روز سی و هفتم (حس مبهم تنهایی)

به نام هستی بخش احساس

سلام  و صبح به خیر بانو جان

حالت چطور است؟

می دانی نزدیک به یک هفته می شود از حال تو هیچ خبری ندارم؟

می دانی بی خبری جه آشوبی در دلم ایجاد می کند؟

آن هم برای کسی که جز تو ، چیزی را نمیبیند.

انگار که در سیاه چالی اسیر باشم و تنها منبع نوری که تاریکی محض این سیاه چال را روشن می کند، از من دریغ شده باشد.

بانوجان... تا به حال شده، حس کنی در اوجِ شلوغیِ خانه، حتی در حضور آن کودک دوست داشتنی، تنهای تنها هستی؟

نه همیشه ها نه...

گاهی اوقات فقط

گاهی که ناگهان حتی بدون علت، انگار تمام غم های عالم روی سرت آوار می شوند.

انگار که هر که را می شناسی هم، در دنیایی دیگر است و هیچ کس حواسش به تو نیست...

شاید مثل تماشای یک فیلم...

تازه لازم هم نیست، آن فیلم، سریالی تراژیک مثل پس از باران باشد.

حتی طناز ترین فیلم، حتی با بهترین کمدین ها حتی... هیچ کدام در آن لحظه تنهایی، تو را تمام نمی کند. چون در آن لحظه تو در بُعد دیگری هستی و آنها در بُعد دیگر...

حتی ممکن است فیلم تعاملی باشد...

مثل فیلمی که اکنون من می بینم...

مادر و خواهر ها و پدرم، در هیایوی یک روز زیبا هستند و با من هم صحبت می کنند، اما انگار که همه چیز  تکراری است و قبلا رخ داده، هیجان یک دورهمی را ندارم. نهایت حس یک روز تنهایی با تماشای یک فیلم جذاب را خواهم داشت.

البته به جز زمانی که برای تو می نویسم 

این زمان تنهایی ام با خاطرِ و یادِ تو پُر می شود...

یادی که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.

یادی که در لحظه احتضار هم، یادآوری می شود و جز نام تو بر زبانم جاری نمی شود

امشب باز هم از حس تنهایی خواهم گفت بانوی من

حسی که باز هم زیباست اگر با یاد یار پر شود... با یاد تو

پس تا امشب...

صبح به خیر ای بهانه دم و بازدمم. صبح به خیر ای بهانه نَفَسَم

صبح به خیر فرشته نازنین

صبح به خیر عزیز تر از جانم...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.