امشب شب مهتابه!

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی مهربانم

سلام عزیزِ بزرگوار

امشب حالت چطور است؟

بامداد جمعه ای دیگر و روز انتظار. 

تو را نمی دانم، اما خودم را از وقتی تو را شناختم می دانم که روزهای انتظارم فقط روز انتظار موعود نیست. روز انتظار رسیدن به تو و همگام شدن با تو نیز است.

همگام شدن در همه چیز. در تمام امور زندگی. هم صدا شدن با تو. هم فکر شدن با تو. هم قدم شدن با تو. به خصوص همسفر تو شدن...

درست است که اگر فقط انتظار موعود را بکشم و دعا فقط برای ظهور حجت کنم، وقتی که بیاید، بهترین صلاح هر کس را می دهد و اگر من و تو بهترین صلاح هم باشیم، او می داند و ما به راحتی به هم خواهیم رسید...

اما... اما فکرش را بکن، اینکه قبل از آمدنش من لیاقت همسفری تو را به دست آورم. بهترین صلاحت شوم. آنگاه ارزش زمان انتظار یک زوج منتظر موعود، خیلی بیشتر از ارزش زمان انتظار دو مفرد است. درست مثل تفاوت ارزش نمازهای مان

بانو جان! پس من امشب هم تو را می خواهم و هم موعودمان را. مگر خداوند قادر بی انتها نیست؟ خدایی که نتواند هر دوی این خواسته ها را با هم برآورد خدا نیست، بدون شک. اما خب باید لیاقت داشته باشم و دعا و خواسته ام تا آن  بالاها! تا عرش، صعود کند. باید از بدی هایم بکاهم و آدم شده تا لیاقت تو را پیدا کنم و بهترین صلاحت شوم. آنگاه بی شک دعایم که در حق توست و رسیدن به بهترین صلاحت، محقق می شود.

مگر نه اینکه دعای در حق دیگران، زودتر به اجابت می رسد؟


اما چه خوب می شد که در کنار این بهترین صلاح شدن، در دل تو نیز جای می گرفتم. کاش می توانستم دل تو را تصاحب کنم. آنقدر که تو هم نه هر شب و هر لحظه، بلکه دست کم هفته ای یک شب، به من فکر می کردی.

چه کنم که توانم دل ربودن ندارم. آن هم دلی به این پاکی و رقت. آن هم دلی آسمانی تر از همه دل ها. دلی که تاب ماندن در زمین و پریدن با زمینی و خاکی چون من را ندارد.

این سال ها، خیلی سعی کردم دلم را صیقل دهم.

این سال ها، هرچه جوهر قرمز مکدر! بود را از دلم بیرون ریختم و با دیدن تو جایش را قرمز یاقوت شفاف درخشان گرفت. اما خب باز هم در برابر یاقوت اصیلی چون تو، شیشه  بی ارزشی بیش نیست

بانو جان! قبول دارم که هنوز در شأن تو نیستم. قبول دارم از فرش تا عرش با تو فاصله دارم. اما اگر قبولم کنی و دوباره روی ماهت را نشانم دهی و آن لبخند بی نهایت زیبا را هدیه دهی، همچون نور و سرعت اش، این فاصله را طی می کنم و هم شأن تو خواهم شد.

باور کن درست است که لیاقت فرشته ای چون تو را ندارم، اما دست کم، خشونت روح مردانه ای دارم که در برابر خشونت بی حد دنیا، می تواند بهترین تکیه گاهت باشد.

و وقتی تکیه گاهت شدم، از طبع لطیفت آنقدر ارث می برم که امیدوار می شوم، آینده تا ابدیت را نیز پا به پای تو به سمت رضوان الهی طی کنم.

بانو جان! برای دیشب و امشب برنامه ها با خدایم داشتم، اما دیشب به دلیلی و امشب هم به حاطر حبیبان خدا! باید چون نماز انسانی افلیج، آن برنامه را در حداقل ممکنش اجرا کنم. شاید در رخت خواب و صورتی باز به سوی آسمان سورمه ای پر ستاره تو و دیدن مهتاب رویت که تنها برای دل من می تابد!


بانو جان!  به این رویاپردازی هایم نخند!  درست است که شبیه توهمات و هذیان مریض های تب دار است. اما جز این چیزی ندارم  برای خوش کردن دلم. باز اگر می شد تو را دوباره ببینم و دوباره، از نزدیک، لبخند تو را لمس کنم، فردای دیدار، مهتابی واقعی تر هنگام خوابیدن به خوابم راه پیدا می کرد. مهتابی که نور زیبایش بی آن که سعی در تخیلش کنم، قلبم را روشن می کرد.

