شب بیست و هفتم

به نام هستی بخش احساس

سلام بانویی که مثل همیشه مهربونی

بانویی که اصلا نامهربونی بلد نیستو در مرامش نیست

سلام محبلو قلبم

به شب بیست و هفتم رسیدیم. شبی که به روایت اهل سنت، ممکنه شب قدر باشه و شیعه هم به احتیاط این شب رو هم احیاء میگیره

البته برای تو که اون سه شب رو به بهترین وجه، احیاء گرفتی، این شب خیالت راحت تره و در آرامش به سر میبری. اما من... اما برای من اگه کل ماه رمضون هم شب قدر بود، باز هم حتی یک درصد هم نسبت به اینکه آینده ام با توست یا نه، اطمینان نمیافتم. البته که حق هم همینه. حق اینه که خدا عاشق رو در خوف و رجاء نگه داره و آزمایشش کنه. اونقدر که عاشق واقعی در غربال سختی های زندگی، از عاشق پلاستیکی!!! تمیز داده بشه. 

تمیز داده بشه برای معشوق که خدا خودش تا ته اعماق همه مدعیان عاشقی رو بلده . 

بانو جان! امشب حالت چطور بود؟ امشب هم با دوستانی که خداوند برات قرار داده تا قلب لطیفت، لحظه ای احساس بی مهری های دنیا رو نکنه، خوش گذروندی؟

بله دنیا خودش بیرحمه و البته آدمها دنیا رو تشکیل می دن. اما خب، با سختی و تلاش، آدمای مهربونی مثل تو و دوستانت، همدیگه رو پیدا می کنن و به جز مهربونی به هم نمی دن. این طوری دیگه نامهربونی دنیا دیده نمیشه و هیچ اثری نداره.

باور کن خیلی خوشحالم از این که میبینم بادوستانی مطمئن و مهربون، حالت خوبه و از رنج های دنیا، تقریبا در امونی.

بانو جان! ورای هرجوابی که می خوای بهم بدی، ازت می خوام برام دعا کنی که این ایام پر اضطراب رو بگذرونم و در نهایت یک اضطراب برام بمونه و اونم جواب تو باشه.

جوابی که وقتی بهش فکر می کنم و انتظارش رو میکشم، قلبم به تپش میفته و فاصله بین هر تپش، به اندازه یک روز!!! می گذره.

بانو جان! امشب به جز دعایی از ته قلبم برای قلب مهربونت، چیزی دیگه ندارم

پس به خدا، مهربون ترین مهربونای عالم می سپارمت و امیداورم در آغوشش که امن ترین آغوشهاست، راحت به خواب بری و خوابهای زیبا ببینی

