روز سی ام (تکامل)

به نام هستی بخش احساس

سلام مهربانم

سلام بانو

... و بالاخره ۳۰ روز اول پاییز تقریبا گذشت... سی روز به نشانه یک ماه... 

باز هم زود گذشت... در عین انتظاری که طولانی شد...

آخر گذشتِ سی روز را در انتهایش حساب می کنیم و وقتی به انتها می رسیم، میبینیم اِه... چه زود گذشت!!!.

اما در مورد انتظار، تک تک ثانیه ها را متر می کنیم!

بانوی من، سی نیز نشانه تکامل است... درست مثل چهل... مثل چهل نیز مقدس است...

اصلا ابتدا خداوند با موسی، سی شب وعده کرده بود... اما رازِ ده شب اضافه تر چه بود،؟ خودش و موسی بهتر می دانند.

ظاهرش البته امتحان بنی اسرائیل بود... امتحانی که فقط ده روز طول کشید و قیمتش چرخش از ایمان به کفر بود...

وای بر این قومی که این همه نشانه دیدند و باختند... اکنون هم  گروه بزرگی از آن ها، عبد شیطانند...

بگذار ببینیم که باز هم چهل های مقدس تاریخی داریم؟

انگار حضرت محمد نیز چهل شب از خدیجه دور بود تا مژده فاطمه را به او بدهند...

دیگر یادم نمی آید...

اما سی های مقدس زیادند... سی روز رمضان... سی جزء قرآن  و...

راستی در مورد چهل گفته اند انسان در این سن کامل! می شود... این یکی هم برایم جالب بود

...

از اعداد مقدس که بگذریم، باز هم حال تو مهم می شود بانو...

راستی دیشب نیز، برادر مرگ، با تو مهربان بود؟

امیدوارم وقتی تو را در مسیر خواهرشان (صبح) راهنمایی کردند، تو حالت بسیار بهتراز همیشه شده باشد... آنقدر بهتر که اگر جلب توجهی نبود، فریاد می زدی: سلام صبح به خیر ایران

ا یادش به خیر... این را آقای واحدیِ خبرنگار می گفت:)

چه خوب بود آن زمان ها... فرصت ها زیادتر بود میشد مردم خیلی بیشتر به تک تک ساعت ها و ثانیه های عمرشان، توجه کنند...

اما اکنون چه، زمان با سرعتی بالاتر از سرعت نور می گذرد و مردم وقت سر خاراندن هم کم پیدا می کنند...

...

اما بانوی من

من نمی خواهم با سرعت این رود، حرکت کنم.

البته مسیر مخالفش شنا نخواهم کرد، اما مسیری می روم که طولانی تر شود و بتوانم مناظر اطراف را ببینم... بتوانم گوهرهای زیبا را بیابم...

و خداوند را شکر که زیباترین گوهر تمام عمرم را یافتم

و آن گوهر کسی نبود جز تو مهربان ترین الهه آب...

بانوی من... باز هم هیییچ غصه قصه های دنیا را نخوری ها...

این ها همه اش در برابر حقیقت محض آخرت، افسانه ای بیش نیستند... افسانه اند اما... اما افسانه ای که خداوند، از تک تک فصل ها و قصه ها و خط به خط داستانش، تمام امتحان ها را می گیرد... 

و من از این امتحان ها می ترسم...

البته در امتحان املاءش مهارت دارم... می دانم فرق قصه و غصه در چیست...

می دانم قصه با قاف است... ان قله ای که عاشقان واقعی فتح اش می کنند...

می دانم غصه با غین است، همان غینی که اغلب مترلدف غم است... غمی که قول می دهم، نگذارم خَمی دیگر به چهره ات وارد کند...

امتحان دیگرش، علم الاسماء ست که قرار شده تو معلمم باشی؟

یادت که نرفته بانو؟

...

بگذریم...

آخرین صبحِ مهرِ خورشید مهربان هم مدتیست طلوع کرده

پس هیچ چیز مهمتر از صبح به خیر گفتن به تو نخواهد بود

پس

صبح به خیر مهربان ترین فرشته 

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

صبح به خیر...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.