اما این روزها می دانم... می دانم دست کم، هنوز مرا نبخشیده ای و روی ماهت را نسبت به من در حالت محاق! برده ای

بانو جان! همچون مسلمان منتظر رمضان، هر شب به پیشواز می روم و غروب ها، افق مغرب را در جستجوی تو رصد می کنم. 

چه می شود اگر فردا شبی، لایق دیدار هلال باریک روی ماهت شوم؟

حتی شده برای دقایقی.

و بعد هر شب روی ماه تو را گشاده تر دیده و در نیمه راه لایق قرص کامل روی ماهت شوم

و کاش در همین نیمه، زمان متوقف شود و زندگی به کامم شیرین

و کاش...

آه... هی

اما مثل هرشب بگویم که مهمتر از تمام این ها، آرامش توست که خداوند همیشه در کمال، نگه ش دارد.

پس شب به خیر مهتاب مهربان

شب به خیر فرشته نازنینم

شب به خیر، عزیز تر از جانم


صدای اذان

به نام هستی بخش احساس

سلام بانو

و چقدر صدای اذان زیباتر میشود ، وقتی در زمینه اش صدای زیبای تو را باز آفرینی میکنم.

و چقدر دردناک میشود خوف اینکه این صدا را فقط در بازسازی ذهن خود بشنوم.

شده ام همان ربات انسان نمایی که دل مخالفان صنعت رباتیک را به رحم آورده و  از ریختن اسید روی بدنم صرف نظرشان داده.

شده ام مثل همان رباتی که در به در دنبال فرشته مهربون پینوکیو میگشت تا انسانش کند...

می ترسم مثل همان ربات در کشاکش نبردهای ناعادلانه، در اقیانوس بی رحم زمان غرق شَوَم و ناگهان در دو هزارسال دیگر بیدار شَوَم.

در زمانی که از ما بهترانی! بر زمین حاکم شدند و تو را برایم البته تنها برای  ساعتی، شبیه سازی میکنند.

اما مگر آن تو! همین تویی میشود که با تمام وجود درکت کردم؟!

مگر آن تو! همین خود فرشته مهربان ات میشود که از روی ناسپاسی، فقط تخیل کردنت برایم باقی مانده.

خدایا نه...

چنین عذاب دو هزارساله ای را دوست ندارم.

پس خواهش میکنم، به خلوص همین قطره اشک های سحرگاهانم، به قول شاعری که مطمئن نیستم که بود...:

یا بکش یا برهان زین قفس تنگ مرا...

خداوندا تو بهتر از خود من میدانی چه ساخته ای.

تو خود بهتر میدانی که چینی دلم، چه ناز ک و شفاف شده و اگر بشکند، جز ذوب شدن و دوباره بیدار شدن در ابدیت، راهی برای ترمیم ندارد.

پس چرا راه گرفتن جانم را بسته ای و دلم را تا مرزهای با خاک یکسان شدنم میبری؟

خداوندا!  تو خود بهتر میدانی طاقتم تمام شده و هر لحظه شاید در نیمه شبی اینچنین، قالب تهی کنم.

در نیمه شبی که از کوچه های دوستانش رد میشوَم و...

آه بروم نمازم را بخوانم که می دانم بیشتر از این ناله کنم، و نماز را عمدا به تاخیر بیاندارم، عذابی بدتر بر سرم نازل خواهی کرد...

.............

کمترین غنیمت از جنگ با دنیا

به نام هستی بخش احساس

سلام به زیباترین اتفاق تمام زندگی ام

آری به جرات این چنین سلام میکنم. 

حتی اگر خدای ناکرده، همسفر تو زیباترین اتفاق زندگی ام نشوم، پیِه تنهایی تا پایان دنیا را به تن خود مالیده ام.

البته قول تلویحی تو را برای آخرت یادم نرفته. پس خیلی مراقبم که جهنمی نشده تا بتوانم باغ زیبایت را هرچه سریع تر بسازم.

همان باغی که نهرهای آب گوارا از زیر درختان همیشه سبزش جاریست.

همان باغی که صدای بلبلان خوش الحانِ صبح، موسیقی دلنواز هر دل رنج دیده در دنیاست.

البته که بهشت را شامی نباشد.

و البته که انسان بهشتی را چون خدا، خوابی بی هوش نکند.

