شب بیست و هشتم (آن ها نمی فهمند)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

دارای زیباتربن احساس، سلام

سلام و شبت باز هم به خیر...

چطور هستی بانو؟

کاش واقعا دیگر نگران نباشی تا نگرانت نباشم...

البته که آخرش تا مقدار زیادی خیالم راحت شد...

با این حال باید بیشتر ثابت کنم که کاملا دوستی مان را از عشقی که به تو دارم تفکیک کردم.

هرچند اگر روزی لیاقت پیدا کردم و به دیدارت دوباره نائل شدم و روزی دیگر باز هم لیاقت پیدا کردم و همراهت شدم (آری بانوی من... می دانم... خوب می دانم... اما چه اشکالی دارد یک در میلیارد میلیارد میلیارد، امیدوار باشم که چنین روزی خواهد آمد؟) آن روز دوم، دوستی و عشق، حتی برای تو، یکی خواهند شد.

سه علت اصلی ات را نیز شنیدم و یقین دارم، دوتای آن ها را خیلی زود رفع خواهم کرد و آن سومی هم، می توانم... می توانم بانو...

با این حال می دانم می دانم اگر این علت ها هم رفع شوند، علت های فرعی مهم دیگری هم هستند و همه باید بر طرف شوند...

...

بانوی من ... اما میدانم زیاده روی در صحبتم از عشق، ممکن است تو را معذب کند... پس چرا از دوست داشتن نگویم... از اینکه اگر مثل دو دوست، هر زمان که می توانیم گره ای از کار هم بگشاییم، دریغ نکنیم...

آنقدر دوست که اگر آن دیگری گره ای گشود، هییبچ نگران نباشیم... و اولین مرتبه،  نگران جبران کردن نباشیم.

چون همین که خداوند لیاقت بدهد در گره گشایی، خودش جبران زحمت احتمالی همان گره گشایی خواهد شد...

غیر از این است بانو؟

غیر از این است که خداوند پاداش برخی کارها را در خود همان کار نهاده؟ اابته اگر کارِ قابل داری، باشد

بانوی من... دنیا اگر بخواهد، با معذب کردنمان، دوستی ها را کمرنگ کند، ما نباید تسلیمش شویم...

این شیوه دنیای پست است... شیوه ای که از راه وسواس وارد میشود... وسواس اینکه نکند کارمان اشتباه باشد... نکند ...

این شیوه زمین پست است...

اما اگر خوانده باشی و یادت باشد، *جان گری* در کتابش نوشت بود، ونوس چنین ویژگی نداشت... زنان ونوس هیچ کدام از این وسواس های مردان مریخی را نداشتند... بی دریغ از هم گره گشایی می کردند و این دوستی ها را گرامی می داشتند... 

بانو جان... شاید آنکه در مریخ تلسکوپ را اختراع کرد من بوده باشم... منی که زیبایی های اخلاق ونوسی ها برایم چشمگیر تر بود و فراموش نکردم کدام اخلاقشان، مکمل نقص در اخلاق بد ما مردان مریخی است...

مردانی که بیشترشان از گذشت در برابر خطای هم نوع، بویی نبردند و کافیست، خطی به خودروی هم بی اندازند... خواهی دید، کمترین خشونتشان، قفل فرمان است و دکمه های یقه ای که پاره شده...

بانوی من... عزیزتر از جانم... باز هم خیالت راحت... این دنیا نشد، آن دنیای بهترو تا ابد، همراه تو خواهم بود به شرط پذبرش تو البته...

آخر دیگر هیچ کدام از سه علت تو آنجا محلی از اعراب ندارند...

راستی این مردان بوووق را دیده ای... چطور از آن دنیا و از حوریه ها حرف می زنند و ... 

...همسر دارند و همسرشان را می آزارند؟

آن ها نمی دانند که ارزش یک انسان را فقط یک انسان دیگر دارد و نه هیچ موجود دیگری...

انسانی که می تواند پا به پای تو، تا انتهای رضوان الهی، رشد کند... بالا رود... ترقی کند...

این مردها که این چیزها را نمی فهمند...

