لطفا واسطه ام شوید

به نام هستی بخش احساس

دیروز، ولادت امام هادی بود. امامی که در این چند سال، مورد بیشترین هتک حرمت ها قرار گرفتند. این روزها تازه فهمیدم ایشون برای حل مشکل ازدواج، حاجات دل شکسته ها روا می کنند و تازه یاد گرفتم متوصل شدن به ایشون رو.

نمی دونم پارسال یا پیارسال بود که انیمیشن شاهزاده روم رو دیدم. شاهزاده ملیکا خانم که پس از جنگ کشورش با مسلمان ها، به اذن الهی، به اسارت مسلمانان در میان و بعد هم نماینده امام هادی، ایشون رو آزاد می کنند و بعد هم ازدواج ایشون با امام حسن عسکری پدر امام زمان...


تو اون انیمیشن، به زیبایی رویای ملیکا خانم به تصویر کشیده شد. رویایی که در اون بانو فاطمه زهرا و اما هادی و... از ملیکا خانم خواستگاری می کنند برای امام حسن عسکری.

معلوم است دیگر، مگر می شود، بانو فاطمه الزهرا سرور زنان اهل دنیا و آخرت، به همراه فرزندشان، از دختری خواستگاری کنند و جواب منفی بشنوند؟


خدایا! یا فاطمه! یا امام هادی!... قبول دارم خاک پای شما عزیزان هم نمی شوم. قبول دارم بانویی که می خواهمش، در برابرم مانند شاهزاده ای در برابر گدایی چون من است. اما مگر شما تا به حال دست خالی رد کرده اید؟ مگر نه اینکه حتی به گنه کاران هم مهربان بودید؟ نمی شود به خواب شاهزاده من هم آمده و واسطه خواستن من شوید؟

شرافتم را گرو می گذارم اگر شاهزاده ام را اذیت کنم. اگر زندگی را بر او سخت بگیرم... اگر...

التماستان می کنم این گدا را کمک کنید. می دانم گدایی پر رو هستم. می دانم پایم را از گلیمم دارزتر کردم... اما شما عزیزان را به کرامتتان شناختم و امیدم به شماست وگرنه نزدیک است دنیایم نابود شود و آخرتم هم اگر تاب نیاورم...

خواهش می کنم

به حق همین شب های عزیز خواهش می کنم

...

یاد آن روزها

به نام هستی بخش احساس

به نام تو مهربان ترین...

خدای من! مهربانم! امروز از صبح که به یادش بود و نگرانش، امروز... یاد پست اول این وبلاگم افتادم. آن روز را خوب یادم است که بی پروا شدم و برایش نوشتم. آن طوری نوشتم که فقط و فقط و فقط، منظور برداشت شده خود خود خودش بود. یادش به خیر از باغی که برایش نوشتم که خواهم ساخت. یادش به خیر...

خدای من! مهربانم! یعنی می شود دوباره ببینمش؟ دوباره چون یک مریخی، مهتاب زیبای ونوسم رو رصد کنم؟ وای که چقدر دلتنگش شدم. آنقدر که توان نوشتنِ بدون اشک ریختن را ندارم.

خدای من! خدای مهربانم! خوب می دانی که به تو به بهترین واسطه هایت چه گفتم؟  آن هم زمانی که چون یخ، سرد و بی روح بودم. 

خدای من! خدای مهربانم! یادت هست!!! حرم سید شهیدان، روبروی مزار حبیب ایستادم و به ایشان گفتم همان دعای مادرم؟!

دعای مادرم چه بود؟! دعای مادرم این بود که به محبوبم برسم. محبوبی که هنوز پیدایش نکرده بودم. و من به حبیب گفتم :...

یادم است که اربعین بود خوب یادم است

...

مدتی بعد آرام آرام ، وقتی صدایش را می شنیدم! احساس کردم با بقیه فرق دارد... فرشته ایست که باید همراهش شوم... فرشته ای که می تواند مسیر زندگی  ام را حتی حتی تا ابد، از زیباترین مسیرها تعیین کند. پر از حس خوب. پر از رویاهایی که واقعی تر از واقعیت هستند...

گذشت و گذشت تا گفتم و ... تا ... وای که جز از فرشتگانت چنین انتظاری نمی رود و او زیباترین و نازنین ترینشان است. 

خدای من! مهربانم! حتی همین عشق و ابراز صادقانه آن را ... که هیچ نافرمانی درش نیست را هم خودسانسوری می کنم. 

