روز بیست سوم (الا به ذکرالله)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی زیبای من

سلام مهربان چون فرشته

مگر قرار نشد به چیزی فکر نکنی؟

چرا به قلب نازکت اینقدر فشار می  آوری؟

دیگر، وقتی من... منی که یقینا جز آرامش و خیال راحت تو هیچ چیزی برایم مهمتر نیست، به تو می گویم:"بی خیال" یعنی بیخیال دیگر...

...

البته امیدوارم دیشب و امروز در این فکر و خیال ها نبوده باشی... و فقط با ذکر خداوند، هر وقت قلب لطیفت داشت می گرفت، به تطمئن القلوب رسیده باشی...

بانو جان... یادت نیست؟ یادت نیست که خود را فطرس می خواندم... البته که فطرس فرشته آسمانی خداوند کجا و منِ انسان وابسته به خاک کجا ...

اما نمی دانم... نمی دانم چرا از میان فرشتگان، فطرس ...؟

شاید چون او هم مثل من تواب بود...

شاید چون او هم مثل من، متوسل به امام حسین...

...

بانو جان... اگر فکر کنی همه از خداوندِ مهربان است و بنده ها وسیله، دیگر قلبت اینچنین آزرده خاطر نمی شود...

بانو جان تو فرشته خداوندی و هر کسی تو را بشناسد و بال های محبتت را ببیند، دوست دارد در کارهای نیک تو، بدون هیچ چون و چرایی شرکت کند... چون تو با این همه مهربانی، جای هیچ ابهامی برای هییچ کس نمی گذاری...

پس دلواپس نشو بانو جان... 

اصلا شاید به زودی، آنقدر زمزمه محبت و کارهای نیک تو، در عالم گسترش یافت، که مردم از گوشه کنار دنیا، امینشان تو شدی و با واسطه تو، هر خیری را که خواستند، رساندند...

آخر مگر مهربان تر از تو هم هست؟

این اندازه دغدغه مند و با حساب و کتاب...

یادت بیاید به من چه گفتی؟!

گفتی که با خدا در طرفم 

من هم مثل تو باور دارم که خداوند، شاهد است و می بیند و عملی را جا نمی گذارد...

پس در اینجا نیز چرا الا به ذکرالله نباشی و نگویی؟

بانوی مهربانم، فرشتگان جز محبت و احساسات زیبا، نباید در دلشان چیزی موج بزند... به خصوص ترس... به خصوص غم...

منِ انسانِ وابسطه به خاک هم که دوست دارم، به مقام فطرس برسم، جز اینکه فرشتگان خداوند را شاد شاد ببینیم و در کارهای نیک شان مشارکت کنیم، هیچ آرزوی مهمتری نداریم...

و البته که همراهِ همیشگی تو شدن، افتخار درک همیشگی این مهربانی ها را به ارمغان می آورد.... پس این هم مهمترین آرزو می شود...

بانوی من.... فرشته بسیار مهربانم.... نبینم به خودت نسبت های دور از شان والای خود بدهی 

نبینم وقتی سر به بالین می گذاری، قطره اشکی از روی فشاری  از نوع غم، صورت ملیح ات را خط بی اندازد!

اشک تو فقط باید اشک شوق باشد... اشک شوق تماشای مادر و پدر و هر عزیزی که دوست داری

اشک شوق دیدار با حسین، حتی اگر دوری، در خواب...

دیگر اشک ها، اگر قرار باشد دل نازک تو را برنجاند، از تو همیشه دور باد...

پس بانوی من، از  امروز همه دغدغه هایت دور باد...

از امروز زیباتر از همیشه همه خیرها، حادثه روز تو باد...

از همین ۲۳ مهر پاییز

از همین روز زیبای خداوند

صبح این روز زیبا برایت باز هم به خیر باد

صبح دل انگیز از پاییز برگریز

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم



شب بیست و دوم(ماه کامل)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو جان

سلام مهربان

سلام بخشنده چون ماه... چون ماه کامل... 

اشکالی که ندارد که... دیشب یا شاید هم بهتر بگویم، پریشب، شب ماه چهارده (شب روی ماهِ تو ) بود.. اما  من امشب در آسمانِ شبی که از اتاق مادرم دیده می شد، دیدمش...