نمی فهمند که لذت یک لبخند یار، وقتی یک سیب را با تمام محبت تقدیمش می کنی، تا سال ها و قرن ها پایدار است... 

حتی بهشت هم، همین گونه است...

بی خود نیست که بالاترین مقام در بهشت، رضای الهی ست و این مقام بیشترین لذت را دارد...

برای ما که خداشناسی مان ضعف دارد، می توان گفت مثل رضای محبوب... چه لذتی بالاتر از تماشای لبخند بر لبان محبوب... تماشای لبخند بر لبان تو...

می دانم بانو... می دانم... خیلی ها هر چه هم توصیف کنی، نمی گیرند... 

فقط می توان برایشان آرزوی درک این لذات عظیم را کرد...

آن ها چه می فهمند که وقتی شب به خیر می گویم، اگر خداوند لطف کند و این خیر را اجابت کرده و نشانم دهد خیر به تو می رسد، انگار تمام دنیا را به من داده اند...

آن ها چه می فهمند، حتی تصور چشمان بسته تو، هنگامی که گاهی در خواب لبخند به لب هم بنشانی، قلب را چقدر دچار شور و شعف می کند...

آن ها نمی فهمند بانو...

اما مگر باید با آن ها همگام شوم...

هرگز بانو

هرگز دوست من...

پس باز هم زیباترین خواب ها و رویاها را برایت آرزومندم...

پس باز هم شب به خیر بانوی عزیز

پس باز هم شب به خیر، عزیزتر از جان ناقابلم


شب بیست و هفتم (اربعین 5)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی من

سلام فرشته ای که روح بزرگت هرگز جا نماند از پیاده روی مسیر پر از فرشته نجف تا کربلا... روح زیبایت هم همراه آن فرشتگان بالای سر آن مردم عاشق حسین، پرواز می کرد... 

سلام به تو بانویی که با جسمت نیز، امروز در مسیر جاماندگان حرکت کردی و رفتی و رفتی و رفتی...

بانوجان... اربعین هم رسید و تمام شد... اربعینی که خاصیت ها در آن نهفته است... البته به شرط آن که از همان روز دهم، روز عاشورا، مراقبت را شروع کرده باشی... 

بی شک، تو پیش از این ها مراقب بوده و هستی...  

حال که چهل روز گذشته، خواهی دید، دلت چقدر لطیف تر شده... دلی که البته لطیف بوده و برای دیدار حسین، در خود نمی گنجید... فکر کن... چنین دلی، اکنون چقدر جلای زیباتری داده شده... آن هم به دست و به نام یارمان حسین...

خوشا به حالت بانو... خوشا به حالت که امام، در تمام این مدت، تو را لایق، همکلامی اش دیده... روز و شبی نبود که تو او را یاد نکنی و از او رخصت نگیری...

آری بانو، حصار جسم، باعث شده بود روح فرشته گونه ات، آگاهانه به حضورشان نرسد و جواب های زیبای حسین را نشنوی...

اما یقین بدان که سلامی از تو بی جواب نمانده و اعتراض مظلومانه و عاشقانه ات، شنیده شده و بهترین پاسخ داده شده...

...

بانوجان... من که مثل تو نمی توانستم، در روال عادی زندگی ام، چهل روز، مراقبت داشته باشم... من باید حرمی، امام زاده ای، جای مقدسی پیدا می کردم و در ساعتی مقدس، هر روز حضور پیدا می کردم و با ضرب دعا و قرآن و... روح سرکشم را جلا می دادم و قلب سنگینم را چون قاصدکی، سبک و لطیف می کردم... پس این کار را کردم و امشب چهلمین روز هم تمام شد...

امروز تمام شد و نمی دانم، حتی یک درصد آنچه که تو در این مراقبت هایت، رسیدی، من هم رسیده باشم...

نمی دانم...

اما شاید به یک چیز رسیده باشم... به این که عشق به تو را در دلم عمیق و عمیق و عمق تر کنم...

نمی دانم دیگر به چه رسیده ام؟ نمی دانم آیا به تو هم خواهم رسید؟ نمی دانم...