شاید چون محرم این ها فقط تو و البته که اوست. 

شاید روزی کامل تر از این ها و اصلش را گفتم. آن روز البته در کتابی که اگر تو بخواهی و او بخواهد، من و او با هم می نویسیمش. به قول مودب ها! رمانی بسیار شیرین خواهد شد. رمانی از بیان لبریزترین محبت ها...  رمانی که...

البته که تا تو و او نخواهید کتابی هرگز نوشته نخواهد شد

...

ای وای بر من که باز یادم رفت اصل اساسی قانون دعا و استجابت تو را 

چرا برای خودم خودخواهانه این چنین دعا کردم.

چرا برای خواهرم دعا نکردم

مگر نمی شنوم که مادرم هر روز می گوید ..ح.ه، تو دعا نمی کنی. الکی می گویی. تو را به خدا دعا کن. خواهرت گناه دارد...

خدای من! مهربانم! می دانم حواست به خواهرم نیز است. همان گونه که حواست به او به آن فرشته نازنینت که باعث کدروت خاطرش شدم نیز است...


خدای من! مهربانم! حالش خواهرم را خوب کن. نگذار بیشتر از این عذاب بکشد که می دانم اکنون در تنهایی اش، مثل من در دلش گریه می کند و چشمانش هر لحظه جلا پیدا می کند!

خدای من! مهربانم! می دانم... خواهرم نیز نسبتی نزدیک با من دارد و حق آن است که برای دیگران دعا کنم. مثلا دعا برای او ... آن فرشته نازنینت که هنوز هم آشتی نکرده ... و البته که من تا ابد خواستنش را تکرار خواهم کرد...

اما آری... آری باید بی چشمداشت تر دعایش کنم. دعا کنم که هرچه او بخواهد. چه آن چه خواست من باشم یا دیگری ... همان مرحله آخر و دردناک عشق که خیلی سخت است رسیدن به آن.

خدای من! مهربانم! یعنی نمی شود نمی شود نهایت عشق را داشت اما کاری کنی که در کنارش باشم... درست است که خلیفه تو هستم، اما خوب می دانی که از این نظر چقدر ضعیفم و قلبی برایم گذاشتی که نزدیک است، لحظه ای  ناگهان از تپش به ایستد...

خدای من! مهربانم! تو مرا اینگونه با ماده ای ضعیف ساختی... البته که ساختی تا سایه ای از تجلی عشق بی نهایت تو را خلق کنم.

پس کمکم کن

کمکم کن تا بتوانم با رسیدن به او، این سایه ای کوچک از تجلی عشق بی نهایت تو را بسازم.

قول می دهم که باز هم به فرشتگانت بگویی: تبارک الله احسن الخالقین!

قول می دهم و خودت بهتر می دانی که سر قول خود می مانم

خدای من! مهربانم!...

خدای بسیار مهربان

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

سلام فرشته مهربانم

حالت چطور است؟

خوب هستی انشاءالله؟

دیدی گفتم؟ دیدی گفتم که به زودی هوا کمی مهربان تر می شود. البته که قبول دارم هنوز هم گرم است و هنوز هم طاقت فرسا. اما کمی مهربان تر شده و دست کم انشاءالله مسبب سردردت نمی شود.

بانو جان امروز هم مثل هر روز به محله ت سر زدم . باز هم صدای دوستانت را شنیدم. صداهایی که بعضا نشان می داد حال تو به ظاهر هم که شده، خوب است. اما مگر می شود در محله ای با این همه کوچه، آدم های مردم آزاری پیدا نشود و روح نازنین تو را نیازارد؟

کاش اجازه می دادی به کوچه ات وارد شوم و رودر روی این مردم آزارها  با ایستم و فریاد بزنم با من طرف هستید اگر دست از پایتان خطا کرده و گنده تر از دهانتان حرفی بزنید. 

البته که امیدوارم در این مدت یک ماه و شش روز! آن اراذل، اذیتت نکرده باشند. آن اراذلی که در آن روزهای آشتی بودنت، در لباس میش ظاهر می شدند و گله های گوسفند را همراه خود کرده بودند. آن اراذلی که فکر می کردند ما نیز از قماش آن گوسفندانیم همراهیشان می کنیم...

امیدوارم با ژست های زشت شان، حالت را به هم نزده باشند.

امیدوارم که ...