خدانگهدارت عزیز تر از جانم

شب بیست و ششم

به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی من! زیباترین ماهی فراموش کار! اقیانوس بی کران خداوند:)
امشب حالت چطوره؟ خوبی؟
گفتم این دفعه بزنم تو خط محاوره و از این همه تکلف رها بشم. رها مثل خودت.
بانو جان! امروزم تنها بودم. امروزم به لطف مادر بزرگ، خونه موندم و خلوت کردم. خلوتی با یاد تو :) واقعا افطاری که لذتش فقط در سر سفره هست و بعدش تموم میشه، ارزش نداره که به خاطرش لذت پایدار خلوت کردن با یاد تو رو از دست بدم. 
خلوتی بدون هیچ مزاحمی
این بار هم خودم برای خودم تنها سفره انداختم و آبجوش نبات تهیه کردم و نان و پنیری و کمی هم سوپ و کمتری هم برنج ( از همون برنجایی که به شکل دمی گوجه درست میشه)
بعد دوباره به تو نگاه می کردم و چهره در محاقت رو تصور می کردم.
از تو می خوندم و باز هم اضطراب شدیدی که یعنی چی میشه؟
یعنی قبولم می کنی؟ یعنی به مقام لیاقت داشتن تو می رسم؟ یعنی اگه منو قبول کردی، پدرتم منو قبول می کنه؟ مادرت چطور؟ یا خواهرها؟
یعنی چطور از نظر مالی به تمکن کافی داشتن تو برسم؟ یعنی؟ یعنی؟ یعنی؟
میبینی چه زنجیروار از 0 تا صدش رو فکر کردم؟
باور کن، این صفرتا صد بعضی وقتا، ساعت ها ذهنمو درگیر می کنه.
پس فکر نکن یه بی خیالِ بی عارِِ لاتِ آسمون جُلی هستم که اومدم بدبختی تقسیم کنم
نه هرگز
یقین داشته باش که بودنت به من انرژی میده و می تونم با خیال راحتی که از همراهی تو بدست میارم، تمام دنیا رو وادار به تعظیم در برابر اراده م بکنم.
مطمئن باش قدرتشو دارم.
اینو تو این سال های اخیر فهمیدم. قدرت متقاعد کردن هرچه در دنیا و مربوط به دنیاست.
دنیایی که باید به  تو، محبوبم، دست کم آرامش نسبی مادی داشته باشی و بعد منم با اخلاقی که مدیون محیط خانواده م هستم، شیرین ترین لحظات رو برات بسازم. برامون بسازم. اصلاًً با هم بسازیم:)
بانو جان! چرا دیگه به من توجهی نداری؟ میدونی منظورم چیه
کاش صداقتم رو باور کنی و دوباره، به این مردی که می دونی اهل سوء استفاده نیست، توجه کنی.
مردی که قول داده هرچیزی رو که میگه بهش عمل کنه. مردی که قول داده هرچی شعار داده رو فراموش نکنه. 
مردی که می دونه، یک بانوی زیبا و مهربون، چقدر می تونه بعد از جلب شدن اعتمادش، آسیب پذیر تر بشه.
باور کن، این مرد، همه اینا رو می دونه. می دونه دوست داشتن و عشق چیه. می دونه امانت چیه. میدونه زیبایی و لطافت یعنی چی.
می دونه گل یعنی چی و پرپر شدن گل یعنی چی و این پرپر شدن چقدر دردناکه
می دونه وابسته کردن یعنی چی و بعد وابسته کردن، مسئولیت یعنی چی؟ (این مرد،تمام داستان شازده کوچولویی که براش خوندی رو نکته به نکته مد نظر داره)
...
بگذریم...
امشب شب بیست و ششم ماه رمضون هست و نهایتا چهار روز دیگه وقت داریم تا از این مهمونی حسابی توشه برداریم. توشه برداشتنی که صابخونه ناراحت نمیشه، حتی تشویق هم میکنه.
مثل پدربزرگی که وقتی داریم برمیگردیم خونه، تو جیبامون رو پر از خوراکی می کرد تا با خودمون ببریم. 
واقعاً هم همین طوره. خدا مثل پدر بزرگ که نوه رو دوست داره، بنده هاشو دوست داره و حتی از پدربزرگ هم مهربون تر:)
امشب دعا می کنم، یک رویای شاد و زیبا، از آقاجونت ببینی. آقاجونی که عاشقش بودی
تو هم دعا کن منم چنین رویایی از آقاجونم (بهش می گفتم حاج آقا) ببینم.
فکر کنم الان تو بهشت، همدیگه رو میشناسن و از کجا معلوم که همسایه هم نباشن. 
از کجا معلوم که امروز آقاجونت خونه حاج آقای من نرفته باشه و حاج آقای من، یه هندونه بزرگ و رسیده و قرمز، براش قاچ نکرده باشه.
راستی حاج آقای من هندونه خیلی دوست داشت :)
عزیزتر از جانم مزاحمت نمیشم. امشبم با آرزوی بهترین رویاها تو رو به خداوند میسپارم
بخواب مهربونم:) چشات خیلی خسته شدن:|
بخواب:) راحت بخواب:)

شب بیست و پنجم

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو!

سلام عزیز!

سلام مهربان!

به همین سرعت، به شب بیست و پنجم رسیدیم. شب های آخر انگار که سریع تر نیز می گذرند. آنچنان سریع که به هیچ کارت نمی رسی. بعید نیست کار شیطان باشد. آخر دوری از تو باید برای من زمان را کش آورد و طولانی کند. اما به سرعت می گذرد تا شاید فرصت تفکر و نوشتن نامه به تو را نیابم.

اما این فکر شیطان، خیال خامی بیش نیست. شیطان فکر کرده که اینگونه از میدان به در می روم. شیطان نمی داند که هرچند خیلی جاها! با او همراه شدم، اما خطوط قرمزی دارم که هرگز از آن ها عبور نکرده و همراه او نمی آیم.