اما می دانم، مثل همیشه، تا ابد دوستت دارم. بی دریغ دوستت دارم...

بالاخره باید از شیعه علی و حسین بودنم، چیزی برای اثبات نشان دهم...

از عشقی که حسین نشان داد و در راه معشوق، فنا! شد.

از عشقی که علی به فاطمه نشان می داد و شب و روز در اوج سختی کار و کارزار، دغدغه حال فاطمه هم از فکرش بیرون نمی رفت...

این بار اربعین، باید این هدایا را به من داده باشد... این هدایای شیعه واقعی علی و حسین را...

این هدیه قلبی که کمی لطیف تر شده باشد... قلبی که جز برای خدا و عزیزان خدا (که تو نیز عزیز منظور، هستی) نتپد...

بانوجان... امید مردانه است دیگر و حتی اگر دنیا بگوید محال است، باز هم مرد عاشق، سمت چنین امیدی می رود...

امید اینکه آیا می شود، سال دیگر، در چنین روزهایی، دوشادوش هم، روبروی گنبد طلایی حسین، اشک بریزیم... تو اشک طلبیده شدن حضوری و من اشکِ شُکر وصال به تو را؟

یعنی می شود؟

کاش بشود بانو...

...

بانوی من... می دانم امروز هم روز عزا بود... اما باید به تو تبریک بگویم... تبریک به جایی البته... تبریک اینکه، یک عزادار و زائر واقعی امام بودی و هستی و خواهی بود...

بانوی من... قول بده امشب دیگر ناراحت نباشی... قول بده اگر اشک ریختی، اشک شوق باشد... اشک شوق از اینکه حسین تو را در جمع جاماندگان، طلبید...

باور کن بانو... باور کن، دل های شمایی که در این حرکت شرکت کردید، به خصوص دل تو، بسیار لطیف تر و حساس تر از راهپیمایان، نجف تا کربلا شده بود... و این دل، حتما قیمتی تر از دل های آن ها شده است...

بانو جان... کاش اجازه دهی این دل تو را من خریدار باشم

کاش...

بگذریم بانو...

شب چهلم! هم گذشت و تو را با یک شب به خیر زیبای دیگر، بدرقه راهِ خواب، می کنم..

پس بخواب عزیزتر از جان ناقابلم و همه غم هایت را فراموش کن... آن ها را به من بسپر که دیگر نخواهم گذاشت، بر روی قلب لطیفت سایه اندازند و مانع نور امید به خدا شوند.

البته که تو بیشتر از من، به خداوند اعتماد داری و امیدواری...

پس شب به خیر فرشته مهربان من... 

پس شب به خیر، بسیار زیباتر از ماه، آسمان

شب به خیر


شب بیست و چهارم (به بلندای یلدا )

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته نازنینم

فرشته ای که هرگز دوست ندارم آنی و کمتر از آنی، کوچکترین اضطرابی به قلبت وارد شود.

سلام بانوی مهربانم

شب زیبایت به خیر

شب زیبایی که خستگی های هر شبت، تو را از دریافت تمام حس زیبایی که این شب ها منتقل می کنند محروم می کند...

بانوی من... شب های پاییز هرچه پیش می رویم بلند و بلند تر می شوند تا به ارتفاع یلدا برسند.

شب هایی دوگانه

شب هایی که بیرون از خانه که باشی، کلی ترس و خوف به همراه دارند... اما از پشت پنجره اتاقت، حسی توصیف ناشدنی تمام وجودت را می گیرد... حسی زیبا و بین خوف و رجا...

شاید مثل حس یک شبی که شمال رفته باشی و کنار دریا... روی اسکله، آن انتها ...زیر نور آن چراغی که برای شب زنده داران روشن نگه داشته شدند... زیر آن نور... به دریا  نگاه می کنی... دریایی که از همان نور فقط چند متر اطراف تو روشن شده و عمیق تر که نگاه می کنی... چشمت را که به سمت افقی دورتر می گردانی، جز تاریکی محض نمی بینی و زیر پایت نیز، حتی یک سانتی متر پایین تر از سطح، تشخیص داده نمی شود...

