صدایی دلنشین

به نام هستی بخش احساس
همان روز اول، همان هنگام که در پیاده رو از تو" سین" سلام را شنیدم... آری همان روز، صدایت را بسیار دلنشین دیدم (شنیدم).
آری از همان روز...
باور می کنی که تا به حال چنین صدایی دانشین نشنیده بودم. صدایی مملو از محبت، سرشار از عشقی که دنبال لایقش می گشت. انگار که حوریه ای از بهشت را خداوند مجسم کرده باشند.
البته حوریه ها را تا کنون ندیده ام. حتی در خواب. اصلا به ایشان هم علاقه ای ندارم. آخر وقتی که از همجنس های خودم (آدمیان) در بهشت هستند، مرا چه حاجتیست به حوریه؟!
تازه گفته اند انسان ها، زیباتر از آن ها می شوند...
نمی دانم؟! شاید خداوند وقتی دغدغه مرا از کیفیت و چگونگی بهشت و  آدم ها، در آن دید، تو را نشانم داد تا بگوید:"ببین! ببین این یکی از همان هاست. از همان هایی که تو دوست داری. در نهایت لطافت، در نهایت عشق و دوست داشتن. آنقدر که صدایش هم لطیف ترین صداهاست. فقط یک چیز را بدان. این بنده مقرب من است و تو البته هنوز با گناه، دست و پنجه نرم می کنی. با این حال بنده مقربم را به تو نشان دادم، تا ببینم چند مرده حلاجی...!"
آری خداوند تو را به من نشان داد. تو را با تمام ویژگی های مثبت ممکن نشانم داد و اکنون در بوته آزمایش تو و خدایم هستم. آزمایش خواستن عمیق. آزمایش عشق عمیق. آزامایش ابراز آن. آزمایش تلاش برای بدست آوردنت!
پس از دیدار اول، دیگر هم تصویری حقیقی از تو خیال می کردم و هم با طنین صدای دلنشینت، تپش قلبم را کنترل...
تا این که دوباره مرا طلبیدی . در خوف و رجاء این بودم که آیا باز هم با لبخند، پذیرایی ام می کنی یا نه؟ آن هم پس از آن همه نگرانی ها و ناراحتی هایی که ابراز داشتی.
پس وقتی که پله مترو، تو را بالا و بالاتر می آورد و صورتت را نگاه کردم و آن لبخند همیشه دلنشین و نگاه غمزه ات، دیگر به من اثبات شد که چقدر لطف بی حد و حصری داری...
چقدر مهربانی حتی وقتی که نگران و ناراحتی...
چقدر...
...
می دانی بعضی وقت ها بعضی حسرت ها دائمی می شوند.
این حسرتی که می گویم، همان تقدیم نکردن شاخه گل به تو در همان درب ورودی متروست.
اما این بار اگر اجازه پیدا کنم و لایق شوم، دیگر هیییچ نگاهی برایم مهم  نخواهد بود، این بار به استقبالت خواهم آمد و در برابر دیدگان همه، انشاءالله یکی از زیباترین حوادث دنیا را رقم خواهم زد.
زانو نمی زنم چون شاید عکسمان را بگیرند و در همه جا پخش کنند.
اما شاخه گلی، باز با رنگی متفاوت از همیشه، دودستی گرفته و دستانم را صاف نگه داشته رودر روی تو از صمیم قلب تقدیمت می کنم.
این بار اگر اجازه یافتم، پس از صرف ناهار، می خواهم در کافه ای دنج با تو چای یا قهوه و یا هرچه دوست داری بخورم. می خواهم پس از آن بازارها را متر کنم تا عادت بد دوست نداشتن بازارگردی را از خودم دور کنم. که خواهم توانست انشاءالله.
این ها همه باز منوط خواهد شد به اجازه تو و تصمیم تو
کاش همان طور که آخرت را به من قول دادی، دنیا را هم قول دهی. کاش در دنیا هم لایقت شوم. هرچند که همان آخرت هم منوط است به پاک شدنم از گناهانی درخور آتش است.
کاش همین دنیا پاک شوم تا مانند جدمان "آدم" که حوا را نشانش دادند و از خداوند حوا را خواست، خداوند تو را در باغِ بهشتی پدربزرگت نشانم  دهد و بگوید، باغبانی با وفا می خواهند و تو را در اولویت قرار دادم....
کاش...
کاش...
کاش...
 
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.