شب به خیر

شبت به خیر زیباترین آرزویم در تمام عمر و پس از آن

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

شب به خیر...