و البته که تو، فرشته زیبای من، چشم نواز ترین منظره آنجا خواهی بود.

بانو جان! چه خوب میشد که میشد در دنیا نیز چنین اعتمادی ایجاد کرد.

چه خوب میشد که خداوند، سعادت روز افزون پس از تلاش را در همین دنیا نیز به عینه، تضمین میکرد.

همان سعادت حتی مادی که قسم میخورم این ماده چون بخشی جدانشدنی از دنیاست، نبودش نیز ممکن است باعث بدبختیِ در عاقبت زندگی شود.

بانو جان! اما به شرافتم قسم می خورم، دنیای بی رحم ماده را شکست داده و کمترین غنیمتم از جنگ با دنیا، رفاه و آسایش تو باشد.

آرامش تو باشد.

هر شب خواب راحت و رویای شیرین تر از دیشب باشد.

بانو جان! هنوز مادر بزرگم بیدار است و ... کاش زودتر به خواب رود که با خدایم کارها دارم.

بانو جان! دوست دارم امشب دیگر هیچ اضطرابی به آن قلب کوچک و لطیف راه ندهی و در کمال آرامش سر بر بالین گذاری.

 زیباترین شب به خیرها را از این فاصله دورِ نزدیک! تقدیمت میکنم و تو را به خداوند همیشه حاضر و ناظر می سپارم.

بانو جان شبت به خیر

خدانگهدارت عزیز تر از جانم

وقتی که فردا تعطیلم

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوی زیبای من

سلام مهربانم

سلام ...

راستی می دونستی که چقدر تعطیلی رو دوست دارم؟ نه به خاطر اینکه بگیرم بخوام  و لم بدم و اینا. نه...

به خاطر اینکه می تونم  با فراق خاطر، به تو فکر کنم و برای تو بنویسم. می تونم نیمه شب که همه خواب هستن، بیدار باشم و از خدا، تو رو طلب کنم. می تونم زیباترین تمناها رو داشته باشم.

خب امشب و فردا شب، چنین فرصت نابی در اختیار دارم.

امشب می تونم برای تو بیشتر بنویسم

امشب  می تونم زمان بیشتری داشته باشم و از تو تمنای بخشش کنم.

امشب نگاهم به آسمونه. نه اون آسمون دود گرفته تهرون. بلکه به آسمون دنیای زیبای تو. نگاهم به اون آسمونه و نگاهم به بال های زیبای تو فرشته مهربون خداست.

نگاهم به لبخند زیبای توست که تو آسمون دلم، هک شده و پاک شدنی نیست

نگاهم به...

فعلا شب به خیر نمی گم که البته شبت حتما به خیر

فعلا نمیگم، چون امشب دوباره می خوام برگردم و باهات حرف دارم

فقط کاش بخونی و خودآگاه و حتی ناخودآگاهم، دیوونه م ندونن

زیباترین نذر

به نام هستی بخش احساس

به نام خداوند مقلب القلوب

خداوندی که بر هرشئ ای قادر است

سلام به بانوی نازنینم. سلام به فرشته ای که دلش چون گلبرگ رز سفید، نازک و حساس است.

بانوجان! با نام خدایی شروع کردم که می دونم بر هر کاری تواناست. حتی بر قلب ها و منقلب کردنشون. اما مگه من لیاقت پیدا کردم که خدا قلب تو رو منقلب کنه و به من منت بذاری و من رو به همسفری با خودت انتخاب کنی.

فکر می کنم اینجا از همون جاهایی هست که خداوند کمتر دخالت می کنه.آخه این جاست که عاشق، آبدیده می شه و جربزه خودش رو در خواستن محبوب نشون بده.

...

چند دقیقه بود که داشتم فکر می کردم چی بود می خواستم بگم که یادم رفته بود که الان یادم اومد

می خواستم در مورد نذر کردن و دعا کردن و التماس پیش خدا کردن و ... برای رسیدن به یک خواسته ای بگم

می خوام بگم به این نتیجه رسیدم، اگه به خاطر تنبلی خودم و برای جبران تنبلی، از خدا چیزی بخوام، این خواستن دردی داره که کمترین شیرینی توشه. حتی وقتی به خواسته میرسی، بازم دلچسبت نیست. آخه ناخودآگاه بهت میگه اگه تلاشت رو کرده بودی، الان این طوری عجز و لابه نمی کردی...