مگر اینکه یک ماهی کوچک سرگردان از راه برسد و حدسی از عمق به تو نشان دهد...

به همه این ها صدای برخورد موج آب را به ستون های اسکله، اضافه کن

بعد همان حس خوف و رجایی که گفتم به تو نیز دست می دهد...

همان حس نیز در نگاه به شب و آسمان شب پاییز وجود دارد... شب های بلند و بلند و بلند تر... به خصوص اگر مهتاب هم مهمانت باشد!

البته که کاش چنین تجربه ای، در یک روستا زیر چتر چادر پر ستاره شب رخ دهد... با صدای جیرجیرک ها

و بوی سرمای خاصِ پاییزکه با بوی خاک روستا، ترکیب شده

...

حیف نیست بانو... چنین زیبایی را از دست بدهی؟

حتی اگر فقط یک درصد این زیباییها، در شب های پاییز شهر،  وجود داشته باشد؟

حیف است 

به خدا حیف است...

بیا و از این پس، به این شب ها از درون امنیت اتاقت، پشت آن پنجره خاطره ساز، سلام کن... نظاره کن...

بانو جان... فرشته ها را خداوند آفرید، تا جز احساسات زیبا تجربه نکنند

تو انسانی بالاتر از آن فرشته ها، لطیف تر از آن ها، از همه آن ها به این احساسات زیبا سزاوارتری

سزاوار تجربه شروع تک تک شب های بلند پاییز و زمستان، در آغوش گرم و امن خانواده 

...

بانوی من

امشب به تو شب به خیر می گویم و از خدایمان می خواهم، فردا که شد، یکی از خیرهای شبش و شب های بعد، تجربه این احساس زیبا از تماشای شب های بلند  در اتاقت پشت آن پنجره پر خاطره باشد.

پس شب به خیر

شب به خیر و کاش این جان نا قابل بتواند در رسیدن به این خیر برای تو، کارآمد باشد.

پس شب به خیر فرشته نازنینم.

شب به خیر...


شب چهاردهم (موج سرگردان طوفانم...)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام...

سلام به تو، با اضافه هر نسبت لطیف که شایسته توست

باز هم ممنونم بانو... حتی با اینکه امیدی ندادی... حتی با اینکه ... حتی... 

بانوی عزیزم... ممنون از امروزی که با تمام "حتی های" نا امیدکننده، باز هم لایقم دانستی... این بار حرفم را شنیدی و حرف زدی...

باز هم ممنونم باز هم ممنونم باز هم ممنون...

...

خدایا... این ها یعنی چه؟ از من چه می خواهی خدا...؟ خودت خوب می دانستی که چه می کنم... خودت خوب می دانستی وقتی فرشته نازنینت را ببینم، به کمتر از او راضی نمی شوم... اما تو دستم را قدم به قدم گرفتی... مهرش را به دلم نشاندی. او را شناساندی... آنچنان نوری دیدم که تمام شهر برایم شبی شده و او ماه تابان شبم

خدایا... امید چیست؟ ناامیدی چیست؟ کدام ناامیدی گناه است؟ کجا باید امید داشت؟ مگر امیدوار بودن سفارش تو نیست؟ آن هم وقتی که خودت به من این همه زیبایی نشان دادی؟

مگر خداوند رحمان و رحیم نیستی؟ آیا از خداوند رحمان و رحیم، فعلِ سوزاندن دل بنده ای حتی گنه کار، سر می زند؟

خدایا... آهان یادم آمد... تو وقتی بخواهی کسی را پاک کنی و بعد ببری، یک بیماری، یک غم بزرگ... یک درد بزرگ می دهی!

خدایا ... در این مدت در این مدت سی و اندی سال، گناهانم را که مرور می کنم اغلبش مربوط به قبل از 16 سالگی ام است و اغلب دعواهایی که با برادرم داشتم... برخی اوقات زور گفتم و اکنون هنوز هم دردِ عذاب وجدان آن روزها ولم نمی کند.