راستی بعد از مدت ها در یکی از کوچه ها، که مثل همیشه صدای دوستانت را می شنیدم، بالاخره یکی از آن ها غیبت مرا کرد. نه این که سر به زیر از پیاده رو می رفتم و چشم در چشم دوستانت نمی شدم، هیچ کس دیگر مرا نمی دید.  و حال که یک ماه  غیبت مرا متوجه شده، غیبت مرا میکرد. نخواستم جلو بروم و خودم را نشان دهم. آخر آن ها که برایم مهم نیستند. 

آن روزها که تو را نمی شناختم فقط برای کنجکاوی وارد محله تان شده بودم و خیلی هم حراف ... اما تو را که یافتم حرف هایم کمتر شد و آن حرف های کمتر هم فقط رنگ و بوی تو را گرفت...

بعد که قهر کردی اما ... شدم سکوت و...

...

بگذریم بانو جان. بگذریم مهربانم. تو حالت خوب باشد، انگار که دنیا به کامم است. قهر تو نیز جزایی که می خرم تا شاید روزی پاک شده و دوباره لبخند آشتی تو را ببینم

راستی گفته بودم برای آن امتحانات  ناسوتی نذر کرده بودم؟ نذر روزه. آن هم سه روز و آن هم پشت سر هم و تازه، درست بعد از اینکه مطمئن شدم امتحاناتم را حتی شده ناپلئونی پاس کرده باشم...

روز اول را که گرفتم، میانه روز یادم افتاد که یک روز، روزه ماه رمضان به گردنم است. حکمش را که خواندم، فهمیدم که اول باید آن روزه را می گرفتم. 

دیدم نمی شود نیت را به روزه قضا نیز برگرداند. بدتر آن که نمی شود حتی با روزه قضا داشتن، نذر روزه کرد. پس نذرم تباه شده بود؟!

نمی دانم... اما خدای مهربان لطفش را کرده بود و حتی به  استادی که برای نمره بهتر، درخواست تجدید نظر داده بودم، جوابش مثبت بود و امتحانش را به جای 16.75 ، 18 شدم.

می خواستم دوباره نذر کنم که مادرم همان روزه تباه شده را فهمید و ناراحت شد که در این گرما روزه گرفتم. 

اما به هر حال امروز را روزه بودم. روزه قضای همان روز ماه رمضان را.  تا بتوانم دوباره نذر کنم. نذری که تباه شده بود!!!

شاید این بار سه روز در روزهای خنک تر... البته فقط به خاطر این که مادرم ناراحت نشود.

و البته نذری دیگر برای آشتی کردن دوباره ات. نذری، علاوه بر روزه، چیزهای زیباتر...

و باز البته نذری دیگر برای رسیدن به وصال تو...

نمی دانم شاید یک ماه روزه باشد. یک ماه پشت سر هم. البته که این تنها بخش کوچکی از نذرهای من برای وصال به توست.

می خواهم نذرهایی بکنم که کم از جشن نداشته باشند. جشنی که تمام ملکوت خداوند نیز، مسحور آن شوند.

آخر، همسفر زیباترین فرشته خداوند شده ام آن روز، انشاءالله. پس حتما آن ها هم خواهند آمد. خواهند آمد تا ببینند، تو  زیباترینشان را  و جربزه من در نشان دادن داشتن لیاقت تو را.

آن ها حتما خواهند آمد... چون نگران دوستشان هستند. دوستی که قلبش لطیف تر از تمامی شان است. حتی لطیف تر از قلب آن هایی که چهار بال! زیبا دارند.

یعنی می شود آن روز را ببینم؟

یعنی می شود تو مرا ببخشی؟

یعنی می شود، دوباره لبخند ملیح تو را شاهد باشم؟

یعنی می شود چنین رویایی را عینیت ببخشم؟

آقای امیدوار هستم و شب که می شود، خیال بافی ام گل می کند

فکر می کنم به یکی دو کلمه عذر خواهی، دوباره می توانم دل تو را بدست بیاورم. باید چون فرهاد، قاف ها فتح کنم. اما هنوز تا ب بیشتر نیاموختم و فقط بلدم بنویسم: آب، بابا!

هنوز به قله قاف نرسیدم تا عشق را درست معنی کنم. همان طور که در دل تو همیشه بوده و خواهد بود... هنوز به قاف نرسیدم تا قلب تو را ترسیم کنم.

اما می توانم.

خدایی دارم که در امتحان خاکی نهایت لطفش را نشانم داد

همان خدا در امتحان ملکوتی دستم را خواهد گرفت و نشانم می دهد، چگونه بگویم دوستت دارم تا دوباره گل لبخند به لبانت بنشیند

همان خدا دوباره کمکم می کند و...