یک ماهِ پر نور و کامل

یک ماهِ زیبا... یک ماه چون تو نورانی

بانو جان، اگر سوادش را نداشتم، هر وقت نور این ماه را می دیدم، به ذهنم خطور نمی کرد که هر چه دارد از خورشید است... از خورشید عالم تاب...

اما ببین چه ظرف بزرگی دارد این ماه، که می تواند این اندازه نور خورشید را منعکس کند.

تازه همه اش هم خاک است و هیچ  آینه ای روی سطحش نیست

بیا این طور نگاه کنیم... بیا نگاه کنیم که خداوند می گوید، خاک چه قابلیتی دارد... خاک چقدر می تواند زیبایی بیافریند... 

همین خاکی که به ظاهر همه چیز را کثیف می کند و ما گَردِ آن را از روی اسباب مان می زداییم... می زادییم تا اسبابمان به اصطلاح تمیز بماند و برق بیفتد...

اما بانو...

خداوند گفته همین خاک، پاک کننده است... 

همین خاک، انسان ساز است... اولین انسان ها سر از خاک بر آوردند و ساخته شدند... و انسان های بعد، سر به خاک افکندند و ساخته می شوند!

چنین خاکی در همین ماه نیز هست و لیاقت پیدا می کند تا چنین درخشنده شود...

خاکی که در ماه است... جماد محض است و از شعور انسانی، خالی...

حال فکر کن، خاکی  که در ما است چه لیاقتی پیدا می کند...

و با لیاقت ترین خاک، خاکی (ماهی) است که در بدن(ٌصورت) توست... 

خاکی که به لطف حب حسین، از هر زمانی دیگر، ماه تر شده... ماه تر و تماشایی تر...

آنقدر تماشایی که می شود ساعت ها و شب ها، نشست و تماشایش (تماشایت ) کرد.

اما هیچ تماشایی خیالی، به آن حضور واقعی نمی رسد...

آن حضوری که لبخند ماهِ تو را می شود دید... 

آن حضوری که تا ابد در ذهن و قلبم ثبت می شود...

فکرش را بکن کسی که فضا می رود، چقدر ذوق دارد که ماه را از نزدیک تر می بیند... من هم در حضور تو همان حس... بلکه زیباتر از آن حس را دارم

بانوی من... یک چیز دیگر را می دانی؟ یک فرق دیگر بین من و خود را...

همین که تو در آسمانِ احساس، چون ماه می درخشی، همیشه می درخشی... یعنی همیشه نور خورشیدی چون حسین را با تمام وجودت دریافت می کنی... و همیشه از این نور، چون مهتاب می درخشی...

اما من چه؟ من ساعت ها، مبتلا به شب و ظلمات زمین می شوم... ساعت ها از خورشید، محروم می شوم... ساعت ها مبتلا و غرق دنیا می شوم... و این به ظاهر بد است...

آری به ظاهر...

چون آن هنگامی که از خورشید حسین محروم شده ام، تو باز نور او را دریافت و بی دریغ منعکس میکنی... کافیست به روی ماه تو نگاه کنم تا من هم چون تو، همیشه از فیض نگاه حسین بهره بگیرم...

...

بانوجان... فکر کنم در این مدت مرا خوب شناخته باشی که چقدر زیاده خواه هستم... پس چرا جایی نباشم که تو هم باشی و از آن نوری که به دل رئوف تو می رسد، دل سنگین من هم بهره ببرد...

یعنی اصلاً همیشه همان جایی که نو باشی، من هم باشم...

همیشه به بهانه دیواری محکم شدن برای تو... برای تو که نگاهت رو به خورشید حسین است و من هم به این بهانه، شاهد روی آن خورشید عالم تاب شوم

یعنی می شودخدا؟

یعنی بانوی عزیز می پذیرد؟

خدایا... بارالها

تو خوب می دانی که وقتی یک شب، ماه  تابان و راه را نشان دهی، شب دیگر بدون ماه و نور زیبایش، گمراه می شوم... گمراه می شوم چون هیچ ستاره چشمک زنی، مرا به خود جلب نخواهد کرد... چه ثریا باشد، چه آن پروین با گوشواره های خوشه ای اش... چه آن ناهید که خیال می کند نمی دانم، چه جهنم سوزانی برای آن هایی که اغوایش می شوند، دارد...