بعد از آن سن هم بزرگترین گناهم تنبلی بود کاهلی بود تا که این سال ها بالاخره آدم شدم

خداوندا... جزای این گناهان فکر نمی کنم این باشد...

شایدم هم درست تو را نمی خواندم

آن طور که لایق پرستیده شدنی نمی پرستیدمت.

شاید دوست داری فقط خودت معشوق باشی؟!

خدایا اگر این چنین بود چرا در کنار حوا، آدم را آفریدی؟ همان حوا انسان کاملی بود و با همنوعانش در ونوس خوش بود!

چرا مردان مریخی را آفریدی که دلشان برای آن حواهای! ونوس بتپد و سر از پا نشناسد؟

خدایا خیلی سوال دارم که جوابش را نمی دانم

خیلی

نمی دانم آیا حسینت می داند؟

آنکه اربعینِ ریخته شدنِ خونش نزدیک است و کاروان ها در مسیر عشقش گام به گام در حرکتند.

پس از حسینت می پرسم...

پس با حسینت صحبت می کنم. او را واسطه می کنم

یا حسین... یا حسین می دانم... می دانم فرشته مقیم درگاهت است... حتی اگر خودش خبر ندارد... می دانم که روحش هر شب بر بالای گنبد طلایی ات به پرواز است و از همه شاخص تر... شاخص تر چون فرشته ایست که تصمیم می گیرد و انتخاب می کند و به واسطه انتخاب هایش رشد می کند و مقامش بالا و بالاتر می رود.

می دانم خیلی دوستش داری... می دانم... که از بهترین بندگان خداوند است... می دانم... حسین جان... می دانم دنیایی که برایش ساختی چقدر زیباتر است... من هم دنیایش را دوست دارم... دوست دارم از دنیای خودم فاصله بگیرم و به دنیای زیباتر او نزدیک شوم... حسین جان... مرا به دنیایش نزدیک می کنی؟

قول می دهم قوانین دنیای زیبایش... دنیای زیبایتان را زیر پا نگذارم

قول می دهم...

یا حسین... امروز هم تو واسطه شدی می دانم... تو واسطه شدی تا بانوی مهربانم، کمی هم صحبتم شود...

یا حسین... می دانی که بدون او... بدون ورود به دنیای زیبای او... در برزخی عذاب آور گیر می کنم؟ می دانی حتما می دانی... می دانی که مدت هاست دنیای خودم را ترک کردم به سمت او... پس تو دستم را بگیر و اسطه شو تا قبولم کند... وگرنه در این برزخ دچار عذابی بدتر از مرگ می شوم و مرگ آرزوی دست نیافتنی ام می شود...

یا حسین ممنونم ازت

از این که تا اینجا کمکم کردی و می دانم باز هم کمک می کنی... شما انوار مطهر، به ما گناهکاران، از مادر و پدر مهربان ترید... شما چیزهایی می دانید که آن ها نمی دانند.

اصلاً وقتی چیزی در دل داریم که حتی پدر و مادرمان نامحرمند و حتی همین محبوب و فرشته زیبای مقیم حرمت، آن ها را به شما می گوییم... مثل وقتی که به خداوند می گوییم. شما جانشینان به حق خداوند در زمینید و واسطه بیشتر حرف هایمان با او

به این زائر سال های پیش و سر به هوایت نگاه بی انداز و دستش را بگیر... قول می دهم آدم خوبی برای حوای مقیم حرم ات باشد

قول می دهد.. قول می دهم

یا حسین باز هم ممنونم

بانو جان باز هم ممنونم

امیدوارم به من فرصت دوباره را بدهی بانو

شبت به خیر عزیز تر از جانم

شبت به خیر نازنینم

مناجات امیر المومنین

به نام هستی بخش احساس

جمعه که می شود، نزدیک اذان ظهر... شاید نیم ساعت قبلش، مناجات زیبایی با صدای مهدی سماواتی پخش می شود.

مناجات امیرالمومنین...

مناجاتی که بسیار زیبا با خدا... مناجاتی که امام، در برابر هر صفت ثبوتیه خداوند، به خودش صفتی صلبیه نسبت می دهد.

