به نام هستی بخش احساس
سلام
سلام به روی چون ماه... بلکه بسیار زیباترت بانوی من
صبحت به خیر
صبح هایی که شب هایش خودت را بسیار خسته می کنی... مواظب خودت نیستی... حواست نیست که اولویت اول باید سلامت تو باشد.
چه از نظر من و چه حتی از نظر خودت با هر دلیلی که برای خود داری.
چرا از نعمت سلامتی خود می گذری؟
آن هم وقتی که تنها ۶ روز دیگر باقیست. شش روز تا بزرگترین جشن دنیا، برای تو... برای آمدنت.
برای مستفیض کردن دنیا به قدمهایت
آن قدم هایی که دهه شصت آنقدر کوچک بود و ضعیف تا یکی دوسال آموزش می طلبید راه رفتن را بیاموزد.
اما به سرعت گذشت. کمتر از چشم بر هم زدنی
وقتی که می گذرد، تازه درک سرعتش را داریم.
باور کن این روزها سریعتر از آن زمان می گذرد. چون ارزش یک سال این روز ها، به اندازه یک ماهِ آن دوران است.
آن دورانی که یک سالش برابر دست کم، یک چهارم از عمر تو بود.
اما اکنون چه؟
یک سال که بگذرد، انگار که یک ماه گذشته. یک سی ام ارزش زمان آن دوران.
می دانی بانو یاد چه افتادم؟
نه خیلی قدیم ها!
نه.
شاید وقتی نوجوان بودیم.
یک فیلمی نشان دادند به نام دختر ماه.
دختری که سفینه اش سقوط میکند و در یک کپسول زیستی، پیدایش می کنند.
یک نوزاد کوچک و دوست داشتنی.
خانواده ای او را پیدد می کند و بزرگش می کند.
اما انگار سرعت رشد دخترک، با مقیاس زمینی ها جور نبود.
نمی دانم، هر روزش یک ماه رشد می کرد یا ...
اما چشم برهم زدند و دیدن هنوز سالی نگذشته، دخترک برای خود خانمی شده و یک مرد زمینی را شیفته کمالات خود کرده.
و یک روز دیگر... یک روز تلخِ دیگر...
از آسمان... از پشت ماه تابان، سفینه ای خارج شد و به زمین آمد و دخترک رفت.
بانو جان... دنیای ما هم همین است.
یک روز از خداوند اجازه گرفتیم و به زمین هبوط کردیم تا خودی نشان دهیم.
خداوند در قالب نوزاد قرارمان داد و در قفس زمان، رشد کردیم.
هم من و هم تو
نه مثل داستان آن فیلم که فقط دخترک از ماه آمده بود...
اینجا همه ما از جایی دیگر آمدیم... از جایی زیباتر از ماه...
پس نمی گذارم، تو با سختی دادن به خودت، زودتر سوار آن سفینه بازگشت شوی.
نمی گذارم مثل مرد آن داستان، حسرت با تو بودن را یک عمر داشته باشم تا دنیای من نیز تمام شود.
نمی گذارم بانو...
نمی گذارم دختر ماه...
یا باید با هم سوار شویم، حتی به قیمت سوختنم در آن نور بالابرنده!
یا من زودتر سوار می شوم می سوزم تا پاک شوم
...
بگذریم بانو جان
صبح قشنگت به خیر
صبح به خیر ماهِ تابانم
عزیز تر از جان ناقابلم
به نام هستی بخش احساس
سلام بانوی مهربانم۰
سلام فرشته نازنین خداوند.
قبل از قصه امشب بگویم که می خواهم از امشب علاوه بر آیه الکرسیِ (تا و هوالعی العظیم) هرشب، سوره ناس هم برای سلامتی ات بخوانم.
احساس می کنم حسادت های دنیا، به تو بیش از پیش شده. دنیای هیچی ندارِ زورگو. دنیای زشت منظرِ خودبزرگ بین...
...
اما بعد...
امشب یاد دهه شصت افتادم. یاد آن سال های تا رحلت امام.
آن سال هایی که کودکی بودم بی قید و بندِ افکار مزاحمِ بزرگسالان.