خداوندا... من ماه تابانی را می خواهم که نشانم دادی... ماهی که بدون سوزانندگی، نور قلبم را همیشه تامین می کند... نوری پاک و سپید... نوری که هرچه سیاهی در قلبم است را می پوشاند

خداوندا... من بدون این ماه می میرم... خودت بهتر می دانی

ماه نیز خوب می داند

نه ماهِ عزیزم

تو نیز به این باور رسیده ای بانوی چون ماه شب تارم

تو نیز می دانی که چقدر دل در دلم نیست برای دیدار تو ...

دیداری که کاش تا به آن روز... آن روز مخصوص تو... نرسیده ایم، حاصل شود... 

کاش قبول کنی بانو...

کاش بتوانم باری دیگر به دیدار روی ماهت نائل شوم..

کلش تا آن روز نیکو فرا نرسیده، لیاقت دیدارت را بیابم بانو...

کاش...

بانو جان خیلی دوستت دارم

هر شب شیفته تر از شب دیگر

...

هر شب...

بانو جان... باز هم  شبی زیبا آمد و برایت انشاءالله، پر از خیر باشد...

پر از خیرات کثیر

پر از زیبایی هایی که تمام غم هایت را بشوید و ببرد

و کامل وقتی بشوید که چشمان نازت را بسته ای و بسم الله گفته ای و تا و هوالعلی العظیم آیه الکرسی را خوانده ای

برای دوری شیاطین حسود نیز، سوره ناس هم بخوانی بد نیست

خب بانوی عزیزم؟

پس شب به خیر

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

...


روز بیست دوم (روز ماهِ تو)

به نام هستی بخش احساس

سلام بر بانوی مهربانم

سلام بر صاحب رقیق ترین قلب

قلبی بسی مهربان و بی نهایت با ارزش

سلام به تو بانوی عزیز تر از جان ناقابلم، از روز دوشنبه

به قول غربی ها "روزِ ماه"

روزِ ماهِ تو

اصلا روز رویِ ماهِ تو

حالت چطور است بانو؟

خوب هستی که؟

امیدوارم مثل همیشه با طلوع خورشید مِهر! زیباترین انعکاس مهربانی را شروع کرده باشی...

مثل همیشه در آرزوی دیدن آن دختر کوچولو بر بالای بالینت

مثل همیشه با بوسه آبدار آن فرشته کوچک خداوند، از خواب بیدار شده باشی

اما پر انرژی تر از همیشه...

آنقدر پر انرژی که حس کنی، یک دنیا را می توانی اصلاح کنی

یک دنیا را می توانی مثل خودت مهربان کنی...

حتی این دنیای این اندازه خشن را

آری بانو تو می توانی... هر اندازه از مهر خورشید انعکاس دهی، شب های تار و تاریک دل های مرده،... از نور مهربانی تو روشن مثل روز می شوند...

این را همه باور نمی کنند... مگر تو را دیده باشند و مهربانیت را...

مثل من که لایق بودم و تو را دیده ام...

...

اما ماهِ مهربان...

می دانم از "بوی ماه مهربان" خوشت نمی آید... چون تو را نیز چون من یاد سختی های گذشته می اندازد...

اما اگر آن خاطرات ناخوش را فاکتور بگیری، بوی ماه مهر، ماه مهربان، خوشبوترین بو است.

بوی پسر بچه های دبستانی که کوله انداخته بر دوش، به مدرسه می روند و اشتیاق یاد گرفتن دارند انشاءالله

انشاءالله... چون باید معلمی مهربان داشته باشند...

معلمی که هر روز مشتاق ترشان کند...

معلمی مثل معلم اول ابتدایی من

معلمی چون خانم محمدی سوم ابتدایی ام

معلمی چون...

از این ها مهربان تر نداشتم تا دانشجو شدم و استادانی مهربان خداوند نصیبم کرد.

