روز سی و سوم (مهرِ عالم تابِ آبان)

به نام هستی بخش احساس

سلام فرشته مهربانم

سلام مهربانِ زمینیِ بی همتا 

صبح زیبایت به خیر بانوی من

اولین صبحی که مهرِ آبان، بدون ابرهایِ گریان، زمین را گرما می بخشد...

گرمایی که دوست داری، در این سرمای دلچسب، زیر پتو باشی و همچون جوجه های یک روزه، باز هم چُرت بزنی...

گرمایی که یخِ غم و نا امیدیِ خیلی ها را می تواند آب کند.

می تواند در اوج مرگ های طبیعت، نفس های خفته ای را بیدار کند...

نفس های بی تفاوت را... نفس هایی که مثل نفس خواهرم، سال هاست، مهربانی یادش رفته... سال هاست بغض  دارد و عامدانه غمبادش می کند...

کاش همه زن ها مثل تو مهربانی را یاد می گرفتند بانو...

به خصوص خواهرم...

آری دیگر... انگار مردادی ها خیلی مغرور هستند و خودشان را از مهرِ مهربان، بی نیاز می دانند...

آری دیگر... خواهر دوم بی کینه ام... او که مهربانِ واقعیست... او نیز چون تو، صاحب مهرِ آبان است...:)

...

بانوی من ... امروز حالت چطور است؟

امروز که دومین روزیست باغِ زیبایت را به روی همه بسته ای...

امروز که درختان و گل های باغت، حسابی تشنه و دلتنگت شده اند...

راستی خوب که نگاه کردم... انگار هوا همچنان ابریست... احتمالا مهرِ آبان... دوری تو را در باغِ زیبایت، تاب نیاورده و پس از مدتی کوتاه، دوباره دستانِ ابری اش رو روی چشمانش گذاشته و دوباره اشک میریزد!

بانوی من... می دانم... می دانم آن لجن های چسبناک و چندش آور و حال به همزن، آن ها که بی اجازه و طلبکارانه آمدند و باغِ زیبایت را  کثیف کردند، با این باران های لطیف شسته نمیشوند... اما اگر برگردی.. برگردی و بگذاری تمام باغ را شخم زنم، تمام کثافاتشان را دفن خواهم کرد...  دفن خواهم کرد و دوباره گل های زیبا تری برایت خواهم کاشت...

...

بانوی من... ماشاءالله به ماهِ آبان تو و این برکتِ بی نظیرش.

ماشاءالله به آبِ رحمتی که بی دریغ نثار زمین تشنه ایران می کند.

ماشاءالله به تو فرشته موکل آب، بانوی من...

...

بانوی من... چند روزیست که دنبال متنی در توصیف تو می گردم...

بقیه نقطه چین های بالا را نوشتم ها... اما پاک کردم... پاک کردم تا ببینم اراده خداوندی که اغلب در طول اراده توست، چه می خواهد...

...

راستی... خداوند مرا می بیند بانو؟

می بیند که فرشته نازنینش را چقدر دوست دارم و عاشقانه می خواهَمَش... می بیند که حتی حاضرم در حد بهترین دوستش باقی بمانم و توقعی نکنم؟

می بیند و اینگونه، باز هم فراق را تاکنون پسندیده؟

آری بانو... میدانم تا تو نخواهی خداوند هم نخواهد خواست... اما خداوند مقلب القلوب است... نه؟

خداوند می تواند به قلب لطیف و نازک و مهربانِ تو، اطمینان و اعتمادِ بالایی نسبت به من القاء کند...

اینکه نمی کند...

... نمی دانم ... شاید می خواهد نسخه دنیای مرا بپیچد...

شاید می خواهد بفهماند که قبول دارم... قبول دارم تو با فرشته مهربانی که خلق کردم، جز مهربانی جورِ دیگری رفتار نخواهی کرد...

اما... اما تقدیر تو تا چند صباحی دیگر، اگر بتوانی خوب توبه کنی، ارجعی الی ربک است و فرشته نازنینم، اگر وابسته شود، تحمل تنهایی ندارد...

فرشته ای که خلق کردم، این روزها آنقدر دل نازک شده و می شود که نیاز به همراهی تا پایان دنیا دارد... نه یک همراهِ نیمه راه... حتی مهربان...

نمی دانم بانو...

... شاید هم باز باید بیشتر رشد کرده و پخته تر شوم... شاید تا حد لیاقت مهرِ تو، مدتی دیگر راه است که باید طی کنم... راهی البته صعب العبورتر... راهی که البته توان طی کردنش را دارم...

نمی دانم...

... شاید هم خداوند، مردی دیگر... بسیار مهربان تر... را لایق تو دانسته باشد...

بانو جان... اگر این آخری خدای ناکرده درست باشد و مهربان تر از من نیز وجود داشته باشد،... تو از خداوند بخواه که جانم را بگیرد...

جانم را که گرفت، غم غالب از محدودیت دنیا برایم تمام می شود... 

...

بانوی من... خوب می دانی که بی تو بالاخره از غصه خواهم مرد...

‌..

بگذریم بانو

...

صبحِ سوم آبان به خیر...

صبحت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.