یاد آن سالهای مادرم.
مادری که کمتر از ۲۵ سال سن داشت و در آن روزهای سرسبز، تنهاییِ شب هایِ پر از صدای جیرجیرک و زوزه شغال ها را با قصه شب به سر می کرد.
قصه شبی که همدم تنهایی های اغلب شبهایش بود.
شب هایی که پدرم، با چشمان باز، می ایستاد تا مادرم و مادرهای دیگر با چشمان بسته خواب را در آغوش بگیرند.
مادرم به حساب و کتاب امروزیِ ما، هنوز کودک! بود!!
به خصوص آن هنگامی که هیچ کداممان نبودیم و عمرش تازه، نیمه دهه دوم را طی کرده...
مادر نوجوان من در آن سال ها، ترسِ شب های تاریک تر از میانه شهر! را با قصه شب فراموش می کرد.
با قصه شبی که از آن رادیو ضبط کوچک، میشنید.
صدای رادیو را بلند میکرد و با شخصیت های داستانِ قصه های سریالی هر شب، همذات پنداری می نمود.
از آن اولین شب هایی که حتی من نیز نبودم و تا آن آخرین شب هایی که پدرم همراهِ کل ایران، داغدار بود!
...
تمام این شب ها، همدم تنهایی های مادرم، صدایی بود که از آن به قول معروفتر آن سالها، ماسماسک بیرون می آمد.
...
آری بانوی من... شاید از این پس، داستانک های آن سال های دورِ مادرم و به نیش،کشیدن چهار بچه قد و نیم قد را نیز بگویم.
داستانکی هایی که کدهای گشاینده رمزهایشان را قبلا داده ام و میدانی.
داستان مهمانی های پشت هم و مهمان های فامیل نزدیک و دور
داستان مهمانی هایی که هفته ها طول می کشید
داستانِ شب های سرد زمستانی که تنهایی، تنها همدم مادرم بود
...
امیداورم این ها برای تو کسل کننده نباشند بانو.
...
بگذریم بانوی من...
مواظب خودت باش.
به خصوص شب هایی که شیطانِ عدم، همراهِ پیرزن دنیای عبس میشود و برای بندگان خوب خدا، مزاحمت ایجاد می کند.
بانوی من... دوستت دارم
زیباترین آرزویم تا ابد، شبت به خیر
شبت به خیر، عزیزتر از جان ناقابلم
به نام هستی بخش احساس
سلام نازنینم
سلام زیباترین آرزویم
صبحت به خیر بانو جان
صبح زیبایی که باعث شدی همه چیز رنگ و بوی متفاوتی بگیرد.
حتی نگاه آن یاکریم که گه گاه، روی نرده های تراس، می نشیند هم عوض شده.
البته که گربه ها، پیشگوهای قهارتری اند و روزها بود چشمانشان، چیزی می گفت و نمی فهمیدم!
تا اینکه بالاخره دیشب، تو بانوی مهربانم، مرا لایق آن حد از دوستی دانستی و افتخار دادی هدیه تولدت را از من هم بگیری.
بانو جان... مطمئن باش که این کار تو، باعث مستحکم شدن دوستی بی قید و شرطمان می شود.
آن هم برای مایی که آنقدر بزرگ شده ایم تا بفهمیم، دنیا قرار نیست به تمام سازهایمان برقصد.
مایی که این را خوب درک کرده ایم، در کمین می نشینیم تا لحظه ای که دنیای حسود، حواسش پرتِ اغوای مردان و زنان دیگر است، ناب ترین دوستی ها و محبت ها را به هم ابراز کنیم.
دیشب حواس دنیای حسود پرت بود و این بار تو با لطفی که انشاءالله لایقش باشم، دست کم، روحِ مرا نیز لایق جشن باشکوه میلادت نمودی.
لطفی که تا دنیا برقرار است نه فراموش می کنم و نه توان جبرانش را دارم.
شاید فکر کنی خیلی فانتزی فکر می کنم.
اما خودت مقایسه کن. خودت مقایسه کن که خیلی ها چقدر دوست دارند بپردازند تا به فلان مهمانی فلان شخصیت به ظاهر بزرگ، دعوت شوند.