از آن استاد مسلمانی که حجاب را فقط در چادر نمی دید و بدون چادر، با حجابترین استادم بود

تا آن استاد نامسلمانی که در اخلاق از خیلی مسلمانان جلو زده بود و در عمل مسلمان بود...

اما صبر کن...

بعد سال ها معلم خوب ندیدن... تو را که دیدم، فهمیدم نسل معلمان خوب منقرض نشده‌

این روزها مهربان تر از تو را یافت نمی کنم و نخواهم کرد هیچوقت...

معلمی خوب و دلسوز و مهربان... دور از حقیقت نیست اگر بگویم مهربان چون مادر، برای شاگردان بازیگوش دهه های جدید...

معلمی مهربان و دلسوز چون... یک همراه همیشگی برای کودک دهه شصتی چون من...

یعنی می شود؟

یعنی روزی می شود که با بی مثال ترین صدای مهربان ترین معلمم، هر روز برای کسب روزی حلال بیدار شده و سر کار روم؟

یعنی می شود هر روز پس از کار و خستگی ناگزیر از آن، با استقبال معلمی مهربان که لطف کرده و همراهی  مرا با خود پذیرفته، روبرو شوم؟

...

روزی که در ارامش ترین حالت، تو معلم من برای علم الاسماء و آن علومی که فقط فرشتگان لطیف خداوند بلدند، هستی و من هم معلم تو برای علوم خشن روزگار... علومی که حس بی احساس مردان اغلب بلدند. بلدند همه چیز را با منطق خشک صفر و یک حساب کنند...

منطقی که کمتر حسی در آن راه دارد...

البته که چرا...

جدیدا می خواهند حس و احساسات واقعی را نیز اضافه کنند... اما می ترسند از آن موجودی که خلق میشود... می ترسند یکی مثل خودشان خشن و بی رحم شود با احساساتی اغلب کینه توزانه...

به آن ها می گویم... می گویم نترسند اگر با فرشتگانی مثل تو مشورت کنند. فرشتگانی پر از خالصِ مهربانی...

فرشتگانی که به خصوص از بوی مهر و آبان و آذر، این مهربانی را وام گرفته اند...

از فصلی که هیچ چیز ندارد، جز رنگ های شادِ برگ های در حال احتضار!

و هیچ چیز ندارد جز همان مهربانی ودیعه نهاده شده از سوی خداوند در نهادش...

پس... پس آدم های این فصل، به خصوص از جنس لطیف فرشتگانی اش، بهترین مهربانی ها را یادگرفته اند... و همین با ارزشترین گوهر وجودشان است...

پس تو نیز در راس این مهربانان جای داری... آن قله ای که مردِ حلاج! می خواهد رسیدن به آن جا...

مرد حلاجی که انشاءالله من باشم...

...

بانوی من... بوی ماه مهر از ماهیست که آن بالاست...

آن ماه نیز نورش از فرشتگان است... اما فرشتگانی در قالب خاک به اذن خداوند...

فرشتگانی مثل تو...

کاش از این پس کودکان سرزمینم، همه معلمی به مهربانی تو داشته باشند...

آنگونه که به سن من رسیدند، بسیار بهتر از من، برای وطن و مردم وطنشان، حاضر به جانفشانی شوند...

کاش...

بگذریم...

باز هم صبح روز دوشنبه، روز روی ماه تو به خیر

صبح روز ماهت به خیر عزیز تر از جان ناقابلم

صبح به خیر بانو...


شب بیست و یکم (تسلیم)

به نام هستی بخش احساس

باز هم سلام بر بانوی زیبای من

باز هم سلام در یک شب زیبای دیگر از ماهِ مهرِ پاییزِ برگریز

باز هم سلام به عزیزتر از جانِ ناقابلم

خوب هستی بانو؟

می دانم که می گویی: نه...

می گویی که حسین هنوز دعوتت نکرده...

می گویی که اگر دوستم دارد... چرا مرا نیز بین این سیل میلیونی ایرانی ها، برای پابوسی اش نپذیرفته...

اما بانوجان... امام تو را دوست دارد... خیلی دوستت دارد... 

برای همین تو را نطلبیده تا تشنه تر به دیدارش شوی... و هرچه تشنه تر شوی، ظرف وجودت برای گرفتن فیضی که امام واسطه اش است، بیشتر و بیشتر می شود...