بانوی من! امشب دوباره خداوند لطفی کرد و تنها شدم. فقط و فقط خودم هستم و خودم و خودم و البته خدایی از رگ گردن نزدیک ترم و شیطانی در بند که تلاش دارد با واسطه مرا بفریبد. و البته که یاد تو. وای از این یاد تو

وای از این یاد تو که دلم را چقدر زیبا صیقل داد. ببین وقتی که همراه تنهایی ام شود چه می شود. اکنون نیز همان زمان است. دلی که لحظه به لحظه با یاد تو صیقل می خورد و موقعیت ناب تنهایی، مغز را نیز به کمکش می آورد.

نمی دانم چقدر می دانی که چقدر عاشق تنهایی هستم. امشب هم به بهانه جا نداشتن ماشین، همراهشان نرفتم و خوشحال که دوباره تنها شدم.

نمی دانی تنهایی هایم چه خوش می گذرد و در عین حال دردش هم بیشتر است. درد دوری از تو را می گویم که بیشتر حس می شود.

آری این تنهایی خوب، فقط تا زمانی که تو کنارم نباشی خوب است و خوش می گذرد!

اما اگر موافقت کنی و همراهم شوی (همراهت شوم) دیگر تنهایی لذت ندارد. آن هنگام، اگر هر ساعت تنها و دور از تو باشم، برایم عذابی خالص است و به قول خدا! عذابی الیم (عذابی درد آور). راستی می توانم بپرسم نمراتم چند شده؟ میان ترم را چه کردم و پایان ترم را از چند نمره حساب کردی؟

راستی مثل استادم نمره اضافه هم می گذاری؟

شاید بگویی خدای اعتماد به نفسم. آخر می خواهم بگویم آن نمرات اضافه را برای گرفتن حداقل نمره 12! نمی خواهم. برای این می خواهم که برای اولین بار در جهان، بیشتر از معیار مبنا (20) بگیرم. مثلا 22. یا شاید هم 24.

بستگی دارد تو چقدر از آن بخشی که محاسبات ندارد، در امتحان بیاوری و نمره اضافه را نیز از همان بخش بیاوری.

عزیز تر از جانم! خیلی خوشحال شدم که حالت بهتر شده. هرچند که باز هم به من رویی نشان نمی دهی

به قول حافظ طور! 

سرو چمان من چرا رو به چمن نمی دهد؟*** ...

مهربان من! انشاءالله از امشب آدم شده باشم و به موقع هر کاری که دارم انجام دهم. از همه به موقع تر، نوشتن نامه های روزانه ام برای تو.

مهربانم! فقط 6 روز دیگر باقیست. یعنی بعد از این 6 روز و بعد از تبریک عید فطر به تو مهربان ترین گل عالمم، دست کم جواب تبریکم را می شنوم؟ مثلاً  بگویی عید شما هم مبارک باشه

حتی بگویی: و همچنین 

حتی تر، فقط این را بنویسی: :)

نمی دانی سکوت چقدر زجر دارد. نمی دانی صدای سکوت چقدر گوش خراش است... کر کننده است.

نمی دانی...

نمی دانی...

نمی دانی...

شب به خیر و خدانگهدارت، بانوی مهربانم


شب بیست و چهارم!!!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی منِ بی قرار. سلام محبوبه ای ماندگار

آری! قرار بود دیشب که به واقع شب بیست و چهارم بود می نوشتم. البته باز هم بهانه ای واهی! دارم. درست همان هنگامی که اراده نوشتن کردم، ارتباطم با دنیای مجازیِ درون این دنیای مجازی!!! قطع شد. حتی سحرگاهان نیز قطع بود.

بله! این بهانه، واهی است و می توانستم خیلی زودتر دوباره بنویسم. اصلا، غروب که می شود، خورشید عالم تاب چادر ستاره باران شب را به روی صورتش می کشد،...و در چنین ماهی عزیز، برخی هامان، بر سر سفره خدا که می نشینیم؛ ... از همین هنگام، شب شروع خواهد شد.

شبی مثل همین شب بیست و چهارم.

شبی که متاسفانه از دستش دادم و خداوند تنبیهات سختی بر من مقرر کرد.

اصلا انگار گوشم بدهکار نبود. هر شب خداوند، نهیب می زد که ای بنده عاشق، دیر شد ها! ساعت را ببی! از نیمه شب گذشیم ها!