آن هم فقط و فقط به خاطر افتخاری که نصیبشان می شود.
آن شخصیت ها، اغلب به ظاهر بزرگ اند. اما تو به واقع، آنقدر روحت بزرگ و مهربان است که جای هیچ شک و تردیدی برای اشتیاق به دیدارت نمی ماند.
دیدار مُیسر نشود، اشتیاق قبول کردن تحفه ای ناچیز هم باعث خواهد شد، سر از پا نشناسم.
بانوی مهربانم، ممنون که مرا لایق اهداء این تحفه ناچیز نمودی.
ممنون که گذاشتی رسم دوستی را به جا بیاورم.
یقین داشته باش که اگر دنیا، تو را در هر مسیری غیر از من قرار دهد، هرگز از تو حتی دلخور هم نخواهم شد.
اصلا معنای عشق همین است. همین که آنچنان دوستت بدارم که هر چه خواستی همان را نیز بخواهم...
گرچه این منافاتی با شوق وصالِ به تو نیز نخواهد داشت.
بانوی زیبای من... فرشته نازنینم.... باز هم ممنون
باز هم صبح زیبایی دیگر به خیر
صبح به خیر زیباترین آرزویم تا ابد
صبح به خیر عزیزتر از جان ناقابلم
به نام هستی بخش احساس
باز هم سلامی نو، چون دمیدن سپیده دم، به بانوی عزیزم
به فرشته زیبایی که جز مهربانی بلد نیست.
حالت چطور است بانو؟
چه خوب که مجدد کلاس درس را راه انداختی
کاش خیلی زودتر با کلاس درسِ تو آشنا می شدم.
کلاسِ درسی که شیوه تدریس استادش، طفل گریزپا را نیز جمعه به مکتب می آورد. چه برسد به شیفته درس استاد را.
و اکنون من همان شاگردِ شیفته درس تو در این اولین علم انسان هستم.
علمی که اگر نبود، انسان از حیوان متمایز نمیشد و نمی توانست، معنای آنچه در ذهن دارد را منتقل کند.
علمی که به هزاران شاخه تقسیم شد و شاخه های برتر و قوی ترش باقی ماند.
و تو استاد یکی از قوی ترین شاخه های علم الاسماء شدی.
بانوجان... درست است که هر کسی در حد خودش، به زوایای مختلف یک یا چند شاخه از این علم، تسلط دارد، اما از تسلط تا توان تدریس، زمین تا آسمان تفاوت است.
آنکه تسلط داشته باشد، می تواند بنویسد و بخواند و با دیگران به بهترین نحو ارتباط برقرار کند... اما تا معلم این علم نباشد، توان تربیت کسی مثل خود را نخواهد داشت. توان انسان سازی. توان قوی تر کردن ارتباط بین جوامع...
بانو جان... چه زمان خوبی را انتخاب کردی. چهل روز و شب گذشته از بهارِ فصل ما
قول میدهم همین مسیر را ادامه دهی، در چهل روز دوم، باز هم خداوند بهتر از این ها را به تو خواهد داد.
بانو جان... راستی ببخش که شب ها که میشود تنها نیستم که حق معلمِ علم الاسماءم را ادا کنم.
شب هایی که هر کسی با هیجان اتفاقات روزش را جار میزند و تلویزیون هم به آن ها اضافه می شود.
اما صبحِ آرامش را، بهتر خواهم بود... چون فقط من هستم و یادِ تو و خدایمان... و البته آن موجود حسود... شیطان... شیطانی که وسوسه می کند و سعی دارد حواسم را از تو پرت کند... اما زهی خیال باطل
بانو جان... باز هم تبریک...
تبریک به شروع مجدد کلاس بی نظیرت
تبریک پیشاپیش به سالگرد هبوطت به دنیا
شب چهل و یکم و شب آغاز دوباره ات، مبارک
شبت به خیر زیباترین آرزوی تمام عمرم
شبت به خیر عزیزتر از جان ناقابلم
به نام هستی بخش احساس
سلام بانو
صبح قشنگت به خیر
امیدوارم خستگی دو سه روزکار رو تونسته باشی از تنت در بیاری.