خدایا! می دانم که می توانی. در این شکی ندارم. نمی خواهم در اعتماد  داشتن به کمک تو نیز شک کنم. چون عدم اعتماد به تو، یعنی نا امیدی از رحمتت و گناهی بزرگ.

پس نشانم ده که اعتماد به تو زیباترین جواب را دارد تا مانند ابراهیم من هم به مقام یقین برسم.

خدایا! قول می دهم فرشته نازنینت را چون گلبرگ ظریف ترین گل، نگهبانی کنم و خاری شوم در چشمان حسودان به او.

خدایا! قول می دم ... قول شرف.

باشد که کمک کنی تا قلب مهربانش را بدست آورم

....

محبوب من! بانوجان! ببخش که مدتی تو را مفرد مونث غائب! قرار دادم و با خدایم خلوت کردم

این خلوتم نیز جز برای تو نبود. برای دوست داشتن تو... دوست داشتنی که نزدیک است قلبم را از جا بکند.

بانوی من! فرشته نازنینم. دیر وقت شد...

تو برو و بخواب. قول می دهم امشب رویایی زیبا خواهی دید

قول می دهم صبح فردا، پر انرژی تر از همیشه باشی

امشب هم از خدا می خواهم، هرچه کابوس داری را برای من بفرستد. و هرچه رویای شیرین دارم را برای تو

امشب خدا به دلم انداخته که اعتماد کنم و جواب اعتماد بگیرم.

خدایی که این همه دارد، چیزی ازش کم نمی شود که به من استجابت دعای رویای شیرین برای تو را بدهد. 


پس شب به خیر فرشته مهربانم

پس شبت به خیر عزیز تر از جانم.

شب به خیر زیباترین حادثه عمرم

شب به خیر...

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

به نام هستی بخش احساس


   درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری چشیده‌ام که مپرس  

  گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس  

  آن چنان در هوای خاک درش می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

....

بعضی وقت ها آدم کم می آورد که حرف های دلش را چگونه به کلمات تبدیل کند. اگر خودش را عالم دهر ادب بداند، به جای اینکه فکر کند اینجا دیگر بلد نیست، فکر می کند که گنجایش کلمات تمام شده و کلمه بیشتر از این قابلیت ندارد حسش را نشان دهد. این می شود که حتی در برابر خدا قد علم می کند و مدعی آوردن سوره نیز می شود.

شاید مثل چند وقت پیش من که می خواستم برای محبوب عزیزم، آن بانوی مهربان و آن فرشته بی همتا، تا دنیا دنیاست، سوره بیاورم در وصفش!


اگر اوضاعت زیاد خراب نشده باشد و خداوند هنوز به تو امید داشته باشد، یک باره نشانه ای از یک حرف زیبای دیگر می دهد. یک ایده جدید برای بیان احساسات. 

حتی شده در یک سریالی که پیگیرش هم نیستی. حتی از همان شعری که خیلی معروف است و حفظش هستی. اما خب حفظ بودن کافی نیست. باید باهوش بود و حفظیات را کنار شرایط قرار داد و چیزی جدید خلق کرد.

امشب اینچنین شد.

امشب دخترک سریال، گفت: درد عشقی کشیده ام که مپرس.... حتی تا می رود آب دیده ام که مپرس نیز رفت و ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد.

امشب دیدم که این شعر حافظ چقدر وصف حالم است. درد عشقی کشیده ام که مپرس. حتی هنوز هم این درد کشیدن ادامه دارد. ناشکر نیستم. دردیست بسیار شیرین و بی مانند. 

دردیست که حاضرم قسم بخورم، تاکنون تجربه اش نکردم. درد و عشقی واقعی تر از همیشه...

دلبری که بی همتا یافتمش. با محبتی عمیق و بی خساست. از همان لحظه اول...

اما خب دنیاست و سختی ها و اضطراب هایش. دنیاست و تکیه کردن به روی تردیدها سخت ... هرچه هم تو مطمئن باشی فایده ندارد.

این اوست که باید مطمئن شود و رسیدن به این اطمینان جز با تلاش تو به دست نمی آید.

پس بریز این آب دیده ات را هر شب و هر لحظه که تنها شدی تا او تو را ببخشد. دعا کن که تو را ببخشد تا شاید. دعا کن که بخشیده بشی که اگر شدی تازه اول راه است و تلاشی که بسیار بیشتر از فرهاد کوه کن باید انجام دهی...