اما من سر به هوا و بدون برنامه ریزی، به بهانه ای باز واهی که (هنوز آنچه به دلم بنشیند را ذهن ناقصم خلق نکرده) هی زمان نوشتن را به تاخیر می انداختم.

خداوند که دید گوشم بدهکار نیست، تنبیهات سختی بر من مقرر کرد.

سخت ترینش همین که توفیق تمنای دیشبم از تو را گرفت و نگذاشت در دقایق آخر بنویسم

تنبیه سخت دیگر نیز قضا شدن نماز صبحم بود.

آخر، روحم چنان سنگین و بی خیال شده بود که 5 دقیقه بیداری را بعد از سحری، تحمل نکرد و... خوابیدم

بیدار که شدم، ناگهان همه چیز تمام شده بود. آن سحرگاهان و ستاره های زیبایش که پشت نورِ آلودهِ شهر!، همه شان تمام شده بودند.

حتی آخرین فرشته روزی ده بین الطلوعین نیز، زمین را ترک گفته بود.

...

آری محبوب من! آری این شب ها کوتاهی کردم و خداوند هم خوب در کاسه ام گذاشت و تنبیه ام کرد.

خداوند تنبیه ام کرد، چون کوتاهی کردم در برابر تو...، از بهترین بندگانش روی زمین

خداوند تنبیه ام کرد، تا به خود آیم و از لیاقت وصالِ به تو نیفتم

خداوند تنبیه ام کرد تا...

....

اکنون که خوب تنبیه شدم، آیا تو نیز مانند خدایمان، می بخشی ام؟ 

خداوند نگهدارت تو،..  مظهر لطافتش

روز بیست و سوم

به نام  هستی بخش احساسا

سلام بانو

مطلع الفجر بیست و سوم رمضان مبارک :)

دیگر طاقت نیاوردم ننویسم. 

ننویسم از عمق دوست داشتن تو. البته که تو را عمیقا و بسیار بسیار زیاد دوست دارم. اما منظورم اینجا خودت بود و اینکه دوستانت را چه عمیق دوست داری.

آنچنان دوستشان داری که بیشتر از خودشان غصه می خوری. حتی حرصت را نیز در می آورند و تو مانند معلمی صبور، راه رسم زندگی در دنیای کثیف را آموزششان می دهی.

بانو جان! اینجا به واقع بر من ثابت شد خداوند رسولانی چون تو را دارد و می فرستد، تا مانند فرشتگان، از مظلوم ترین بندگانش محافظت کنید. یقین دارم این عمق علاقه تو به برخی دوستانت بی حکمتی از طرف خداوند نبوده و اوست که این ارتباط شدید قلبی بین تو با ایشان را برقرار کرده.

اغراق نباشد، چیزی شبیه به عمق علاقه پیامبر به مردمش و هدایتشان. تا جایی که خداوند آیه نازل کرد با این مضمون که خودت را داری از بین می بری...

اما خدا راشکر که دوستان تو اینقدر درک دارند که تو را نیازارند.

این قدر درک دارند که با چشم گفتنشان، خیال لطیف تو را دست کم، کمی راحت کنند.

بسیار برایم جالب بود. دیگر به عمق حرف هایت در مورد بی آلایشی برخی شان، پی بردم. دقیقا همان گونه که به تصویرشان کشیدی


واااای که چقدر خوشحالم از این که خداوند مرا با بانوی بسیاااااااااااااااااااار مهربانی چون تو آشنا کرد. کاش که لیاقت این آشنایی را داشته باشم و با نظر مثبت تو، پایدار و حتی ابدی اش کنم.


پ.ن: خداوندا! به شرافتم قسم که اگر پذیرفت و پذیرفتی که این وصال رخ دهد، و به یقین که از ماده و مال دنیا بی نیازمان می کنی، مرا در دوست داشتن  محبوب، جزء بی همتایان! خواهی یافت. البته که هم اکنون نیز به صدق و کذب این گفتار، از خودم واقف تری.

به امید تو ای پروردگار محبت های اصیل


بانو جان صبح زیبای چهارشنبه ات به خیر.

خوشابه حالت که تا ساعاتی دیگر، زیباترین ترانه های گنجشگکان سحرگاهی ، گوش هایت را نوازش می دهند:)

خداوند نگاه دار تو:)