روز بیست و نهم ( شب مهربان)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام مهربان

سلام دارای صیقل خورده ترین روح

روحی که اگر خوبی بببنند، حتی خیلی بیشتر از آن اندازه خود خوبی، مهربانی منعکس می کند...

روحی که اگر بدی ببیند، خیلی سریع می شکند... خُرد می شود و....

اما نه صبر کن... یک چیز یادم رفت و آن تکیه گاه روح تو است...

روح تو، به خداوندی تکیه دارد که قدرتش لایزال است... چنین روحی اگر خدای ناکرده بشکند، شکسته هایش را آن قدرت لایزال، هوادار است... جبران می کند...، 

شکاننده روحت را ادب می کند... 

بانوی من... ای صاحب روح لطیف... صبح قشنگت به خیر... صبحی که به دعای هر کسی که بود، با خاطری خوش، به او سلام کردی... سلام کردی به صبحی که برادرِ شبش، این بار اذیتت نکرد...

سلام کردی به صبحی که خودش نیز نوید یک روز عالی دارد...


بانو جان باز هم خیالت راحت باشد... خیالت راحت باشد و فکر نکن، به این راحتی ها از دست من خلاص می شوی...

به نوشته دیشبم و "خیالت راحت باشد" دیشب نگاه کردم و دیدم ممکن است معنایی که منظور دارم را نرساند.

پس اینجا تکرار می کنم... خیالت راحت باشد که از من خلاصی نداری... مگر میشود فرشته ای زیبا چون تو را دید و میدان خالی کرد...

حتی اگر لایق همراهی تا انتهای دنیا نباشم، لایق دوست بودن که هستم... و این هم خودش بزرگترین غنیمت است...

به قول کودکان... تازه شم، دنیا که به عقبا رسید... اگر شده حتی بعد از هزاران سالِ عقبایی، چون تو بهشتی شدم... باز هم خواهم آمد و اصرار به با تو بودن خواهم کرد... اگر قبولم نکنی باغبانیِ باغتان هم غنیمت است...

اگر باز هم قبول نکنی، خواننده شعرهای شبانه محله تان شدن هم غنیمت است...

راستی، آنجا دیگر صدایم گوش خراش نیست و می توانم خوب بخوانم...

راستی، آنجا کوی و برزن هم دارد؟ آنجا شبی دارد که یک مرد تنهای عاشق، شب گردی کند و بخواند برای یار؟

راستی، آنجا هم هوا سرد می شود؟ آنچنان که پنجره اتاقت را بخار بگیرد و تو در خیال خودت در فکر چیزی دیگر، روی آن بخارات، قلبی رسم کنی و من بازم خیال کنم که آن برای من است؟

قلبی که تو برای تک تک عزیزانت رسم کردی و من در خیالم آن را به زور تصاحب کردم...

راستی بانو جان... اگر این چیزها آن دنیا نباشد، چطور می شود؟

چطور عشق یک عاشق رسوای زمانه می شود؟

چطور عاشق از این درد شیرین لذت می برد؟

آخر شنیده ام آنجا تمام دردها تمام می شود... حتی دردهای شیرینی چون درد فراق...

پس یعنی می توانم خیال کنم، آنجا که رسیدیم، تو لیاقت همراهی با خود را به من می دهی؟

مثل آن ملکه های قرون وسطا که با شمشیر گذاشتن روی شانه شوالیه شجاعشان، او را ملقب به بالاترین درجات می کردند...

بانو جان... نمی دانم چه طورم شده؟!

هر چه هست، از شادی است... از اینکه فهمیدم یک لبخند، هر اندازه هم کم و کوچک، امروز بر لب نشاندی... امروزی که شب، با تو مهربان تر بود...

آخرش را هم بی خیال... اصل آن ابتدایش بود...

آخرش را شیطان حسود، بر نامه ریزی  و خرابش کرد...

آن دنیا خودم انتقامت را از شیطان خواهم گرفت... خودت را ناراحت نکن بانو...

فردا و فرداها باز  هم شب های مهربان تری خواهند آمد... شب های خیرتری در پیش اند...

شب هایی که صبح هایشان، زیباتر و خیر ترهستند.

مثل امروز صبح زیبا

پس باز هم صبح به خیر

صبح به خیر زیباترین فرشته ام

صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

صبح به خیر...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.