آخه فرشته زیبای خداوند، چرا باید این همه به خودش سختی بده؟ فرشته ها وظیفه شون فقط عبادته.
الان ممکنه باز یکی بیاد بگه: چرا مقام انسان در حد فرشته تنزل می دی! هستند دیگه بانو. نظراتشون رو تو نمی تونی ببینی. اما میان و میگن و فکر می کنن، تو این 37 سال تحمل دنیای پست، یاد نگرفتم که مقام مرتبه هر موجودی که می شناسم، در این عالم کجاست.
خودشون هم یک حساب سرانگشتی بکنن می فهمن که بانوان به زمین نیومدند که وظیفه کارکردن داشته باشند.
بانوان اومدن تا خداوند نشون بده که کمال انسان در قلب لطیف زن قرار داره. قلبی که لطافتش به خدا نزدیک تره.
بانوان اومدن تا خداوند مسیر سعادت رو با یکی شدن با زن ، نشون بده.
وگرنه مرد به تنهایی، در بهترین حالت، دنیایی پر از افسردگی می ساخت و بدترین حالتش هم، جنگ های بی پایان.
اینی هم که می گن همه جنگ ها زیر سر زن هاست. به نظرم دروغ محضه. اگر هم درصدی راست باشه، از خودخواهی و قدرت طلبی مرد هست و گرنه زن بیگناه، جز لطافت و محبت با همسرش، چیزی نداره.
محبت به اون مردهایی که دوسش دارن و اونم دوسشون داره.
خب ممکنه اشتباه کنه و از روی علاقه زیاد به مردش، درجهت قدرت بیشتر پیدا کردن کمکش کنه.
بعد تاریخ به ناحق می نویسه همه جنگ ها، زیر سر زن ها بوده...
به هر حال اگر دنیا دنیای خوبی بود و مرد نیاز نداشت، زن ها کنار هم تا ابد، در صلح و آرامش بودند.
بگذریم بانو...
راستی یک خبر خوب و اون اینکه بالاخره بینی شیطان! رو به خاک مالیدم.
دیگه دیشب نتونست به من غلبه کنه. امیدوارم بازم بتونم از پسش بر بیام.
فکر کنم... فکر کنم چیه؟ قطعا از دعای خیر دیشب تو بود که تونستم.
دعایی از زبون زیباترین فرشته خداوند... مگه میشه چنین دعایی، بالا بره و به خداوند نرسه.
ممنونم بانو
دعای خیر تو در حق من بالا رفت و به خداوند رسید و خداوند دوباره درخواست صحبت های سپیده دمی رو قبول کرد. دوباره باهاش حرف زدم و اونم با من حرف زد.
ممنونم بانو
اگر دعای تو نبود، تمام چله ها، پنبه شده بود! بایک روح سقوط کرده و شکسته و در جا افتاده و منتظر احتضار روبرو بودی
ممنونم بانو
...
ای وای من
فقط،هشت روز وقت دارم
باید سریع دست به کار بشم
یکی از زیباترین روزهای خدا پیش رو هست.
روزی که یکی از زیباترین فرشتگان خدا، هبوط به زمین رو قبول می کنه و همه جهانیان منتظرن ببین، این فرشته مهربون، چه کسی رو برای همسفری با خودش انتخاب می کنه
...
چه روز خوبی در پیشه بانو
بازم پیشاپیش مبارک
انشاءالله به بهترین ها برسی.
انشاءالله اونی که لایق ترینه همسفرت بشه
انشاءالله...
خب هنوز بانوی من خسته س
مزاحمت بیشتر از این نمیشم
باز هم چشمان زیبایت رو ببند و رویای شیرین تصور کن. تصور کن بانو که هر چه فرشتگان تصور کنن، خداوند،بهشون رنگ واقعیت میده.
پس فقط زیبایی تصور کن. شادی... دخترکان خردسال بازیگوش با لباسای آستین پفی و موهای گیس باف یا خرگوشی یا شایدم آبشاری بسته شده.
چیزای خوبِ خوب رو تصور کن بانوی من.
صبح زیبای روز چهل و یکم به خیر