خودش را در برابر خداوند تحقیر می کند...

آن هم که؟ امام علی... کسی که اگر نبود پیامبر هم نبود و البته که اگر فاطمه نبود، علی نیز نبود...

ما این مراتب باطنی و ظاهری را نمی فهمیم... اما خداوند بهتر از هرکس جایگاه ها را می شناسد. و حال کسی که در خلقت جایگاه دوم را دارد، این گونه با خداوند مناجات می کند.


...

مَوْلَایَ یَا مَوْلَایَ أَنْتَ الْعَزِیزُ وَ أَنَا الذَّلِیلُ، وَ هَلْ یَرْحَمُ الذَّلِیلَ إِلَّا الْعَزِیزُ

مولایم اى مولاى من، تو عزیزى و من خوار، آیا رحم مى‌کند به خوار جز عزیز؟ 

...

مَوْلَایَ یَا مَوْلَایَ أَنْتَ الْغَنِیُّ وَ أَنَا الْفَقِیرُ، وَ هَلْ یَرْحَمُ الْفَقِیرَ إِلَّا الْغَنِیُّ

مولایم اى مولاى من تو بى نیازى و من نیازمند، آیا رحم مى‌کند به نیازمند جز بى‌نیاز؟

...

دست کم برای من، حتی نسبت به محبوب این فراز اولی که نوشتم صدق می کند و حتی همین فراز دوم مناجات...

محبوبی که هر روز برایم عزیزتر (خواستنی تر ) می شود و هر روز عزت مند و بی نیاز... و این منم که به او نیازدارم... این هم خواست خداست و می دانم... که اگر این نبود، مردان، زمین را از این مقدار نیز بیشتر به فساد می کشاندند با تکبر بی خودشان.

آیا مردها نمی بینند که این زن است مظهر لطافت خداوند؟

آیا مردها نمی بینند که این زن است، مظهر زیبایی خداوند؟

آیا مردها نمی بینند که این زن است، مظهر مهربانی خداوند؟

آیا مردها نمی بینند که این زن است، مظهر بخشندگی خداوند؟

آیا مردها نمی بینند که این زن است، مظهر عزت خداوند؟

آیا مردها نمی بینند که این زن است، مظهر...خداوند؟

آری که اگر می دیدند، جهان سراسر امنیت و عدل بود...

کافیست برای خیلی از مردها، برتری خاصی نسبت به زن داشته باشد... همان می شود عامل فسادش و عامل ظلمش... البته که این برتری فقط ظاهریست و خودش نمی داند.

این مرد است که برای کنترل خشونت خود به زن مظهر لطافت نیاز دارد تا روحش از خشونت فاصله بگیرد

این مرد است که برای کنترل عصبانیتش، مهربانی زنی را نیاز دارد که او هم مهربان شود.

این مرد است که برای دوری از بخل، نیاز به بخشندگی زن دارد، تا شاید او هم بخشنده شود.

این مرد است که نیاز من و حقیر است و این زن است که عزیز مرد و عزیز کرده خداوند است. خواستگاری می شود و می تواند رد کند و مردی را که لیاقت ندارد، نپذیرد. حتی اگر لیاقت هم داشته باشد، باز هم نپذیرد... چون عزیز است و باید گوهر با ارزشمندش را به مردی که لایق است بسپارد. مردی که مطمئن شود، حتی یک خال سیاه، روی قلب لطیف و پاکش هک نمی کند و تنها و تنها او را بخواهد و هیچ چشم و ابرویی را در این چنین خواستن، شریک او نگرداند.


آری این تعادلی ست که خداوند در خلقت انسان نهادینه کرده و همان طور که اگر انسان، در برابر خداوند تکبر کند و مانند علی مناجات نکند، خود و دنیا را به نابودی می کشاند، اگر این تعادلی که خداوند بین ارتباط زن با مرد گذاشته را بر هم بزند، باز هم جهان پیش به سوی نابودی می رود... مگر امامی که ذخیره خداوند است، وجود داشته باشد تا به لطف وجودش، انسان ها از نابودی نجات پیدا کنند