مثالش درس خوندن و  دعا برای نمره گرفتنه. دعا برای این که استاد دلش به رحم بیاد و نمره بده

...

اما وقتی خواسته ام، چیزی باشه که طبق قوانین طبیعتی که خدا قرار داده، خودم به تنهایی، نمی تونم بهش برسم، اون خواسته و التماس برای رسیدن به اون خواسته، در عین درد داشتن زیاد، بسیار دلچسب و شیرینه...

بهترین مثالش هم، رسیدن به محبوب و تمنای وصال از او و التماس به خدا برای سر گرفتن این وصلته.

اینجا نهایت نهایت، 50 درصد تلاش من می تونه موثر باشه و 50 درصد دیگه ، تو فرشته بی همتایی هستی که تصمیم میگیری. انتخاب می کنی. آزمایشم می کنی که چند مرده حلاجم و...

اینجا تازه اگه بتونم 50 درصد سهم خودم رو کامل بگیرم، یعنی بیست بشم، باز هم 50درصد به تو فرشته مهربون بستگی داره. به تویی که حتی اگه بهترین هم می شدم، مسئله یک عمر اعتماد و زندگی کم چیزی نیست.

بانو جان! همون طور که گفتم، تو امتحان ناسوتی! زیاد خوب عمل نکردم.اما لطف استاد، نجاتم داد. با این حال، اونقدر اعتماد به نفس دارم که می خوام، امتحانات لاهوتی! تو رو ادامه بدم. اون قدر به خودم اعتماد به نفس دارم که فکر می کنم، می تونم موفق بشم و 20 بگیرم.

البته که قضیه اعتماد کردن تو قبول من برای یک زندگی، حتی تا ابد، بیشتر از بیست نیاز داره. و من انشاءالله بیشتر هم می گیرم.

بانو جان! خوب تو رو درک می کنم و دغدغه هایی که ممکن ذهنت رو مشغول کنن، می خونم. اما بانو جان! خدایی که اون بالاست، این ضعف من و تو و آدما رو بهتر از خودمون می دونه. اون دوست داره شروع کنیم تا به بهترین شکل، همه کارها و مشکلات رو از سر راهمون برداره.


بانو جان! خیلی تنهام

خیلی

اونقدر که حتی اجازه اشک ریختن هم ندارم، مگه مثل الانی که به ظاهر هم تنها شدم و همه رفتند خوابیدن.

بانو جان! باور کن اونقدر دوستت دارم و برام عزیزی که هزار سال هم طول بکشه، باز هم وصال به تو رو التماس می کنم. تا شاید یه روز بهم اعتماد کنی

بانو جان! برای فردا و پس فردا که به ظاهر! تعطیلم، برنامه جدیدی با خدای خودم چیدم. برنامه ای که کاش خانواده مثل الان خواب باشن و بذارن مثل همیشه تنها باشم.

شاید خدا تا سحرگاهان فردا و پس فردا، من رو به لیاقت داشتن تو رسوند.

که اگر نه

باز هم هفته دیگه و هفته های دیگه با شدت بیشتری ادامه میدم.

بانو جان! نمی دونی دردعشق چه درد مزمنی هست. دردی که لحظه لحظه زندگی باهاته. 

دردی که تو خیابون هم که به سمت محل کار میری، ولت نمی کنه. دردی که حتی لحظه پرداخت پول به راننده، نیز، لحظه ای ولت نمی کنه.

با این همه دردیه بسیار شیرین که با وصال، کامل تر میشه

بانو جان! می دونم بد کردم. اما کاش لطف کرده ببخشی

کاش، من هم مثل مردم محله ای که توش زندگی میکنی! محرم حرف ها و خنده هات بودم.

کاش...

خدایا اصلاً  کاش، فقط می ذاشتی هرچی درد و غم برای محبوبم هست به من برسه و هر چی شادی برای منه به اون

فقط البته بذاری این شادی دیدن شادی اون، برای من بمونه که عاشق مجنون، به همین زنده ست.

خدایا ...

محبوب من

بانوی مهربانم

عزیز تر از جانم، اگر ناراحت شدی ببخش

کاش اگه خوندی، ناراحت نشده باشی

چون آرامش تو برام از همه چی مهمتره.

پس راحت بخواب تمام کابوس هاتو بفرست سمت من

سمت دلی که در حال سوختن هست و میشه تو شعله هاش، کابوس ها رو برای همیشه سوزوند

پس شب به خیر عزیز تر از جانم

شب به خیر با آرزوی زیباترین رویاها