آنقدر زیاد که اغراق نیست، وقتی طلبیده شوی، مانند یک قدیسه، به اوج معرفت یار رسیده باشی... و این برای تو آسان است بانو...

تویی که ذاتاً معشوق هستی...پس قلبت، خالصِ خالص می تپد برای آن منابع عشق اصیل... آن مهربانان عالم... آن واسطه های هرچه رحمت بی نهایت خداوند است...

وقتی به این ها بیشتر مطمئن می شوم... که نگرانی های این روزهایت را می بینم... این که نزدیک است، چون یک مادر، نگران حال دوستانت باشی و برایشان هرکاری انجام دهی...

بانو جان... گفتم که مدت هاست فهمیده ام پول هیییچ ارزشی به خودی خود ندارد، مگر اینکه دلی را شاد کند و مایه آرامشی شود...

این را من از تو یاد گرفتم... از تو که  این دست غصه خوردن هایت را شاهد بودم... از اینکه بی دریغ برای دوستانت حتی شده از جان مایه گذاشتی و می گذاری...

تو اینجا نیز معلمم بودی... مرا از دنیای خشک صفر و یکی مردان، رهانیدی و با دنیای پر از حس و حال زنانِ به قول غربی ها "ونوسی" آشنا کردی... 

زنانی که در مهربانی به هم از هم سبقت می گیرند و از کمک شدن توسط هم، استقبال می کنند...

زنانی که ارزش های واقعی را خیلی خیلی جلوتر از مردان شناختند و این مردان خشک و ضمخت، هنوز هم که هنوز است در تعصبات جاهلیتی از نیاکان! اغلبشان گیر کرده اند...

بانوی من... با اجازه از تو، با خدایمان نیز حرف ها دارم...

پس با اجازه از فرشته زیبای خداوند...

خدای من...

بار الها... ممنونم خیلی ممنون که جواب این مدت التماس هایم را دادی و خواهی داد...

خدایا... می دانم... می دانم دستم را گرفتی و در این مسیر خواستن، کشاندی... تا ظرف من نیز بزرگ شود... عشقم خالصانه تر شود... تا یادبگیرم اصل زندگی را ... تا یاد بگیرم ارزش چیست... 

خدایا... می دانم این فراق نیز از توست... می دانم که چند برابر تلاشی که کردم تا بانوی مهربانم باز هم همکلامم شود، باید تلاش کنم تا لایق دیدار مجددش شوم

می دانم خدا... می دانم که اجازه این دیدار هم دست توست... دست تو و دست آن انسان های برگزیده به اذن تو...

خدایا... می دانم که باید خیلی تلاش کنم... می دانم که راه های زیادی برای تلاش است... اما همه اش را بلد نیستم... تو دستم را بگیر خدا

من تسلیم اراده تو هستم و دست در دستان تو، هرکجا که خواستی خواهم آمد...

هر چقدر طول بکشد و سخت باشد صبر خواهم کرد...

چون می دانم ارزشش را دارد... ارزشش وصال به فرشته مهربانت است

یا اینکه ...

یا اینکه در انتها، جانم را بگیری و با اغماض گناهانم، بهشت را بدهی...

آنجا که باغِ زیبای خاطرات یارم است... همراه پدر و بزرگ و مادربزرگش...

و من آنجا منتظر خواهم ماند تا بانوی مهربانم بیاید...

آخر قول داده بود... خودم شنیدم که قول داده 

نه بانوی من؟

یادت که نرفته؟

راستی بانو... نمی دانم چه حس خوبی دارد این عکس کارتونی

خیلی حس این دخترک، شبیه حس توست... شبیه حس بسیار زیبای تو در آن روز اول و دوم

خیلی

خودت هم ببین


دیدی بانو

مگر نه؟

و آن پسرک هم منی هستم که همیشه خواستار مهر تو خواهم بود

...

باز هم ممنونم

ممنونم بانو که باز هم اعتماد کردی

ممنونم که مرا به در کارهای مهم ارزشمندت راه دادی

مطمئن باش، تا آخرش هستم...

