شب شصت و یکم (برای کوئین زیبای من)

به نام هستی بخش احساس

سلام بانوجان

سلام مهربانم

بالاخره اولین شب آذر فرا رسید. از این پس شب های آذر را زیباترین شب ها خواهی دید.

نه اینکه خدای ناکرده از شب های آبان تو زیباتر باشد ها.

نه

اما آذر، شب هایی دارد که از ذوق تماشای تو، نورافشان ترینِ شب هاست. صاحب شهاب هایی زیبا  که در آسمان شب، به خصوص در کویر و به خصوص تر در کویر یزد، خودنمایی می کند.

خودنمایی که نه، نورافشانی می کند به افتخار رخصت تماشای تو زیباترین فرشته شب هایش.

می دانی بانوجان؟

شانزده شب را که شمارش کنی، به سمت جوزا که نگاه کنی، خواهی دید نور افشانی ناشی از ذوق مرد آذرین را

مردی که حال پادشاهی شده و بانوی آبانی اش، زیباترین ملکه جهان...

یا به قول غربی ها، کوئین... 

کوئینِ کوئین های همه دهه ها!

...

کافیست شمارش را تا 25 ادامه دهی، در میانه این بارش های شهابی جوزایی...، به ظاهر، شب، شبِ جشن مردِ آذرین است. اما جشنی مخصوصِ بانوی مهربانش. تنها بانویی که دل مرد را، کاملاً برده و مال خود کرده.

بانو جان... امشب چندمین شبیست که نزدیک تر به آسمانم! و خداوند را شکر که دیگر رنگ قمه و قداره را تا مدت ها به چشم نمی بینم.

و باز خداوند را شکر که صدای عربده های مردان لاف زن را نمی شنوم.

بانو جان...این شب ها، آسمانِ زمینِ تو را! بهتر رصد می کنم. و شاید اگر دوربینی قوی داشتم، بازتاب صورت ماهِ تو را روی پنجره ات، می توانستم ببینم... ببینم و شب هنگام، رویایی شفاف تر از تو تا صبح بسازم.

بانوجان... معلم نازنینم... این شاگردِ شیفته خود را چه زمانی، درس می دهی؟ 

آن زمان که از طنین صدای نازنینت، در زنگِ عاشقی!  هوش از سرم بپرد، کِی می رسد؟

بانوجان... این شب های آذر، بی تاب تر از همیشه... بی تاب تو هستم. افکارم نظم خود را از دست داده و به فرمان انگشت هاست که می نویسم. این انگشتانی که "ب" به نام هستی بخش احساس را هر شب می گیرند و تا بهرامِ آتشین، خودشان می روند... بدون اجازه و بدون نیاز به افکاری روحِ بی قرار من.

این چیزها را اگر می خوانی، همه شان دست پخت این انگشتانیست که منتظرند شب شود تا، نامه ای دیگر، برای محبوبِ صاحبشان بنویسند و بی قرارند تا صبح شود و در روز به خیر دیگری به محبوبِ صاحبشان، سهیم شوند.

بانو جان... یک وقت نگران پایان بارش های زیبای ماهِ خود نشوی ها... آذر... این ماهِ آتشین، قول داده که دوباره بارش های زیبا را ادامه دهد. قول داده آن قدر ببارد و هوا را دلپذیر کند... آنچنان که باز هم روی پنجره اتاقِ زیبایت، بخار، بنشاند و تو با آن سبابه هنرمندت، نقشِ عشقی دیگر، بنگاری.

نقشی که از میان خطوطش، بشود آن عابرِ عاشقِ آوازه خان، زیر نم نم باران سردِ پاییز را تماشا کنی.

آن عابری که نمی داند، چه چیز هرشب او را زیر پنجره تو میخکوب کرده و به خواندن وا می دارد.

خدا کند که نبینمش... که اگر چشمم به چشمش افتد، آوازه خوانی هم از یادش خواهد رفت، چه رسد به نشانیِ کویِ دلبر و محبوب من.

...

بانو جان... این شب ها، خیلی می چسبد که دمای اتاق را کمتر از بیست بیاوری و زیر پتویی ملحفه دار و خنک، سعی به گرم کردن خود کنی.خود را لای پتو بپیچانی و غلت زنی، تا آرام آرام، چشمانت، گرم شده و خوابی زیبا برای روحِ خسته ات، نمایش دهد.

پس بهتر است از این فرصت اینترنت نصفه و نیمه، استفاده کنی... زودتر قصه شبِ امشبت را گوش کنی... و زودتر به خوابی عمیق روی...

پس شب به خیر نازنینم.

شب به خیر بانوی بی قرارم.

شب به خیر صاحب زیباترین نفس زکیه

دوستدار همیشگی تو

باغبان





روز شصت و یکم (ماهِ آذرین!)

به نام  هستی بخش احساس

سلام مهربانم

سلام فرشته نازنینم

امروز اول آذر، اولین روزِ ماهِ من است. ماهی که دوست دارد با همراهی ماهِ تو، به تعادل برسد.

آری آذر همچون سنگ های آذرینِ آتشین، هنوز هُرم نفس های آتشفشانِ مادرش! را دارد.

اما تاهمراهیِ  لطافت آبِ آبان نباشد، او از فراقش میسوزد و می سوزاند.

او منتظر است تا روزی، آبانِ مهربان، همراهی اش را قبول کند. آنگاه ناگهان، حرارت زیادش خواهد افتاد و چون آبان، با همه مهربان می شود.

در عوض، البته به لطافت محض آبان، قدرت را هم اضافه می کند تا نکند خدای ناکرده، دنیاییانِ حسود، آسیبش بزنند.

اصلا انگار، آبان و آذر را از ازل، دوست هم ساختنه اند.

آنجایی که مهربانی و لطافتِ محض لازم است، آبان جلو می رود و آنجایی که دشمن می آید، خشمِ آتشینِ آذر، سینه سپر شده در برابر هر دشمنی می شود.

...

امروز اول آذر، اولِ آخرین ماهِ فرصتِ عاشقان است. آن هم عاشقانی واقعی.

عاشقانی که از بیماری و زردی و سُرخی، صحت و سلامت، می سازند و از مرگِ در زمستانِ پیش رو، بهار و زندگیِ دوباره را نوید می دهند.

عاشقانی که اگر دل غم انگیزِ غروبِ پاییزشان نبود، چرخِ فلک!تحت تاثیرشان، اشکی نمی ریخت تا دنیای همه را آباد کند.

عاشقانی که بی مهابا دوست می دارند و بی دریغ محبت می کنند.

عاشقانی که هنوز حتی بسیار کمرنگ، از گذشته عالمِ ذرشان به یاد دارند.

از آن گذشته ای که روی انگشت سبابه خدا! این آینده و امتحانات را دیدند و مقدم از بقیه داوطلبِ تجربه این جهان مجازی! شدند.


بانوی من... این مردِ آذرین روبروی تو، قول می دهد خیلی سریع تر از هر آذرینی، با تو هماهنگ شده و متعادل شود.

قول می دهد، واقعیتش، برای تو نیز به اندازه همه آنهایی که دیدنش، دوست داشتنی شود.

بانو جان... درست است که آذر به زیبایی آبانِ تو نیست

اما باز هم مبارک است.

پس تبریک به بانوی مهربانم برای آمدن ماهِ زیبای دیگری از پاییزمان

روز به خیر عزیزتر از جان ناقابلم

دوستدار همیشگی تو

باغبان