منم که دیده به دیدار دوست کردم باز:)

به نام هستی بخش احساس

سلام بر بانوی مهربانی ها

سلام بر محبوب من:)

امروز که دوباره تو را با لبخندی بر لبانت دیدم، دوباره روحم تازه و جانم جلا گرفت. درست مثل کاراکتر بازی های رایانه های که خونش در حال اتمام است و ناگهان، قلبی بر سر راهش می بینید و آن قلب، خونش را پُرِ پُر می کند.

امیدوارم امروز دست کم ثابت کرده باشم که هرگز جسارت نکرده و تو را برای خودم، قطعا دستیافتنی ندیده باشم. هنوز هم مانند گذشته در خوف و رجا بوده و البته حسی بسیار زیبا هستم. حسی که عاشق را در عین امیدواری، وادار به تلاش بیشترِ خستگی ناپذیر می کند.

محبوب من! اکنون خودم را به جای آن شاگردی تصور می کنم که استادش، اعتماد کرده و برگه امتحان را به خود شاگرد داده تا تصحیح کند و من می خواهم زودتر از تو این کار رو کنم.

اما من جواب های درست را تصحیح نخواهم کرد. تنها اشتباهاتم را می شمارم.

درست مثل  روالی که شهدایی همچون دایی خودم پیش گرفتند و اعمال روزانه شان را ثبت می کردند ( پیامبر اسلام: حاسِبُوا اَنْفُسَکُم قبلَ اَن تُحاسَبُوا)

اما من جواب های درست را تصحیح نخواهم کرد. تنها اشتباهاتم را می شمارم.


اولین اشتباهم، گلی بود که در کنار تو دستم بود، اما افقی. چرا نباید عمودی و رودر رویم و با افتخار نگهش می داشتم؟ مگر جُرم بود. خیلی ها خیلی کارهای بووووق می کنند  در عمومی و بی خجالت!! من اما اگر این کار را می کردم، یقیناً امر به زیباترین معروف ها، کرده بودم و بهترین تاثیرها را برای دیدگان کنجکاو، به ارمغان می آوردم.

دومین اشتباه: البته مطمئن نیستم. ولی بعضی وقت ها که در آینه نگاه می کنم، می بینم چهره ام کمی درهم هست. با خودم میگویم نکند آنجایی که با لحن اعتراضی به تو گفتم که چرا چنین فکری کردید و از من ناراحت که فکر کردم شما را قطعا دستیافتنی دیده ام...
با خود می گویم نکند در هنگام این حرف اعتراضی ام، چهره ای درهم کشیده از من، تو را نگاه می کرد؟

سومین اشتباه: اشتباه سومم، ناگهان احساسی شدنم بود. البته یقینا تو هیچ حرفی نزدی و یقین دارم، از حرف هایی که خودم می زدم و همزمان به چیزی که می گفتم فکر می کردم، بغض کرده و تا مرز ترکیدن، پیش رفتم.
می دانم این را شاید نقطه ضعف بزرگی ببینی  و در تصمیمت بسیار موثر افتد. اما کاش بتوانم نوع این حس و حدش را دقیق بگویم تا فرصتم را بیهوده، نسوزانده باشم.
می خواهم بگویم که این حس، تنها وقتی می آید که من شروع کنم و از خودم دفاع کنم. چه به زبان بیاورم یا حتی در ذهن مرور کنم. آن هم دفاع در برابر کسی که بسیار دوستش داشته باشم. مثل پدر و مادرم  و صدالبته محبوبی چون تو.
البته خوب یادم است که 15 سال پیش وقتی از خودم دربرابر حرف پدر و مادرم دفاع می کردم، هنوز به چنین بغضی در برابرشان دچار می شدم. اما سال هاست که نگاهم به این دو عزیز عوض شده و هیچ دلخوری از ایشان ندارم که منجر به بغض شود.
اما امروز در دفاع از خودم در برابر تو (دفاع از اینکه صادق هستم و قابل اعتماد و ... خیلی چیزهای دیگر) هرچند بسیار بسیار بسیار ناچیز... دلخور حتی در ناخودآگاه ذهنم آن هم بسیار کم، کمی بغض کردم.
پس ایمان دارم که وقتی این علاقه ام به تو هر روز عمیق تر و عمیق تر شد (البته به شرط اجازه تو و پدر و مادرت و رفتن زیر یک سقف) ارزش بالای تو برایم آنقدر بالاتر و بالاتر می رود که هییییچ واکنشی از تو مرا دلخور نکرده که بغضی ایجاد شود. در عوض همتم را صدچندان کرده تا همیشه رضایت خاطر در چهره ات بنشانم.
شاید بگویی چرا این ها را حضوری نگفتم. در جواب باید بگویم که وقتی  گفتی:  "من به تو که چیزی نگفتم.... چرا...؟"،  خودم هم ناگهان یادم رفت که دقیقا به چه علتی این طور حساس شدم!!!

باز هم بگویم که این دفاع، دفاع در برابر چیزی مثل جر و بحث و دعوا نیست که حتی پدر و مادرم بعضی وقت ها نگران می شوند. بلکه این دفاع نوعی تلاش برای اثبات خودم در برابر کسی است که بسیار دوستش داشته باشم. و وقتی این دوست داشتن به نهایت عمیق شود، دیگر دفاعی درکار نخواهد بود و همه اش می شود تلاش برای برآورد رضایت تو. حتی قهر هم کنی، زمانی که تا آشتی طول بکشد، زمانیست که من در تدارک بهترین و زیباترین بهانه آشتی کنان هستم.

اشتباه چهارمم: فکر کنم باز هم زیاد وراجی می کردم و تو ناچار، گوش می دادی. دنبال بهانه بودم که حرفی جدید بزنم و حواسم نبود تو در فکر لاک قرمزی هستی که باید تهیه کنی. شاید شاید شاید ظاهراً کمی و البته بسیار کم در اینجا حق با من باشد. اما به واقع این در زندگی آینده به شرط اجازه تو و پد و مادرت،شاید مشکل ساز شود. 
که من دارم چیزی می گویم و نمی فهمم در فکر تو چه می گذرد؟ زیرا که اولویت را اشتباه فرض کردم (آن هم  حرف هایی که میزنم است). اما درست این است که بفهمم تو چه می خواهی و به چه فکر میکنی. (چیزی که خیلی از مردان ایرانی،( اکثرشان) در آن ضعف دارند. اما من انشاءالله از دسته آن اقلیت هایشان هستم)

پ.ن: در مورد دوستی و دوست صمیمی داشتن، حرف زدیم. راستش را بخواهی خوب که فکر می کنم، انگار قضیه انرژی گذاشتن فقط در مورد تو صدق می کند. نه دوست های صمیمی دیگرم. مثلا همین علی  که تصویرش را دیدی. چه انرژی گذاشتنی است که سالی دو یا نهایت سه بار حالش را میپرسم؟!!!
یا آن دوست دیگرم که به بهانه کار، هر هفته نائل به دیدارش می شوم.
می دانم مرزهای تعریف دوست صمیمی را با این حرف هایم جابجا کردم :)))
اما به لطف این دوستان دهه هفتادی ام، به زودی اصلاح خواهم شد. امیدوارم باور کنی که اصلاح شدنی هستم :)
باز هم بی نهایت سپاس از لطف امروزی که به بنده داشتی:)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.