مگر می شود کارهای زیبا را دید و نیمه راه رها کرد

خیلی ممنونم بانو

خیلی خیلی ممنون

...

امشب هم تمام شد و بانوی من کمی از دغدغه هایش کم شد

کمی آرامشش بیشتر گشت...

خوشحالم که امشب کمی در آرامش تو سهیم بودم

ممنونم بانو

شب زیبایت به خیر

شب به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

شب به خیر... ماه تابان نیمه شبم

روز بیست و یکم (ابر)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام ای چون ابر بهار

بانوجان... دقت کرده ای به ابرها؟

بعضی های شان شاد خوشحالند...

از همان ابرهایی که باب راس در لذت نقاشی می کشید.

بعضی هایشان عصبانی اند

از همان هایی که آبیِ تیره هستند و انگار چون یک بشکه بسیار بسیار بزرگ آب هستند و نزدیک است سیلاب شوند به همراه صدا و تصویر رعب آور رعد و برق.

بعضی هایشان...

و بعضی هایشان نیز بغض دارند...

این ها خودشان دو نوع هستند... ظاهرشان یکسان است ها

همه یک دست کل آسمان را چون یک کاغذ سفید می پوشانند...

اما یکی باران دارد... یکی خشک و لم یزرع است.

آن که خشک و لم یزرع است، از آن بغض های کینه توزانه دارد... از آن بغض هایی که آدم های صاحبش، چشمان قرمز شده دارند و به شدت عصبانی و ...

آن یکی که باران دارد آن هم بغض دارد... اما بغض ش از کینه نیست...

بغضش بغضی لطیف است و نزدیک است زیباترین بارش را گریه کند...

مثل بغض تو برای حسین و مثل بغض من برای انتظار دیدار تو

بانوجان... خودت حسش را بهتر می دانی... گلویت انگار چیزی گیر کرده درش...

انگار هر چه آب دهانت را قورت می دهی فایده ندارد.

چشم هایت اول گرم می شوند و بعد آرام آرام مثل شیشه جلوی ماشین خیس...

برف باک کن پلک که رویشان حرکت می کند، جلای زیبایی به آن ها می دهد...

اشکت می خواهد بریزد... اما جلوی آن را گرفته ای و گوشه چشم خشک می شود...

باز اشکی دیگر به گوشه چشم می رسد و باز هم جلوی آن را می گیری و باز هم خشک می شود...

خیلی سخت است بانو... می دانم...

حالا گلویت بیشتر درد گرفته و آن لقمه نادیدنی، راهِ غذای روحت را بسته انگار...

کم کم دم های ناگهانی را از بینی انجام می دهی! طوری که اگر کسی آن اطراف باشد، متوجه حال زارِ تو خواهد شد... مگر آنکه پیازی را سر ببُری  و با سر بریده پیاز، اشک های خشک شده را توجیه کنی...

اما حال لب ها بانو...

این ها آدم را لو می دهند و توجیه پیاز هم کارساز نیست.

به خصوص لب پایین که ورچیده می شود... درست مانند دوران کودکی مان در دهه شصت... وقتی پدر و مادر دعوای مان می کردند...

درست مانند آن روز دوم در حضور تو... دیدی که... یادت است که...

امروز همه روزه آنگونه می شوم... اما کنترل می کنم تا کسی نبیند... 

البته به لطف بخشیده شدنم از سوی تو، بهتر کنترل می کنم...

اما ... اما جای خلوتی مثل امام زاده که پیدا می کنم... ابر بهار چشمانم  می بارد و برای مدتی کوتاه، کویر سینه ام! را سیراب کرده و گل های شقایق! را می رویاند.

گل هایی که به عشق تو می رویند...

بانو جان... اما خوشا به حال تو که گل های شقایقت زیباترین گل ها هستند... چون عشقت خالصانه ترین عشق است... عشق به حسین...

...

بانو جان... قدر اشک های چون مروادیت را بدان و تا می توانی برای حسین خرجشان کن.

بانو جان... باز هم خوشا به حالت

بانوجان... باز هم ممنونم

بانو جان... صبح زیبایت به خیر

صبح به خیر عزیز تر از جان ناقابلم

صبح به خیر...